رمان
#سرنوشت
#قسمت_چهارم
سه روز کامل سامان بیهوش بود.
پسر جوونی که بدون گواهینامه نشسته بود پشت ماشین و بچه ام رو به این روز انداخته بود بازداشت بود.
خانواده اش مدام در رفت و آمد بودن.
توی این سه روز حریفم نمیشدن یک لحظه از بیمارستان برم بیرون.
لب به آب و غذا نمیزدم و فقط گریه میکردم و به خدا التماس میکردم.
بیشتر اوقات فقط علی کنارم بود.
اگر میرفت یکساعت طول نمیکشید برمیگشت و میگفت
"تحمل ندارم از اینجا دور باشم"
تو این سه روز وقتایی که آروم بودم باهم حرف میزدیم و از اتفاقاتی که توی این 5 سال افتاده بود میگفتیم.
اون خیلی بیشتر از من سختی کشیده بود.
چون باید تاوان نامردی و ظلمی که در حق من کرده بود پس میداد.
توی این شرایط نخواستم اذیتش کنم و بهش بگم چی شد توی این یکسال فهمیدی بچه ات رو دوست داری.
اگه چون احساس میکردم اونم الان تو شرایط حتی بدتر از خودمه.
من هیچی از بچه ام دریغ نکردم و بهترین سالهای زندگیم رو صرفش کردم و روز به روز با وجودش آرامش گرفتم ولی اون بخاطر دلش چشماشو به روی عاطفه پدریش بست و رفت دنبال سرنوشت خودش.
بازم حرفامو بهش نزدم و مثل اون سال فقط سکوت کردم.
از دوران نامزدیمون رفت و آمد کمش رو میگذاشتم به حساب خجالت و کمروییش.
وقتی عروسی کردیم از صبح میرفت از خونه بیرون و واسه ناهار هم برنمیگشت.
همیشه خدا کار رو بهونه میکرد و میگفت اونقدر خسته و گرفتاره که دل و دماغ بگو بخند با منو نداره.
منم از شدت بیکاری و تنهایی ازش خواستم اجازه بده دوره پیش دانشگاهی ثبت نام کنم.
اونم از خدا خواسته قبول کرد و حتی خودش واسه اولین بار واسه کارهای ثبت نام و گرفتن مدارکم از دبیرستان سابقم همراهیم کرد.
دیگه مشغول درس خوندن بودم.
ظهر که از کلاس برمیگشتم یکراست میرفتم خونه پدرم و میموندم تا بیاد دنبالم گاهی اونقدر دیروقت میشد که اس میداد همونجا بخوابم.
یکسال به همین منوال گذشت و من هیچ تلاشی واسه نزدیک تر شدن رابطمون نکردم.
احساس میکردم هفته به هفته حتی چند کلمه هم بینمون رد و بدل نمیشه.
یک روز که با مادرشوهرم تنها بودم شروع کرد به نصیحت کردن و ازم خواست بیشتر وقتمو توی خونه بگذرونم بلکه اونم پایبند بشه و مجبور بشه زودتر بیاد خونه.
ازش دلخور شدم و بهش گفتم که این خواست خود علی بوده ولی مجاب نشد و خواست من مقاومت کنم.
وقتی پیش مادرم گله کردم و گفتم مادرش تو زندگیمون دخالت میکنه دیدم مادر حق رو به جانب اون داد و گفت نظر اونم همینه اگر چیزی نگفته نمیخواسته من دلخور بشم و این حس بهم دست بده که از زیاد رفتنم به خونشون ناراحته.
واسه همین وقتی فرداش که صبح جمعه بود و علی ازم خواست کارامو بکنم تا منو خونه مادرم برسونه بهش گفتم دلم میخواد خونه باشیم و روز تعطیل کنار هم بمونیم.
علی عصبی شد و شروع کرد به غرولند کردن که من واسه امروز با دوستام قرار گذاشتم.
بعدشم گفت اگه دوست دارم تو خونه بمونم حرفی نداره ولی ازتنهایی بهش غر نزنم.
دلم اونروز خیلی گرفت.
وقتی رفت شروع کردم به نظافت اساسی خونمون.
کارم تا ساعت 7 غروب طول کشید ولی همه جا از تمیزی میدرخشید رفتم حمام و دوش گرفتم و بعد توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذای مورد علاقه شوهرم شدم.
ساعت از یک هم گذشته بود ولی هنوز علی به خونه برنگشته بود.
چند بار به تلفن همراهش زنگ زدم در دسترس نبود.
حسابی کلافه شده بودم.
روی کاناپه دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد.
از صدای چرخش کلید توی قفل در از خواب پریدم.
از اون سمت در یکی سعی میکرد درو باز کنه ولی نمیتونست.
ساعت 3 نیمه شب بود.
از ترس سرتاپام میلرزید.
اومدم نزدیک در ورودی و از چشمی در نگاه به بیرون کردم.
تازه یادم افتاد که کلید از داخل روی درب هست و علی نتونسته با کلید دروبازکنه.
یک لحظه خشم همه وجودمو فرا گرفت.
یک لحظه تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم و بذارم پشت در بمونه ولی باز دلم نیومد.
با رنگ و روی پریده و صورت خواب آلود درو به روش باز کردم.
از وضع ظاهرم یک لحظه خجالت کشید و شروع کرد به معذرت خواهی کردن.
به خصوص وقتی نگاهش به میزچیده شام افتاد.
ازم پرسید شام نخوردم.
اونقدر عصبانی بودم که بدون اینکه جوابش رو بدم تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم روی تخت سر جام خوابیدم.
واسه اولین بار لحنش مهربون شده بود.
اومد کنارم روی تخت خوابید و بر خلاف هر شب که پشتش رو بهم میکرد و زودتر از من همیشه میخوابید.
شروع کرد باهام به حرف زدن.
ازم پرسید امروز چکار کردم تنهایی توی خونه.
منم خیلی مختصر جواب دادم کار خاصی نکردم.
نمیدونم اونشب چی شده بود که سر درد دلش باهام باز شد و شروع کرد برام به حرف زدن.
از دوران مجردیش از عشق دختر همسایه که خوانواده اش نگذاشته بودن به هم برسن.
از دوران خدمتش و دوران دانشگاه و دلیل ترک تحصیلش.
منم طاقباز خوابیده بودم و فقط به حرفاش گوش میدادم.
حرف رو کشوند به ازدواجمون به اینکه راضی به ازدواج باهام نبوده.
فقط به اصرار پدر و مادرش این اتفاق افت