#نظر_اعضا
#خاطره
سلااام
ازدواج من ازدواج سنتی بود البته به دید من چون همسرم از قبل منو میخواستن و ..ولی چون دختر عمش م از مامانم خجالت میکشید ولی یه روز که برادر شوهر م منو پیشنهاد میده ایشون هم از خدا خواسته میان خواستگاری 😍
از اینور من اصلا تو قید و بند خواستگاری و ازدواج نبودم و چون سنم هم کم بود تو درس غرق بودم و روز خواستگاری متوجه شدم همسرم هم از ذوقش اونور میرقصید (چون فیلم رقصشو دیدم ) رسید که من چایی بیارم همسرم اونقدر سرخ شده بود سرش پایین بود که مامانم گفت عمه قربون خجالتت چایی بردار و...
خلاصه فرداش که رفتیم ازمایش من از بس رومو اونور کرده بودم و دستام رو پام بود خشک شده بودن 😂😁الانم همسرم گاهی موقع ها یاد اور اون روزا میشه و کلی میخندیم
بعدش رسید به اس ام اس های شبانه همسرم به من 😍🙈که یادمه حتی یه بار گفتم واقعا خودتی ؟اینجوری پیام میدی و..
خلاصه کلی خاطره خوب و بد دیگه که باعث شده دوسش داشته باشم 😍😍