آخر آذر ماه بود، با ابراهیم برگشتیم تهران، در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می‌گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آوردیم، بعد گفت: امشب چقدر چشمهای منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابراهیم پس چرا خود دعا میکنی که گمنام باشی؟! منتظر این سوال نبود، لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم. ولی باز جوابی که میخواستم نگفت ❥¦@shahidrezahajizadeh_95¦❥ •به کانال مـا بپیوندید👆🏻