قسمت ۵۵ فصل یازدهم: روز وداع قسمت سوم در را باز کرد. تا چشمش به من افتاد، هول کرد. - چی شده زهرا؟! - صدای مارش جنگ رو می‌شنوی؟ - آره، خدا پشت و پناه رزمنده‌ها باشه. عملیاته. تو چت شده؟! چرا رنگت پریده؟! - چند روز قبل علی تلگراف زد، گفت حالش خوبه؛ اما نه، علی شهید شده. - وا! چی میگی زهرا جان؟! بد به دلت راه نده. ان‌شاءالله صحیح و سالم برمی‌گرده. چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟! - نه زارع! علی دیگه برنمی‌گرده. روزی که داشت می‌رفت جبهه ازش دل کندم. هرچه گفت، دلم آرام نگرفت. نفهمیدم چطور نماز خواندم. همه‌ی هوش و حواسم پیش علی بود. بعد از نماز برگشتیم خانه. می‌دانستم دلم دروغ نمی‌گوید. ده روز خواب و خوراک نداشتم. جرئت نمی‌کردم حرفی به رجب بزنم. همه‌چیز باید عادی پیش می‌رفت. این بار نباید به وسیله من خبردار می‌شد. دو سه ماه تا عید مانده بود. فرش‌ها را وسط حیاط پهن کردم و افتادم به جانشان. رجب در را باز کرد و وارد حیاط شد. تعجب کرد. ایستاد به تماشای من. حتما پیش خودش گفت: «این زن باز به سرش زده! چه وقت خونه تکونیه؟!» فوری گفتم: «حاج‌آقا! تا من یکی دو دست پارو به این فرشا می‌کشم، شما هم برو سلمونی موهات رو رنگ کن. تو آینه خودت رو نگاه کردی؟! نذار مردم بگن حاجی بعد از شهادت امیر موهاش سفید شده.» رجب هیچ‌وقت برای من تره هم خرد نمی‌کرد و همیشه بنای لج‌بازی می‌گذاشت؛ اما آن روز خدا به دلش انداخت و برای اولین بار به حرفم گوش داد و رفت سلمانی. در صف نانوایی دو سه نفر پچ‌پچ‌کنان رجب را مسخره کردند. آمد خانه و گفت: «زهرا! مردم یه چیزایی میگن. تو صف نون می‌گفتن بچه‌ش شهید شده، اون وقت رفته موهاش رو رنگ کرده. نکنه علی؟!» اخم کردم و گفت: «بیخود گفتن! خوش‌تیپ شدی، بهت حسودی کردن. شهادت کجا بود؟! خیالت راحت علی به من تلگراف زد و گفت حالش خوبه. ان‌شاءالله برگشت تهران باید کم‌کم براش آستین بالا بزنیم و دامادش کنیم. پسرمون دیگه داره بیست سالش میشه؛ وقتشه عروس‌دار بشی. اتاق پایین رو میدیم به علی و زنش، خودمونم بالا سرشونیم. اون‌قدر نوه بریزه دوروبرمون حاج‌آقا که وقت سر خاروندن نداشته باشیم. به علی گفتم اسم همه‌ی بچه‌هاش رو باید بابا رجب انتخاب کنه.» خندید. نفس راحتی کشید و رفت داخل خانه. وسط حیاط نشستم روی فرش خیس. بغضم ترکید و گفتم: «بمیرم برات علی جان که رخت دامادیت کفن شد! دیدار ما به قیامت مادر.» مسجد مراسمی برای شهدا گرفته بود، ما هم دعوت بودیم. رجب نیامد و من تنها رفتم. دو عدد سنگ مزار داخل شبستان مسجد برای شهید گمنام ساخته بودند. دو شاخه گل رُز به نیت امیر و علی خریدم و روی سنگ قبر گذاشتم. بعد از مراسم، یکی از بچه‌های بسیج صدایم زد. رفتم داخل اتاق پایگاه. بعد از کلی مقدمه‌چینی گفت: «حاج‌خانوم! حقیقتش می‌خواستم درباره موضوع مهمی با شما صحبت کنم.» - بفرما پسرم، من در خدمتم. - درباره‌ی علی آقا... - علی!؟ علی چی؟! علی شهید شده؟! - اِه! حاج‌خانوم! - اِه نداره پسرم! نمی‌خواد از من مخفی کنی. ده روزه خبر دارم، من مادرم. بچه گرسنه میشه مادر می‌فهمه؛ علی شهید شده توقع داری من نفهمم؟! چطور میشه قلب بچه‌ی آدم از کار بیفته و مادر متوجه نشه؟! ‌نفس راحتی کشید و گفت: «خدا خیرت بده حاج‌خانوم! کار ما رو راحت کردی. تصمیم گرفتیم یه کم دیرتر اعلام عمومی کنیم تا شاید بچه‌ها بتونن جنازه علی رو برگردونن عقب، اون قسمت الان دست عراقه. دو سه نفر داوطلب شدن برن پی جنازه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙