❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 27 رمان
#بهشت_چادر 🌙
سرمو که بالا اوردم دیدم میلاد با نگرانی نگام میکنه. امروز جمعه بود پس دانشگاه تعطیله .
بلند شدم رفتم جلوی تیوی نشستم و روشنش کردم. اصلا حواسم به چیزی که تی وی پخش میکرد نبود و فقط تو فکر بودم. مهران منو دوست داشت . من عاشقش نبودم ولی چون پسر خوبی بود میخواستم جواب مثبت بهش بدم اما اون اوم فوت شد. به خودم دلداری میدادم که به خاطر من اینجوری نشده منم باید آروم باشم من که اصلا نمیشناختمش. آروم چمهام بستم و زیر لب گفتم:
_خدایا برای همه چی شکرت شاید فوت شدن مهران یه حکمتی داشته تا من باهاش ازدواج نکنم.
دیگه از فکر اینکه من و اون همو دوست داشتیم بیرون اومدم و خودمو قانع کردم. اما فقط دلم به حالش می سوخت که چقدر جوون بود و از دنیا رفت. هعییی
چشمام بسته بود و تو همین فکرا ها بودم که تو بغل کسی فرو رفتم.چمامو باز کردم و چون چشمام تار بود فکر کردم علی اومده و بغلم کرده که گفتم:
_علییی؟
یهو میلاد که بغلم کرده بود و من اونو با علی اشتباه گرفتم گفت:
+هان؟؟علی کیه؟؟؟
ای وای سوتی دادم. چه خاکی بر سرم شد.
خودم و تو بغلش فرو کردم و گفتم:
_هیچی ببخشید علی فراهانی یکی از همکلاسیهامه من اونو با تو اشتباه گرفتم.
+علی؟؟؟علی فراهانی؟؟؟
_اره چطور مگه؟؟؟
حس کردم داغ شده از بغلش بیرون اومدم و دیدم صورتش قرمز شده. دستم و روی ریشش گزاشتم و گفتم:
_چیشده تو علی میشناسی؟
+اره اون اون....
و دیگه ادامه نداد. دستمو پس زد و بلند شد. حالا من موندم و کلی سوال و نگرانی و غم.
داشتم دیوونه میشدم . این علی و از کجا میشناسه؟
تو همین فکرا بودم و که دوباره میلاد اومد و کنارم نشست و گفت:
+از کی با علی آشنا شدی؟
_چند روز پیش همکلاسی شدیم
+بهت که نزدیک نشده
_نه چرا اینو میپرسی
+اون یه ادم کثیفه
_تو از کجا اونو میشناسی؟؟
جوابی نداد که داد زدم:
_گفتم از کجا میشناسیش؟
سیلی بهم زد و گفت:
+به من داد نزن
تا حالا میلاد حتی از گل نازک تر بهم نگفته بود و این اولین بار بود که بهم سیلی زد. اشک تو چشمام جمع شد و جای سیلی رو ماساژ دادم.
معلوم بود خیلی عصبانیه .
میلاد: اون پسر همون کسیه که بابا از شرکت پدرش بیرون اومد و اون ورشکسته شد و گفت انتقام میگیره تو نباید به علی نزدیک بشی اون برات خطرناکه.
اشک هام سرازیر شد . پس چرا علی ازم حمایت میکرد و انقدر باهام خوب بود؟؟؟!!!!
میلاد:حانیه این قضیه شوخی نداره فهمیدیییی چی گفتم؟؟؟
_اره!
عصبانیتش خوابید و منو با آرامش بغل کرد و جای شیلی که زده بود و رو نوازش کرد و گفت:
+ببخشید حانیه عصبانی شدم نمیخواستم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_فدلی سرت . میلاد باید باهات حرف بزنم
+باشه من اینجام بریم تو اتاق من حرف بزنیم
_ممنون
این داستان ادامه دارد...