_اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری! +باشه... باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده، من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به خاطر اون اومد! _باید منم میبردی! +تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی! رویا: داری برمیگردی؟ +دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم! مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خرد میشد! صدرا متوجه اشکهای رها شد. چندبار برای به دست آوردن دل رویا، قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحه‌ی دوم شناسنامه‌اش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از قلبش درد گرفت... همانجایی که گاهی جولان میداد! تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست: _چی شده که تو باز به من زنگ زدی؟ +مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافه‌ام کرده، میخواد با اون دختره حرف بزنه! تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند: _منظورت رها خانومه دیگه؟ امیر: _آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟ _داشته هم باشه به تو ربطی نداره، گوشی رو بده دست احسان! امیر: _حالا انگار چی هست! گوشی دستت... احسان: _سلام عمو _کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه‌ ها! احسان: _رهایی گفته هرکسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟ _با رها چیکار داری؟ +عمو گیر نده دیگه! _این رو دیگه از رها یاد نگرفتی! +نه از بابام یاد گرفتم؛...... نویسنده؛ سَنیه منصوری