🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت322 –اون بنده خدا که خودش نیاز به رسیدگی داره. –آره، البته همه‌ی ما کمکش می‌کنیم، الانم ساره از روز اول حالش بهتره. –یعنی می‌تونه حرف بزنه؟ –نه، ولی می تونه دهنش رو جمع کنه و هر غذایی که ما می‌خوریم رو بخوره. لج بازی هاش خیلی کمتر شده، خوش اخلاق‌تر شده. مامان بزرگ اصلا تنهاش نمی ذاره، خیلی ازش مواظبت می کنه. می گه حتی یک لحظه هم نباید تنها باشه، حتی حموم می خواد بره اگه ما کار داشته باشیم به عمه م زنگ می زنه بیاد پیش ساره. –عجیبه که این قدر بهش می رسه. لبخند زدم. –واسه منم عجیبه، ولی خودش می گه این یه جور جنگ با شیطانه، اگر اینا رو رها کنیم زیاد می شن و ما جنگ رو می‌بازیم که نتیجه‌ ش کشته شدن و اسارت در دست شیطانه. علی با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. پرسیدم: –حرف عجیبی زده می‌دونم ولی... سرش را تکان داد. –نه، نه، اتفاقا حرفش درسته، از این تعجب می‌کنم که من چند ساله این کلاسا رو، روشاشون رو، کاراشون رو دنبال می‌کنم تازه به این نتیجه رسیدم. اون وقت مامان بزرگ چطوری از هیچی خبر نداره همچین حرفی رو زده؟! شانه‌ای بالا انداختم. –نمی‌دونم، فقط می‌دونم از همون اول برای هر کسی مشکلی پیش میومد و ازش کمک می‌خواست فقط می‌گفت با خدا زیاد معاشرت کن باهاش خونه یکی شو، من اولا با خودم می‌گفتم ما که هر روز نمی‌تونیم پاشیم بریم مکه و برگردیم. ولی بعد که بزرگ‌تر شدم فهمیدم منظورش اینه حواسمون به کارایی که می‌کنیم باشه. علی لبخند زد. –اهوم، معاشرت با خدا همون دعا کردن و قرآن خوندنه بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد. –مامان بزرگ مثل دکترای متخصص انگار نسخه‌ی همه‌ی بیماریا رو یه جا پیچیده. بعد عمیق نگاهم کرد. –کاش یه نسخه‌ای هم برای ما می‌پیچید. از خجالت لپ هایم گل انداخت. –گفتم که از اول همین یه نسخه رو به همه می‌داد. اون کاری به نوع مشکل کسی نداره. علی خندید. –واقعا راست می گه. بعد دستم را گرفت. دستش گرم بود و دست یخ زده‌ی مرا زنده کرد. نگاه مهربانش را به چشم‌هایم دوخت و نجوا کرد: –همه‌ی پیامات رو هر شب می‌خوندم ولی دلم آروم نمی شد، جوابت رو می‌دادم ولی نه تو صفحه‌ی تو، یه صفحه‌ای تو گوشیم برای خودم درست کردم که اون جا برات می‌نویسم. دیشب وقتی برام نوشتی که دیگه از دلتنگی نفست در نمیاد و شکلک گریه فرستادی دیوونه شدم. حتی دیگه نوشتن هم آرومم نکرد. بلند شدم اومدم. ابروهایم بالا پرید. –نصفه شب کجا اومدی؟ –همین جا جلوی مسجد تو کوچه، از جلوی خونه‌ی شما تا این جا می رفتم و میومدم. تا وقتی صدای اذان از مسجد پخش شد این جا بودم. مبهوت نگاهش می‌کردم. دستم را فشار داد. –این مسجد برای نماز صبح‌ باز نمی‌کنه‌ها می‌دونستی؟ لبم را گاز گرفتم. –وای! آخه چرا این کار رو کردی؟ یعنی دیشب نخوابیدی؟ –چرا یه چرتی تو ماشین زدم. شرمنده سرم را پایین انداختم. –ببخشید، واقعا دل تنگ و نگرانت بودم، نمی‌دونستم باید چی کار کنم. فقط خواستم باهات درد و دل کنم. دستم را بین دو دستش گرفت. –حداقل تو می‌تونی پیام بدی و می دونی که من می‌خونم، ولی پیامای من رو کسی نمی‌خونه. لیلافتحی‌پور