❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 7 رمان
#بهشت_چادر 🧕
+انقدر حرف نزن میزن لت و پارت میکنم
_باشه باشه ببخشید دیر شد
رفتم دنبال زهرا و سوارش کردم .
زهرا از پشت یه لواشک بهم داد و منم پشت فرمون شروع کردم به خوردنش و برگشتم تا آشغالشو به دم به زهرا که یهو یه ماشین از تو کوچه جلومون و چون من حواسم نبود باهاش تصادف کردم و منم مقصر بودم.
از ماشین پیاده شدمو به ماشینم نگاهرکردم سپر ماشین جا خورده بود خیلی مشکلی نداشت اما ماشین بوگاتی که باهاش تصادف کردم جلوش قر شده بود و من تعجب زده به ماشینش نگاه کردم.
یه مرد قد بلند از ماشین پیاده شد . اول به ماشین من و بعد به ماشین خودش نگاه کرد و با دیدن ماشین قر شده اش چماش گرد شد. به صورتش نگاه کردم اون علی بود. بهت زده و با ترس به صورتش خیره شدم که بهم نگاه کرد و انگار تعجب کرده.
بالخره زبون باز کرد و داد زد:
+چیکار میکنی حانیه
باترس بهش نگاه کردم و گفتم:
_ام...چیزه...ببخشید من مقصرم و حواسم نبود (صدامو پایین بردم آروم گفتم)
اما الان میخوام با دوستام برم شهربازی و دیر مون شده بعدا خصارتشو میدم.
اصلا حواسم نبود اما کاغذ و خودکار برداشتم و شمارمو نوشتم و گفتم بهم زنگ بزن الان باید برم.
لبخند زد و گفت : باشه.
اومدم برم که گفت :
ما هم باهاتون میاییم
برگشتم سمتش که دیدم ارسلان هم وایساده بغلش
گفتم:ببخشید؟
+میایم شهربازی هواتونو داشته باشیم
تا اومدم چیزی بگم زهرا از پشت داد زد:
+حانیه خر گمشو بریم دیگه اه دیر شد
برگشتم و نگاه بدی بهش انداختم که لال شد و رفت تو ماشین برگشتم و گفتم :
_باشه ولی به ما نچسبید
+باشه بابا
سوار ماشین شدم و اونام سوار ماشین خودشون شدن . توراه همه چیو بهشون توضیح دادم و اونام از خوشحالی زود زده شده اند.
_ خب بابا چه را ذوق مرگ شدید من که از هردو اون پسرا بدم میاد دهاتی ها
زهرا: من مذهبی ام وگرنه میرفتم تو کار مخ زنی
_باشه بابا دیوانه
رسیدیم به شهربازی و پیاده شدیم پشتمون علی و ارسلان از ماشینشون پیاده شدند
باهم رفتیم داخل من اولین چیزی که دیدم ترن هوایی بود که ذوق کردم و بی هوا داد ارومی زدم گفتم:
_هی بچه هااا بریم ترن
علی نگاهم کرد گفت:
+موافقم
همه موفقت کردن رفتیم سوار شدیم.
اونقدر جیغ زدم که حلقم پاره شد.
زهرا که حالش بد بود اما بعد از چند دقیقه بهتر شد و من گفتم:
_بریم یه چیزی بخوریم
فاطمه:بستی بخریم
ارسلان:اره
ارسلان و فاطمه رفتین بستنی بگیرن
زهرا هم رفت دستشویی و فقط من وعلی روی نیمکت نشستیم.
این داستان ادامه دارد...