💠رمـــــان
#جانم_میرود
💠
#قسمت_پنجاههفتم
_کجایی تو
مهیا کنار سارا نشست
_رفتم وضو بگیرم
مریم مُهری به طرفش گرفت
_نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته
_تنها نرفتم با داداشت رفتم
نرجس به طرفشان برگشت
_با شهاب رفتی؟
_بله مشکلی هست؟
با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی با نمازجماعت نداشت و فکر میکرد که با نماز فردا فرقی میکند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد...زیر چشمی به مریم نگاه میکرد و حرکاتش را تکرار میکرد
بعد از نماز سر سفره نشستد... و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند...بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند... بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن ..به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد ...همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت
🎙آی شهدا دست ما رو بگیر …بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره... شرمنده ایم بخدا …همت همت مجنون.... حاجی صدای منو میشنوید... همت همت مجنون... مجنون جان به گوشم... حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر... محاصره تنگ تر شده …
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند...اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم.... ولی انگار دیگه اثری نداره …عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده....، بوی گناه می ده....
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان....فکر نمیکنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر
#چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه.... ولی کو اخوی گوش شنوا…حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه…….همش میگیم
#برادر_نگاهت برادر نگاهت ….کو اونایی که گوش میدن...حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن.... چه برسه به عملش..... حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه....
کمک میخوایم حاجی …….به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند...داری صدا رو…….همت همت مجنون…….حکایت ما الان اینه،ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته،.... کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم.... به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم.... ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید... .بخدا پشیمون میشید..شهدا شرمنده... دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد..باخود میگفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن...شانه های مریم میلرزیدن.... سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن. شهاب زود چشم هایش را دزدید
راوی صحبت هایش را تمام کرد...
شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت
_خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه ..الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده... ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا
همه از هم متفرق شدن... مهیا مشغول عکس گرفتن شد ...با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد
_خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین
_خب من باید برم یکم جلوتر میخوام عکس بگیرم
_نمیشه اصلا
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید
_خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه
_ولی من این عکسارو لازم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
_باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
_مین برا من خطر داره برا شما نداره
_خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین را به شهاب داد ...شهاب آرام آرام جلو رفت مهیا داد زد
_قشنگ عکس بگیرید سید...
👈
#ادامه_دارد....
رمان
#جانم_میرود
✍ نویسنده
#فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟