رمان
#سرنوشت
#قسمت_دهم
سپیده صبح داشت زده میشد و خورشید از سمت مشرق دریا داشت کم کم سرک میکشید تا بیرون بیاد و شب کوله بارش رو از رو
دریا جمع کرده بود و داشت از سمت دیگه میرفت تا جاش رو به صبح روشن بده.
ما متوجه گذر زمان نشده بودیم.
وقتی به خودمون اومدیم که دیدیم رو ماسه های کنار دریا نشستیم و دیگه همه چیز زندگیمون رو واسه هم تعریف کردیم.
علاوه بر اون منم میدونستم که دوستیمون رو مدیون شیطنت و بازیگوشی دو تا همکار دیگمون هستند که با سه تا دختر به قول حسام شاخ و خوشگل رفتن خوشگذرونی.
ته دلم خوشحال بودم که حسام هم صحبتی با من رو به سراسر شب هم آغوشی با یه دختر دیگه ترجیح داده بود.
حسام با علاقه نگاهم کرد و گفت:
هیچ میدونی یک شب رو تا صبح باهم بسر بردیم بدون اینکه دست از پا خطا کنیم ایناهاش اینم دریا شاهد ادعامونه.
سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و در حالیکه به دریا زل زده بودم گفتم:
اینو شنیدی آدم با هر کسی میتونه بخوابه ولی فقط با یک نفر میتونه تا صبح بیدار بمونه؟!
با صدای آروم گفت:
چه حرف پر معنایی!
ولی واقعا عجیبه.
هرکس این حرفو زده حتما اونم مثل من تجربه کرده که این بیداری میتونه هزاران برابر اون خوابیدن آدمو به اوج برسونه.
توی اون لحظه حتی اگه از زمین هم رونده میشدم نمیتونستم ازاین میوه ممنوعه چشم بپوشم.
داشت یادم میومد که همش بیست و پنج سالمه و یه موج از دل دریای وجودم شکل میگرفت و جوش و خروشش غوغایی میکرد.
اونقدر تو سکوت نفسهامون فرو رفته بودیم که دیگه صدای دریا رو هم که انگار به نظاره ایستاده بود و داشت واسمون کف میزد نمی شنیدیم.
عضلات بدنم کوچکترین قدرتی نداشتند که منو روی پام نگه دارند و اگه حلقه بازوهای حسام نبود روی بستر ماسه های نرم ساحل فرود میومدم.
دلم میخواست از خلسه ای که فرو رفته بودم هیچ دستی منو به دنیای واقعیت نکشونه.
هرازگاهی صدای نفیر عقل تو وجودم می پیچید که دست به این آتیش نزن میسوزی و خاکستر میشی و باز احساس بر اون می تاخت و مغلوبش میکرد.
بالاخره دل به دریا زدم و مثل پروانه به عشق بوسه بر روی شمع پر به آتیش سپردم.
سرمو توی گودی گردن حسام فرو بردم .
هرم نفسهای داغش داشت روی پوست صورتم نشون مالکیتش رو هک میکرد.
سه شب بیشتر از دوستیمون نمیگذشت ولی انگار سالها بود که میشناسمش.
نقطه های مشترکی که داشتیم ذهن منو حسام رو داشت بهم گره میزد.
من نمی دونستم و توی لحظه نمیخواستم به این فکر کنم که اگه یه روزی مجبور بشم اون گره ها رو باید با دست باز کنم یا دندون.
حسام تمام معادلات ذهن منو در مورد مردها به هم ریخته بود.
تا اونشب جنس مخالف برام حکم یه شیر درنده بود که به محض اسارت تو چنگالش زمینگیرت میکنه تا کام دل ازت بگیره.
ولی رفتار آروم و متینش همه گواه بر این بود که حرفهای سه شب گذشته اش یه مشت شعار فمنیستی نیست و واقعا به حرفاش اعتقاد قلبی داره که فقط زن برای مرد ظرف تخلیه شهوتش نیست.
زن نیمه گمشده ای هست که وجود مرد رو تکمیل میکنه.
اونشب با طپش های قلبم که مثل یه پرنده وحشی خودش رو به درودیوار قفس میکوبید احساس میکردم برگشتم به سن 14 سالگی و باز همون حس قشنگ و پاکی که نسبت به محمدرضا داشتم.
دستام رو دور کمرش قلاب کرده بودم و دلم میخواست دنیا همونجا متوقف بشه.
باز صورتم رو آروم بوسید و در گوشم زمزمه کرد:
- ندا خیلی دوست دارم.
اونقدر که آرزو میکنم تا آخر عمرم کنارت بمونم.
چشمام رو بستم و از ته دل دعا کردم هیچوقت لحظه ای فرا نرسه که بابت امشب پشیمون بشیم.
دستاش رو گذاشت روی بازوهام و از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام.
اثری از نیرنگ تو چشماش نبود.
بلکه مثل جنگل سبزی که توی تاریکی شب فرو رفته پا گذاشتن به عمقش شجاعت میخواست.
ولی دیگه تحمل کویر خشک و سوزان تنهایی که پشت سر گذاشته بودم سخت و طاقت فرسا بود.
بازم صورتش رو جلو آورد و تمام حجم نگاهم پرشد از چشمهای درشت و خمارش .
باز دستهای حسام با نیروی جاذبه زمین که از پشت سر منو به طرف خودش میکشید تو کشمکش بود.
قدم زنون تا قهوه خونه ای که صدمتر بالاتر از ساحلی که مشرف به پشت هتل بود رفتیم.
دلمون میخواست اونشب رو تا آخرین جرعه سر بکشیم و نذاریم لحظه ای هدر داده بشه.
تمام تختهای چایخونه خالی بودند و دستمون واسه انتخاب باز بود.
ولی انگار پای حسام مرز رابطه رو واسه اونشب حس کرده بود که پیشنهاد داد بریم رو تختی که دقیقا وسط چایخونه بود بشینیم.
از سرما یک لحظه دست به سینه شدم و سرم رو میون شونه هام دزدیدم.
حسام فورا سوییشرتش رو از تنش درآورد و به اصرار روی شونه هام انداخت.
دستش رو که پشت سرم به پشتی روی تخت تکیه داده بود بدون اینکه برداره با کف دستش به شونه ام فشار آورد و دعوتم کرد نزدیکش بشینم.
تنم رو به پهلوی حسام چسبوندم و سوییشرت رو به جای شونه هام روی پاهام که یخ کرده بود انداختم و سرم رو به بازوهای مردونه اش تکیه دادم.
با لبخند توی صورتم نگاهی کرد و گفت:
- س