🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت351
–چه لزومی داره تو یه مرد نامحرم رو که زن داره دوست داشته باشی؟!
فوری جواب داد.
–خب اون الان به تو هم نامحرمه، مگه تو از عشقت نسبت بهش کم شده؟ اگه بخوای اون جوری فکر کنی، الان علی مجرده و زن نداره.
ابروهایم بالا رفت و با تعجب براندازش کردم.
–تو از کجا میدونی ما محرمیتمون تموم شده؟!
جوابی نداد و من ادامه دادم:
–ما سه روز دیگه عروسیمونه، الان تو این وسط چی از جون من می خوای؟ چرا نمی ری دنبال زندگی خودت؟ اصلا مگه خودت نامزد نداشتی. من نمیتونم تو رو تحمل کنم. علی هم...
حرفم را برید و بغض آلود گفت:
–من که حرفی ندارم. باشه عروسی کنید مبارک باشه، ان شاءالله با هم خوشبخت بشید. من یه اشتباهی کردم حالام باید تاوان بدم دیگه...
اون نامزدم نبود، می شه در مورد گذشتم حرف نزنی؟ نمی خوام دیگه اشتباهام رو تکرار کنم. اگه تو بهم کمک کنی مطمئنم می تونم. من نمیخوام جلوی ازدواج شما رو بگیرم. یعنی دیگه اون قدر خودخواه نیستم که نذارم تو به کسی که دوسش داری برسی. من از زندگیم گذشتم.
ابروهایم را به هم چسباندم.
–تو چی می خوای هلما؟ همهی ما رو بدبخت کردی ول کن نیستی؟ چادرش را کشیدم و به داخل حیاط کشیدمش و به زیرزمین اشاره کردم.
–نگاه کن، به خاطر تو من باید تو این دخمه زندگی کنم. من از خیلی چیزها گذشتم به خاطر پا گرفتن زندگیم.
تو که زندگیت پا گرفته بود، چی کار کردی واسه پاشیده نشدنش جز این که بعد از طلاق از خوشحالی رفتی و جشن گرفتی، حالام که از همه جا رونده و مونده شدی و مادرت بیمارستانه و بیکس و کار شدی یاد علی افتادی؟ احتمالا اگه نمیگرفتنت و ممنوعالخروج نمی شدی بازم به کارات ادامه میدادی. من نمیدونم چرا هر بی کس و کاری آدرس خونهی ما رو فقط بلده.
هلما گریهاش گرفت و از حیاط بیرون رفت و سرجای اولش ایستاد.
–آره تو راست می گی، همهی حرفات درسته، من همچین آدم پستی بودم ولی دیگه نمیخوام باشم. مگه خدا نگفته هر چقدر گناه کردی توبه کنی میبخشم. از این به بعد می خوام خوب باشم، می خوام اون جوری باشم که همیشه علی بهم می گفت و من گوش نمیکردم.
می خوام شماها کمکم کنید، آره من بیکس و کار شدم و فقط آدرس خونهی شما رو بلدم. چرا به این فکر نمی کنی ممکنه خدا این آدرس رو جلوی پای من گذاشته باشه.
با شنیدن جملهی آخرش از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم.
–ببخشید من نباید اون جوری میگفتم.
–تو من رو ببخش، تو من رو حلال...
با شنیدن صدای پای مادر، هلما ادامهی حرفش را خورد و فوری جعبهی سکهها را داخل کیفش انداخت و اشک هایش را پاک کرد.
مادر با لیوان شربتی به طرف هلما رفت و تعارف کرد ولی با دیدن چشمهای خیس از اشک هلما دستش را عقب کشید و نگاهش را به من داد.
–چی شده؟
من نمیدانستم باید چه توضیحی بدهم.
هلما هم احتمالا در ذهنش دنبال جواب میگشت.
مادر رو به هلما کرد.
لیلافتحیپور