برگرد نگاه کن
پارت117
حق به جانب تر نگاهم کرد و خیلی بیخیال ادامه داد:
–اگرم شبانه روزی برات سخته اشکالی نداره، صبح زود بیا آخر شب برو.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–شما فکر کردید من بیکس و کارم؟ فکر کردید به خاطر پول...
حرفم را برید.
– همچین پیشنهادی رو الان تو این شرایط هر کس بشنوه رو هوا میزنه. منم که دارم همه جوره باهات راه میام دیگه باید چطوری بهت لطف کنم.
بعدشم چه ربطی به بی کس و کاری داره، خب با خانوادتم میتونی مشورت کنی، مگه کار کردن عیب و...
دیگر نماندم که بشنوم.
به سرعت از کافیشاپ بیرون زدم.
هوای ابری و سرد بود. نگاهی به آسمان انداختم او هم دلش گرفته بود ولی نه به اندازهی هوای چشمهای من. پلک که زدم قطرات اشکم خودشان را رها کردند.
چقدر خوب بود که ماسک داشتم، سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم ولی دست خودم نبود خود به خود میباریدند. ماسک را تا زیر پلکهایم بالا کشیدم.
وقتی به این فکر میکردم این ماه حقوق نخواهم داشت بیشتر دلم میسوخت.
بدون حقوق جواب مادر را چه میدادم. دلیل بیرون آمدن از کافیشاپ را چطور توضیح میدادم. اشکهایم برای خیس کردن ماسکم از همدیگر سبقت میگرفتند ولی برایم مهم نبود باید خالی میشدم. نمیدانستم باید خودم را سرزنش کنم یا غلامی را...
ولی میدانستم دیگر نباید به آنجا برگردم.
غلامی واقعا در مورد من چه فکر کرده بود. بعضیها چقدر وقیحند.
با صدای آشنایی از افکارم بیرون پریدم و سرجایم ایستادم.
سرم را بلند کردم. امیرزاده بود.
حیران و مبهوت نگاهش کردم. او اینجا چه میکرد. نگاهی به اطرافم انداختم بهتر است بگویم من اینجا چه میکردم.
آنقدر آشفته بودم که متوجه نشدم مسیر مغازهی آقای امیرزاده را برای رفتن به ایستگاه مترو انتخاب کردهام و حالا درست کنار درخت چنار، روبروی مغازهاش ایستادهام.
نزدیکم آمد و نگاهش را به چشمهایم وصله زد، با دیدن اوضاعم، پرسید:
–چرا گریه میکنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
دست دراز کرد و با آرامش ماسکم را کمی پایین کشید.
–چشمهاتون اذیت میشه. چرا اینقدر بالاس. از کارش شوکه شدم احساس کردم برای اشکهایم هم همین اتفاق افتاد چون دیگر متوقف شدند.
با نگرانی که از صدایش مشهود بود پرسید.
–غلامی دوباره چیزی گفته؟ نکنه اخراج شدی؟
با نوک انگشتهایم اشکهای بیات شده روی گونههایم را گرفتم.
نمیدانستم چه جوابی بدهم. روی بازگو کردن حرفهای غلامی را نداشتم.
برای این که حرفی زده باشم گفتم:
–اون بابت حرفهایی که بهم زد عذرخواهی نکرد منم نموندم.
دستی به موهایش کشید:
–عجب...من فکر کردم حل شد. مگه دوباره حرفتون شد یا چیزی پیش امد؟
به دور دست نگاه کردم.
–فکر کنم از این که جلوی همه گفتم باید ازم عذر خواهی کنه، ناراحت شد. پوزخندی زد.
–دیگه اون آقا ماهان ازتون حمایت نکرد؟ دیگه حال و احوالتون براش مهم نبود؟
از حرفش دلم شکست و با غم نگاهش کردم و گفتم:
–از شکستن دل من لذت میبرید؟ شما هم مثل غلامی فقط قضاوت میکنید؟ تا خواستم به راهم ادامه دهم جلویم را گرفت.
–معذرت میخوام. من فقط یه کم رو شما حساسم همین. از وقتی از کافی شام امدم همش تو فکر شما بودم.
نگاهم را به کفشهایم دادم.
فوری گفت:
–اخراج شدن شما فکر کنم تقصیر منم هست. احتمالا به خاطر اون دعوا...
–نه، ربطی به دعوا نداره، شاید اون دعوا باید اتفاق میوفتاد که من اطرافیانم رو بهتر بشناسم. بخصوص این غلامی رو...
–شما اصلا ناراحت نباشید من خودم میرم باهاش صحبت...
با شتاب گفتم:
–نه، این کار رو نکنیدا. حالا دیگه اگر عذرخواهی هم کنه من دیگه به کافیشاپ بر نمیگردم. حیفه این همه وقت که اونجا با جون و دل کار کردم.
–حق و حقوق این ماهتون رو داد؟ چون جیزی به سر ماه نمونده.
–غلامی حقوق بده؟ فکر نمیکنم همچین کاری بکنه.
–البته خوب کاری کردید امدید بیرون. ولی اجازه ندید کسی حقتون رو بخوره.
دستهایم را در جیب پالتوام بردم.
–من اجازه بدم یا نه اون حقوقم رو نمیده، منم زورم بهش نمیرسه. یعنی اصلا نمیخوام دیگه حتی واسه حتی حق گرفتنم ببینمش.
–اون حق نداره این کار رو کنه، خودم میرم باهاش صحبت میکنم.
به نظر آدم منطقی میاد.
پوزخندی زدم.
–پس معلومه خوب نشناختینش، خودتون رو به زحمت نندازید
بیفایدس.
–بیخود کرده، مگه شهر هرته.
لیلافتحیپور