خسته شده بود و دیگر رمقی در جانش نمانده بود... بعد آن همه بازیِ با بچه ها و دوییدن ها، پسرک، روی پای پدر، در سکوت و آرامش، با قلبی خالی از غم آرام آرام به خواب رفت ... کودک است دیگر؛ دوست دارد از بازی که خسته می‌شود، کسی بیایید و بشود سرپناه خستگی هایش؛ در آغوشش بگیرد و دلش به بودنِ او قرص باشد. ولی مگر عبدالله کودک نبود؟ عصر عاشورا، با ترس و دلهره، دور خیام را روی خارهای بیابان، برای رهایی از اسب سواران دشمن، دوییده بود.. ترسی که تمام جانش را احاطه کرده بود، به او امانی برای خواب نمی‌داد .. پناهش شده بود شب ها؛ آخر پناه عبدالله ما، در آسمان بود... شب که می‌شد چند دقیقه ای به دور از غوغای دشمن، حرف دل هایش را به ستاره ها میگفت تا به پدرش برسانند... چقدر دلش برای پدرش تنگ بود... ◾️ هیئت زوارالزهرا سلام‌الله‌علیها ▫️ @zovvaralzahra