شیدا: _آروم باش احسان؛ یه بار خطاب کردن کافیه، لازم نیست تکرار کنی! امیر: _حالا چی شده که هیجان‌زده شدی؟ احسان: _به عمو بگو نذاره رهایی بره سرکار تا من بیام پیشش! پول مهدکودک رو هم بدیم به رهایی. شیدا چینی به بینی‌اش انداخت و ابرو در هم کشید: _البته منم هنوز قبول نکردم؛ بچه‌ی من زیر دست بهترین مربی‌ها داره آموزش میبینه؛ در ثانی، پولی که ما برای مهد احسان میدیم چند برابر حقوق اونه! رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد. حرفی نزده بود که اینگونه تحقیر شده بود. صدرا به مادرش نگاه کرد که سکوت کرده و فقط نگاه میکرد. حق رها نبود این تحقیر شدن‌ها، حق رها این رفتار نبود! صدرا: _از رها متخصص‌تر؟ بعید میدونم.در ضمن پولی که برای یکسال مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست. امیر: _مگه چکاره‌ست؟ صدرا حالت بی‌تفاوتی به خود گرفت: _دکتره! شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت.نگاه محبوبه خانم به سمت رها کشیده شد. صدرا: _شوخی نکردم...