تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ پدر امیر مهدی گفت: _خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیرمهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟ مریم خانم از این صمیمیت پدر امیرمهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: _البته چرا که نه.. سمت حورا چرخید و گفت: _حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان.. حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد..اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود. اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.حورا در اتاق را باز کرد و گفت: _بفرمایید. امیرمهدی کنار کشید و گفت: _خانم ها مقدم ترند. حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیرمهدی داخل شد و در را بست..وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچکدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند. _حورا خانم نمیخواین شروع کنین‌؟ _نه شما اول شروع کنید. _حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم اینجا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی‌کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی‌کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم. حورا که منظور امیرمهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ‌هایش گلی شد. درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود. حورا‌ بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد."الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن. _من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟! امیرمهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: _دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم. وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد. _بسه دیگه‌نمیخواین تموم‌کنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟ حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: _بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون. مریم خانم که رفت امیرمهدی به حورا گفت: _ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم. با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: _پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما... آقا رضا گفت: _بله چشم خبرتون میکنیم.. خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقارضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: _دوست دارم جوابت بله باشه... آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست.. طبق معمول زندایی اش گفت : _همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم. حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آنجا راحت تر بود. طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت. هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند. _به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟ _ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟ _منو ولش کن تو چه خبر فکراتو کردی جواب ما چیه؟بابا به خدا این امیرمهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره. حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت: _وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟ _من نیاوردمش که خودش اومده .داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا. امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد. امیر‌مهدی خیلی آروم از حورا پرسید: _ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم. _ من باید ببینم ‌داییم نظرشون چیه؟