رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت یک یکی دوهفته ای می شد که حال خوبی نداشتم دلشوره ی عجیبی سراغم آمده بود تسبیح📿 به دست در حال ذکر گفتن بودم تا حالم تغییر کند سمت آلبوم عکس روی میز رفتم وقتی باز کردم نگاهم به تصویر پدرم برخورد پدری که نیاز شدیدی به حضورش داشتم آلبوم را صفحه به صفحه تماشا می کردم و چشمانم نم دار شده بودن دیگر توانی نداشتم برای بیدار ماندن پس سمت تختم قدم برداشتم و خود را میان لحاف و بالش رها کردم و چشمانم گرم خواب شد .... با صدای بلندی که از حال پذیرایی می آمد سراسیمه بیدار شدم صدا نا آشنایی می آمد چادرم را سرکردم در را که باز کردم چشمانم به مردی قد بلند که بر سر مادرم فریاد می کشید برخورد کرد نتوانستم صبر کنم به سمت مادرم قدم برداشتم -چه خبر شده!!! یکی جواب منو بده این آقا به چه حقی سر مادر من فریاد می کشه -به همون حقی که شما از من خوردید و یه آبم روش -فردا تشریف بیارید کارخونه صحبت کنیم مرد کمی به چشمانم خیره شد و به سمت درب خروجی رفت سمت مادرم برگشتم حال خوبی نداشتم این را از رنگ پریده ی صورتش فهمیدم نگران به سمت آشپزخانه دویدم و یک لیوان آب برای مادرم ریختم و خود را به او رساندم مادرم بعد نوشیدن آب به سمت مبل رفت و آرام بر روی آن نشست -مامان حال تون خوبه؟! با سر به معنی مثبت پاسخ داد به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت ۱۲ ظهر را نشان می داد بلند شدم وضو گرفتم و بر سرسجاده ایستادم و نماز قضایم را خواندم ..... امروز از صبح سرم خیلی شلوغ بود و به شدت عصبی بودم و در حال ورق زدن دفتر حساب هزینه مواد اولیه کارخانه بودم که در دفتر کارخانه با صدای بلندی باز شد و تصویر مرد عصبی دیروز نمایان شد چادرم را مرتب کردم و گفتم:خوش آمدید بفرمایید به صندلی اشاره کردم که مرد خود را با قدم های بزرگی به صندلی رساند و نشست -خب بفرمایید دیروز چرا به منزل ما تشریف آورده بودید -من طلبم را می خواهم طلبی که فکر نکنم توان پرداخت آن را داشته باشید -مبلغ بدهی یه ما به شما چقدرهست؟ چکی را از جیب کت خود در آورد و بر روی میز من گذاشت -۳۰ میلیارد تومن دیگر توان ایستادن را نداشتم و در حال خودم نبودم و متوجه خروج آن مرد از دفتر نشدم ..... سه روز از زمان آمدن آن مرد به دفتر کارخانه می گذشت و من در این مدت خانه و ماشین پدرم را فروخته بودم دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود و چیز دیگری هم برای فروش نداشتیم جز کارخانه تا طلب آن مرد را پرداخت کنیم باز خود را به پناهگاه این چن وقتم سپرده بودم که مادرم دستی بر سرم کشید و گفت: -نرگس جان چه قدر کم داریم ناامید گفتم: نصف مبلغ بدهی ✍ نویسنده:بانو سلطانی ‌کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند