بعد از عملیات «بصرالحریر» بود و مصطفی هم به شدتمجروح شده بود، با این حال خودش پشت فرمون نشست. بین راه گفت: «خدا کنه به ترافیک نخوریم، پام از شدت درد همراهی نمی‌کنه!» بعد رادیو رو روشن کرد. خیلی نگذشت که اذان گفتند، صدای اذان باعث شد هر دو سکوت کنیم. مصطفی گوشه‌ای از اتوبان زد روی ترمز. اول فکر کردم ماشین خراب شده. دیدم به چمن‌های کنار اتوبان اشاره کرد و گفت: «پیاده‌شو نماز بخونیم.» نگاهی به اتوبان و ماشین‌هایی که در تردد بودن انداختمو پیاده شدم. او جلو ایستاد و من هم بهش اقتداکردم. یه‌بار دیگه هم با بچه‌ها رفته بودیم چلوکبابی، داشتیم غذا می‌خوردیم که اذان گفتند. بی توجه به نگاه‌های مردم همان‌جا روزنامه پهن کرد و الله‌اکبر تکبیر نمازش را گفت. ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید 🥀 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem @ba_Shaheidan