رمان
#سرنوشت
#قسمت_هجدهم
رفتار آروم و مطیعم جاش رو به لجاجت و سرسختی داد که حتی یک لحظه هم از تیغ تیز لحن تند و کنایه دارم در امان نبود.
روز به روز صدای مشاجره مون بالاتر میرفت و دیگه چشمهای پف کرده از گریه و افسردگی ناشی از احساس بدبختیم رو از چشم پدرو مادرم مخفی نمیکردم.
اونقدر رفتار خودم جنجال برانگیز بود که تغییر خلق و خوی علی به نظرم بی ربط نبود.
زمانی حلقه تیره دور چشمهاش که ناشی از بی خوابیهای شبانه و سیگار کشیدن مکررش بود رو متوجه شدم که کینه و نفرت همه وجودم رو پر کرده بود.
اون روزها به قدری بی رحم و بی منطق شده بودم که یک لحظه هم نمیتونستم به این فکر کنم دغدغه های علی ممکنه دلیلی فراتر از گیر کردن میون دوراهی واسه انتخاب زندگیش یا عشقش داشته باشه.
به حدی این مسئله برام واضح و روشن بود که برام جز پایان دادن به این تراژدی مسخره راه دیگه ای باقی نمونده بود.
این بهانه خیلی زود برام فراهم شد......
سه روز بود به خونه برنگشته بود و تصور اینکه در حال خوش گذرونی با زن دیگه ای هست ، جای ذره ای نگرانی برام باقی نمی گذاشت.
مصمم بودم وقتی برگرده تکلیفم رو باهاش یکسره کنم.
عجیب این بود که صدای چرخش کلید توی قفل در سرعت ضربان قلبم رو تند کرده بود.
وقتی نگاهم به ظاهر ژولیده و ته ریش صورتش افتاد،خشمم فروکش کرد و حیرت زده نگاهش میکردم.
زیرلب سلام کرد و به محض رسیدن روی مبل راحتی ولو شد و در حالیکه رنگ به چهره نداشت دست به بسته سیگارش برد و بدون ملاحظه همیشگی یه نخ سیگار روشن کرد و با همراه با پک عمیقی که به سیگارش میزد به یک نقطه نامعلوم خیره شده بود و تو افکار خودش غوطه ور بود.
از این همه بی قیدی دیگ خشمم به جوش اومده بود.
حتی قصد دادن کوچکترین توضیح واسه سه روز غیبتش به خونه نداشت.
از عصبانیت سرم داغ شده بود و کنترلی رو گفتن کلماتم نداشتم.
- اونقدر واست مهم نیستم بهم بگی سه روز تموم کجا مشغول عیش و نوش بودی ؟؟
ولی به فکر ریه های این طفل معصوم باش که با دود سیگارت داری بیشتر از خودت به اون آسیب میرسونی...
- زیاد ادای مادرهای دلسوز رو درنیار.
تو اگه مادر خوبی براش بودی فکر آرامش روح و روان بچه ات بودی و این خونه رو واسه هر سه ما جهنم نمیکردی.
- من خونه رو جهنم کردم یا تو؟
حتما انتظار داری هر کثافت کاری ازت دیدم خفه شم و دم نزنم که چی؟ همسر ایده آل جنابعالی به نظر برسم.
- تقصیر تو نیست ندا تقصیر منه که شبانه روز جون کندم تا یه ذره کمبود تو و بچه ام نداشته باشید.
اگه دنبال عیاشی و خوش گذرونی بودم کدوم پدرسگی دسته دسته اسکناس تو کشوی میز آرایشت می چپوند تا حتی واسه گرفتن پول ازم غرورت له نشه؟
- از کی تا حالا عمق خوشبختی آدمها معیارشون شده عمق دسته های اسکناس؟ کجای دنیا خوشبختی رو با پول شده بخری؟!
- خیلی بی انصافی ندا! بگو چکار باید میکردم که نکردم؟!
- اشتباهت اینجاست که مثل کبک سرت رو کردی لای برف و حواست یه ذره هم به دور و برت نیست.
خودت احمقی و همه رو مثل خودت احمق فرض کردی؟
بگو چکار نکردم؟
مطمئن باش یه روز تلافی همه خیانتهایی که کردی سرت درمیارم.
توی یک لحظه حرکت دستش مثل برق از جلوی چشمم رد شد و صدای سیلی محکمی که توی صورتم نشست توام با سوزش عمیق گونه ام اشک رو به چشمام آورد.
باور نمیکردم یه روزی کارمون به جایی برسه که دستش روم بلند بشه.
- تو چیکار کردی؟
دست روی من بلند کردی؟
فکر میکنی میتونی با سیلی صدام رو خفه کنی؟
باور کاری که کرده بود واسه خودش هم سخت بود چون وقتی به خودش اومد نشست روی مبل و سرش رو بین دو دستش گرفت.
میون هق هق گریه همه حرفهایی رو که چند سال روی قلبم سنگینی کرده بود بهش گفتم:
- اونقدر مرد نبودی که پای عشقت به اون دختر بدبخت که ده سال با زندگیش بازی کردی بایستی که هیچ از ترس اینکه عرضه قد علم کردن جلوی بابای دیکتاتورت رو نداشتی پای منم به این زندگی نکبتی باز کردی.
اومدی گفتی نمی خوامت گفتم به درک ولی باز زیر حرف و قرارمون زدی و این طفل بیگناه رو تو دامنم گذاشتی تا خفه بشم و بتمرگم سرجام و خودت راه بیفتی دنبال یه سلیطه دیگه که کنارم قرار بدی و با من پیش همه پز خوشبختی بدی و همه عشق و علاقه و محبتت رو پای اون بریزی.
ازت متنفرم علی متنفرم میفهمی لعنتی؟
به طرف اتاق خواب مشترکمون دویدم و لباسهام رو با عجله پوشیدم.
به جز کیف دستی که فقط دوسه دست لباس ضروری سامان رو داخلش گذاشتم به فکر برداشتن چیز دیگه ای نبودم.
به اندازه کافی تحمل کرده بودم و جای صبری باقی نمونده بود.
زمان کافی صرف فکر کردن به جداشدن از علی کرده بودم و میدونستم وقتی از اون در بیرون برم دیگه به خونه اش برنخواهم گشت.
یاد مدارک هویتی خودم و سامان افتادم.
به طرف میز آرایش رفتم و در حالیکه دست بردم تا مدارک رو بردارم از داخل آینه چشمم به تختخواب مشترکمون افتاد.
یاد شب اولی افتادم که به خونه اش پا گذاشته بودم.
شبهای زیادی تو اون تختخواب که هنوز از