💠رمـــــان 💠 ۹۹ خسته، کتاب هایش را جمع کرد. _مهیا داری میری؟؟ _آره دیگه کلاس ندارم. _وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم. مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد. از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.... تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. _جانم؟! _جانت بی بلا! دم در دانشگاهم. _باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.به طرف ماشین رفت.در را باز کرد و سلام کرد. _سلام! _سلام خانم خدا قوت! با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. _خیلی ممنون! _خواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: _خب چه خبر؟ _خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن... شهاب خندید. _چقدر غر میزنی مهیا! _غر نمیزنم واقعیته... سرش را به صندلی کوبید.. _به خدا خسته شدم. _تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. _الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه! شهاب اخمی به مهیا کرد. _جرات داری اینکارو بکن! _شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی... شهاب، ماشین را نگه داشت. _پیاده شید بانو! از ماشین پیاده شدند.مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت. _بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت. مهیا چشمکی زد. _آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: _ولی نمیدونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... _بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: _خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. _اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. _دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟