🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 23
سریع بلند شدم و با ناله از خواب بیدار شد
عصبانی گفت
--دفعه ی آخرت باشه چشماتو باز نمیکنیا!
--ببخشیدا جا قحط بود شما بخوابی؟
بلند شد به سمتم حمله کنه که پا گذاشتم به فرار و اونم عصبانی دنبالم میدوید.
واای خدایا عجب سیریشیه.
آخر کار منو یه گوشه گیر انداخت
--دوس داری کتک بخوری؟
از این حرفش خیلی ناراحت شدم، یه لحظه حس کردم اگه بابا و میلاد و میثم بودن هیچکس جرأت نمیکرد به من حرفی بزنه.
حواسم نبود دارم گریه میکنم.
ابراهیم پوفی کشید و پوزخند زد
--بار آخرت باشه.
اینو گفت و رفت تو اتاقش.
همونجا نشستم و بیصدا شروع کردم گریه کردن.
به قدری حالم بد بود و از بلاتکلیفی خسته بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم.
با ضربه ای که سر شونم خورد سرمو آوردن بالا
--گریه زاری بسی دخی جون. بلند شو یه کوفتی بپز پول مفت ندارم هر روز هر روز غذا بخرم که.
بی توجه به حرفش بلند شدم.
دستمو گرفت
--اگه قول بدی از این به بعد دختر خوبی باشی منم قول میدم رفتارم باهات بهتر بشه.
چشمک زد
--معامله ی خوبیه نه؟
متأسف سرمو تکون دادم
--مثل اینکه شما فراموش کردید بنده متأهلم؟
به چه جرأتی به من دست میزنید؟
پوزخند زد
--باشه همینجوری ادامه بده.
محکم هولم داد افتادم رو مبل
--صداتو نشنوم که درجا خلاصی.
بلند شدم و جسورانه گفتم
--چرا به من نمیگید چی از جونم میخواید؟
برگشت سمتم و فریاد زد
--اینو برو از اون مرتیکه داریوش بپرس.
قبلاً هم بهت گفتم من فقط واسش کار میکنم همین.
--نمیدونستم انقدری ساده ای که ندونسته یه کاریو انجام بدی!
پوزخند زد
--تو اینجوری فکر کن.
رفت نشست سرمیز و صبححونشو خورد.
یه لقمه کره عسل درست کرد و گذاشت جلو من و نشست سر لپ تاپش.
چند دقیقه بی توجه نسبت به لقمه بودم ولی با قار و قور شکمم نتونستم طاقت بیارم و لقممو خوردم.
--بلند شو کاریو که گفتم انجام بده.
اون لباساتم عوض کن یه چیز درست درمون بپوش حالم بد شد.
این اول رو بوده بعد دست وپا درآورده.
ایشی گفتم و رفتم یه شومیز کرم قهوه ای با شلوار و شال کرم پوشیدم و رفتم بیرون.
با دیدن من یه بشکن رو هوا زد و خندید
--حالا شدی یه دختر خوب.
رفتم تو آشپزخونه و متفکر نشستم سرمیز.
--فسنجون لطفاً
درد و فسنجون لطفاً. من اگه شانس داشتم که زیر دست تو نمیافتادم.
دست به کار شدم و ساعت ۱۱ونیم کارم تموم شد.
--اخمو خانم!
رفتم نشستم رو مبل
--موافقی بازی کنیم؟
مشمئز بهش خیره شدم.
خندید
--نگفتم شاخ قول بشکنی که گفتم بازی کن قیافتم واسه من اینجوری نکن رو مخه.
رفت تو اتاق و با یه جعبه برگشت.
بازی رو پهن کرد و مهره هارو چید.
یاد وقتایی که با میثم بازی میکردیم افتادم و اشک تو چشمام جمع شد.
--مرور خاطرات جز حسرت واست چیزی نداره.
این دوباره حرف زد!
سرشو بلند کرد و متفکر گفت
--من اگه بخوام خاطراتمو مرور کنم جز حسرت واسم چیزی نمیمونه واسه همینه که تونستم تو دار و دسته ی داریوش بمونم.
فهمید منظورشو نفهمیدم دست از بازی برداشت و خیره به من گفت
--به نظرت چشمای من سبزه؟
خدایا منو گاو کن از دست این.
--چطور؟
--دقیق نگاه کن
واسه لحظه ای به چشمای مشکیش نگاه کردم و منفی وار سرمو تکون دادم.
--نه.
تلخند زد.
--ولی واسه کارم باید هر روز لنز رنگی بزارم میدونی چرا؟
به نظر میومد حرفاش خیلی غمگینه.
--چرا؟
--چون باید بشم ابرام زاغی.
خندید
--ابرام زاغی. زشته نه؟
شونه بالا انداختم
خودش جواب خودشو داد
--آره زشته خیلیم زشته از نظر من لقب بد گذاشتن روی هر اسمی زشته.
آهی کشید و بعد از یه مکث کوچیک گفت
--من مهرابم، مهراب راد.
متعجب از حرفاش گفتم
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه تو باید به تک تک دستورات من عمل کنی تا شاید راه نجاتی واست پیدا شه.
--متوجه منظورتون نمیشم؟
--ببین من اصلاً موافق کارای داریوش نبودم و نیستم ولی مجبورم.
میشه گفت هر دختر یا پسری که تو تله ی داریوش افتاد رو نجات دادم بدون اینکه مو لا درز نقشه هام بره.
عمیق بهم خیره شد
--ولی تو!
--من چی؟
--حس میکنم با بقیه فرق داری.
نمیخوام بزارم بری. دوست دارم بمونی، شده برای همیشه!
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
جیغ زدم
--چرا نمیفهمی من ازدواج کردن آقای راد!
عصبانی وبلند شد رفت موبایلشو آورد و با عکسی که بهم نشون داد مغزم هنگ کرد.
پوزخند زد
--تو به این میگی شوهر؟
میثم کنار جمعی از داعشی ها بود و زیر عکس نوشته بود
--جانم فدای محمد رسولﷲ.
پوزخند زدم
--دروغه اینا همش یه مشت چرت و پرته.
لبخند زد
--میتونی انکارش کنی ولی یه حقیقته.
بیخیال نشست رو مبل و مهرشو حرکت داد
--این عکسو یکی از بهترین و نخبه ترین سربازای داعش واسم فرستاده.
--ی..یعنی شمام با داعش در ارتباطین.
--حالا بماند.
عصبانی جیغ زدم
--میخوام نماند!
با سیلی که به صورتم زد پرت شدم رو مبل.
--گمشو از جلو چشمام......
"حلما