رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت سی (پایانی) صبح که از خواب بیدار شدم گوشیم زنگ خورد خاله فاطمه +نرگس 😭 نرگس رضضضا نرگس رضام _خاله چیشده +نرگس فقط بیا نمی دونستم چطور حاضر شدم با یه سرعت پله هارو پایین اومدم که دو بار افتادم تا رسیدم خونه خاله همه گریه می کردن ترسیدم‌ خدایا نکنه رضا شهید شده تا برسم به اتاقی که می گفتن هزار بار مردم و زده شدم چرا اینجوری گریه می کنن رفتم سمت اتاق رضا تا در رو باز کردم‌ دو زانو افتادم زمین یه دسته گل نرگس رو میز بود رضا اومد جلو حال من رو جوری دید که نگران پرسید نرگس جانم چی شد ؟ حالت خوبه عصبی با دو تا دستم به سینش کوبیدم نیا جلو نیا می دونی تو این مدت من چی کشیدم می دونی چقدر گریه کردم می دونی می دونی مثل دیووونه ها شدم یکم می خندم یه کم گریه می کنم چرا این کارو کردی +ببخش عزیز دل و منو محکم کشید تو بغلش و باهم گریه کردیم و این بود آغاز بازگشت رضا پایان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده :بانو سلطانی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند