🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت239 –الو، سلام تلما خانم. حالتون خوبه؟ صدای شوهرش را شناختم و احوالپرسی کردم و حال ساره را پرسیدم. ناگهان صدای گریه‌اش در گوشم پیچید و همان طور با گریه گفت: –تلما خانم بدبخت شدم. مضطرب پرسیدم: –چی شده؟! برای ساره اتفاقی افتاده؟! صدای گریه‌اش بیشتر شد و با همان حال گفت: –چند وقته حالش خیلی بده نمی‌تونه حرف بزنه. می گه می خواد ازتون حلالیت بگیره. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –چش شده؟! تصادف کرده؟! آخه چرا نمی تو‌نه... با همان لحن گفت: –از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد. هیچ کس نمی‌دونه چش شده... اگه بیاید خودتون می‌بینید. با هیجان و شتاب گفتم: –وای خدایا! باشه الان میام. بعد از قطع کردن تلفن، با بغض حرف هایی که شنیده بودم را برای امیرزاده تعریف کردم. امیرزاده که نگران نگاهم می‌کرد، لبش را به دندان گرفت. –یاحسین!... بیچاره شوهرش. با بغض گفتم: –می گفت حالش خیلی بده، اجازه میدی برم ببینمش؟ سرش را با تاسف تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد. چند ماهی از نامزدی مان می‌گذشت. امیرزاده اصرار داشت زودتر سر خانه و زندگی مان برویم. برای همین حسابی مشغول خریدن جهیزیه و آماده کردن وسایل بودیم. من درسم تمام شده بود و یک ماهی بود که در آزمایشگاهی کار می‌کردم. کاری که خود امیرزاده برایم پیدا کرده بود. صبح‌ها در آزمایشگاه بودم و بعد‌ازظهرها هم در مغازه‌ی امیرزاده مشغول می شدم. از وقتی نامزد کرده بودیم مزاحمت های گاه بی‌گاه هلما دیگر برایم اهمیتی نداشت، اصلا دیگر نمی دیدمش، چشمم فقط امیرزاده را می‌دید و بس. روزهای خوشی باهم داشتیم، او آن قدر مهربان بود که روز به روز عاشق‌ترم می‌کرد. البته حساسیت ها و اخلاق های خاصی هم داشت که باید با صبوری راهِ خلع‌سلاح کردنش را پیدا می‌کردم. امیرزاده چون عجله داشت مرا سرکوچه‌ی ساره پیاده کرد و سفارش کرد که فقط ببینمش و زودتر به خانه برگردم. به خانه‌ی ساره که رسیدم شوهرش در را برایم باز کرد و با چشم‌هایی که غم گرفته بودشان سلام کرد و تعارف کرد که به داخل خانه‌شان بروم. پرسیدم: –ساره چش شده؟ سرش را تکان داد. –خونه خراب مون کرده. یه مدته که زندگی هممون رو به هم ریخته و بچه هاش رو بدبخت کرد. با شنیدن این حرف ها تپش قلبم بیشتر از قبل شد و استرس تمام وجودم را گرفت. پشت سر شوهر ساره به داخل خانه رفتم. خانه خیلی به هم ریخته بود. خبری از بچه‌ها نبود و سکوت سنگین و ترسناکی خانه را گرفته بود. پا که درون اتاق گذاشتم دیدم ساره روی یک تشک دراز کشیده و به رو به رو خیره شده. آرام به طرفش رفتم و کنارش نشستم. چهره‌اش غیر عادی بود. آن ساره‌ی همیشگی نبود. با حیرت نگاهم را بین او و شوهرش چرخاندم و بریده بریده گفتم: –ساره...ساره...تو... چت... شده...؟ چرا این جوری شدی؟ شوهرش در طرف دیگر ساره نشست. –نمی‌تونه حرف بزنه. فقط یه صداهایی از خودش درمیاره. حتی بدون کمک نمی‌تونه راه بره. بالاخره ساره نگاهش را از رو به رو برداشت و طوری نگاهم کرد که جا خوردم و قلبم ریخت. نگاهش مهربان نبود. فقط می‌توانم بگویم ترسناک بود. صورتش آن قدر لاغر و نحیف شده بود که گونه‌هایش مثل پیرزن ها بیرون زده بود. زیر چشم‌هایش آن قدر گود افتاده بود که انگار چندین روز غذا نخورده است. نگاهم را به دهان ساره دادم. نیمه باز بود و آب از دهانش سرازیر بود. شوهرش یک دستمال پارچه‌ای زیر چانه‌اش پهن کرده بود. با گوشه‌ی همان دستمال، دهان ساره را پاک کرد. –نمی‌تونه آب دهنش رو جمع کنه. حتی غذای سفت هم نمی تونه بخوره، فقط باید غذاهای آبکی بهش بدم. نمی‌توانستم این حرف ها را باور کنم. شخصی که رو به رویم بود اصلا شبیه ساره نبود. بی اختیار اشک هایم خودشان را روی گونه‌هایم پهن کردند و برای رساندن شان بر روی چانه‌ام از یک دیگر سبقت می‌گرفتند. لیلافتحی‌پور