نداشت. اما کی بود که جرات خطر کردن داشته باشه؟ ای کاش فاطما زودتر برگرده. اون برگرده این دیو میره.داشتم میگفتم... الان هم با دخترهای دیگه فرق دارم... چرا؟ دلیل اول قلاده ای بود که سینان به گردنم بسته بود. یه چرم سادۀ سیاه که با برجستگی های فلزی و بلند تزیین شده. فقط خدا میدونه شب ها چه جوری باهاش میخوابم اما قسمت بدش در اصل اینجاش نیست و البته تا حدودی مرتبط میشد به مشتری هام؛نمیدونم جدیدا چرا اینجوری شده بود. هر چی روانی و سادیسمی بود میفرستادن پیش من. اتاق کارم همون قبلیه بود اما رفتار مشتری هام با من فرق کرده بود. احتمال میدم چون خیلی قرار نیست اینجا بمونم برای سینان مهم نیست با من چه رفتاری می شه... شاید هم هر چه بیشتر به من فشار میاره که کامیلا رو سریعتر از مخفیگاهش بکشه بیرون... الان اونی که شلاق و کتک میخوره منم. چیزی که باعث میشد تمام مدت جیغ بزنم و همون باعث میشد سیستم شوک قلاده با هر فریاد به گلوم شوک وارد کنه. هربار زهره ترک میشدم. گاهی هم از ترس کمی خودم رو خیس می کردم. این اواخر دیگه یاد گرفته بودم که باید ساکت باشم. با صدای بلند گریه کردن هم گاهی همون افکت رو ایجاد میکرد و جریان مغناطیسی رو اول به گلو و بعد مستقیم به کله ام می فرستاد. هر چند کم کم دارم یاد می گیرم مثانه ام رو کنترل کنم... با این حال گاهی نمیشه... و از دستم در میره... دومیش اینکه اجازه ندارم مثل بقیه غذا بخورم و و اون یک ساعتی رو که بقیه میتونن غذا بخورن من فقط یک ربع وقت دارم. در تئوری یک ساعته اما عملیش فقط یک ربعه. اسمش هم اینه که تو جریان آنفولانزای خوکی خیلی به سینان ضرر وارد شده و من باید هر چه سریع تر قرضم رو برگردونم اما خودم هم خیلی خوب میدونم که باید مریض تر بشم و نیروی نداشته ام ته بکشه تا بلکه کامیلا رو بفرستنش اینجا. هر چند بعید میدونم تا اومدن اون زنده بمونم. احتمالا فقط برای جمع کردن لاشه ام میرسه... تنها امیدم به دکتره که شب به شب بعد از اینکه آخرین دیوانه از روم بلند میشه اجازه دارم برم مطبش و سونا. حدس میزنم که سینان منو میفرسته اونجا تا سر از کار دکتر در بیاره. با ایما و اشاره بهش فهموندم که حرف نزنه. چیز زیادی برای گفتن به هم نداریم. فقط بغلم میکنه و کمرم و شونه هام رو برام می ماله. اونجاس که دزدکی یه شکلاتی شیرینی و یا حتی یه لقمه غذا میذاره دهنم تا از گرسنگی نمیرم... قبلا مثل پرنسسها زندگی میکردم. حیف که قدرش رو ندونستم... یه طوری شده بود که گاهی نزدیک بود برم پیش سینان و همه چیزو بهش بگم... یه شب وقتی خسته و کوفته رفته بودم پیش دکتر و تو سونا نشسته بودم خودش هم اومد تو. چون میدونست تو قلاده ام میکروفونه مکالمه امون خیلی معمولی بود. - خوبی؟ - خدا رو شکر... فقط خسته ام... روز سختی بود - خانوم جدید چطوره؟ - خدا فاطما آننه رو بیامرزه اما هزار سال به پای خانوم نمیرسید... ایشون فرشته اس... خیلی حواسشون به ماهاست. دکتر منزجر لباشو کج کرد بالا. - دارم میبینم... خدا خیرش بده... آروم دستم رو گذاشتم رو دستش و اشاره کردم به قلادۀ گردنم. - دکتر؟ - چیه؟ - شما و فاطما... یعنی منظورم... یعنی... - منظورت اینه که با هم رابطه داشتیم؟ آره... چطور مگه؟ - هیچی... آخه وقتی اون رفت... شما... خیلی ناراحت شدین... - دو تا دوست بودیم فقط ، البته الان می فهمم که چیز بیشتری بوده... نمیدونم... الان می فهمم که عاشقش بودم... اون قدر عاشقش بودم که بدقلقی های تو رو به خاطر اون ندیده بگیرم؛ چون اون دوستت داشت و مثل دخترش به تو نگاه می کرد و چون منم دوست پسرش بودم تا حدودی احساس وظیفه میکردم که جلوی خودم رو بگیرم... اما بهت بگم کار راحتی نبود... اون ازم خواهش میکرد کوتاه بیام و کارای تو رو به حساب بچگی و شرایطت بذارم... وگرنه بعضی وقت ها وسوسۀ کبود کردنت با کمربندم اونقدر بزرگ بود که... نفهمیدم اینو راست گفت یا دروغ ... هر چند مهم نیست. - معذرت می خوام که زدمت... حلالم میکنی؟ فقط سرم رو گرفت تو بغلش و بوسید. - از این به بعد پس نزن منو... اوکی؟ خیلی خیلی اوضاع سخت شده بود اما کسی نیست به حال و روز من برسه .خیلی لاغر شدم. اما به چشم نمیاد . از اولشم لپ داشتم. یادمه پرستو اما صورتش لاغر بود و اگه به خاطر مریضی لاغرتر میشد بدجور صورتش تو ذوق میزد. من اما الان دنده هام رسما زده بیرون و خانوم میگه از صورتت معلومه خوب به خودت میرسی... آش نخورده و دهن سوخته. تنها دلخوشی ام این اواخر اینه که خارجیم. باز حداقل خوبی که خارجی بودن داره اینه که به فارسی فحش میدم و چون کسی نمی فهمه عصبانی هم نمی شه! اما انصاف خدا رو شکر! آخه قربونت برم... انصافت کجاست پس؟لا اقل یه خوب و مهربونش رو که دیشب با زنش یا رئیسش دعواش نشده بفرست دیگه! دارم می میرم. .. الان هم منتظر مشتری بعدیم ایستاده بودم که سینان کدوم هیولای مهم رو قراره بفرسته سروقتم. دعا می کردم این دیگ