✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨در جستجوی حقیقت پدرش در رو باز کرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللي به خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پيدا کرديد؟ ...😒 حس بدي وجودم رو پر کرد ... برعکس ديدار اول که اميد بيشتري براي پيدا کردن قاتل داشتم ... چطور مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نکرديم ... 😔 اون غرق اندوه در پي پيدا کردن پسرش بود ... 😞و من در جستجوي پيدا کردن جواب سوال ديگه اي اونجا بودم ..😒. براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت کشيدم ...😓 - خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نکرديم ... 😓اما مي خواستم اگه ممکنه شما و همسرتون به چيزي گوش کنيد ... شايد در پيدا کردن قاتل به ما کمک کنه ... انتظار و درد ... از توي در کنار رفت ... - بفرماييد داخل ...😒 و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... 🗣مارتا ... 🗣چند لحظه بيا پايين ... کارآگاه منديپ اينجاست ... چند دقيقه بعد ... همه مون توي اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش کردم ...📂✨ چشم هاي پدرش پر از اشک شد ...😢 و تمام صورت مادرش لرزيد ...😭 آقاي تادئو محکم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب مي داد ... - من که چيزي نمي دونم ...😧😟 و نگاهش برگشت سمت مارتا ... - خانم تادئو شما چطور؟ ... اينها روي گوشي پسرتون بود ...🤔😟😯 هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ...😭 - اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي کرد ... يکي دو بار که صداش بلندتر بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ... سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشک، خيلي آروم از کنار چشمش جاري شد ...😢اي کاش پرسيده بودم ... آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمي که خودش تحمل مي کرد ... سعي در آرام کردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت دردناک بود ... چون تنها کسي بودم که توي اون جمع مي دونست ...😔 شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه ... که چه کسي و با چه انگيزه اي ... کريس تادئو رو به قتل رسونده ...😔😟😧 بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... که يهو خانم تادئو از پشت سر صدام کرد ... - کارآگاه ...😢 واقعا اون فايل مي تونه به شما در پيدا کردن حقيقت کمک کنه؟ ... ✨✍