❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 39 رمان ❤️ بلند شدم و به دکتر خبر دادم و اونم اومد تا علیو معاینه کنه. دکتر:به سلام گل پسر بهوش اومدی نمیدونید وقتی بی هوش بودید همسرتون چقدر نگران بودن. علی با بهت گفت:همسرم؟؟ دکتر با دست به من اشاره کرد و گفت:بله ایشون دیگه. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:نه نه من همسرشون نیستم ما همکلاسی هستیم. دکتر:اهان ولی من فکر کردم زن و شوهرید چون خیلی نگرانش بودین. _نه خیر اصلا نگران نبودم. دکتر تک خنده ای کرد و علی و معاینه کرد و بیرون رفت. علی: که این طور همسرم! _نه خیر خودش بی خود فکر میکنه. علی تک خنده ای کرد و اشاره کرد روی صندلی بشینم . چادرمو بالا زدم و نشستم . یه سوال تو ذهنم بود که بلاخره گفتم: _چرا بهت تیر زدن؟ +من از کجا بدونم؟ _با کسی .... دشمنی داری؟ +اره _..با کی؟ +بابای تو چشمام گرد شد. _یعنی منظورت اینکه بابای من بهت تیر زده؟ +نه! _ببنیم خلافکاری کله گنده ای چیزی هست که اومدن ترورت کنن؟ +نه! _پس چی؟ +حالا نمیدونم. بیخیالی گفتم سمت یخچال رفتم و درشو باز کردم و کمپوت رو برداشتم. علی:چی کار میکنی؟ _بیا کمپوت بخور. نشستم روی صندلی و کمپوت رو باز کردم. و جلوش گرفتم. +چیکار میکنی؟ _بگیر بخور دیگه. +ببخشیدا ولی من تیر خوردم. _اون دستت که چیزی نشده. +نمیتونم یه دستی بخورم . _اه باشه هرچند اصلا خوشم نمیاد. صندلی و جلو کشیدم و قاشقو پر کمپوت کردم جلوی دهن علی گرفتم. علی لبخند خبیصانه ای زد و قاشقو تو دهنش کردم . همون لحظه در با سرعت باز شد و به دیوار کوبیده شد.قاشقو سریع بیرون آوردم کمپوت و قاشق روی میز گزاشتم و بلند شدم. مادر و پدر و داداشای علی اومدن تو. رها خانم: سلام،پسر گلم چرا تیر خوردی؟ اقا جواد : خوبی پسرم؟؟ علی:سلام سلام خوبم نگران نباشید حالم خوبه. مجید:چی میگی داداش تیر خوردیا؟ سجاد : حتما کار اون سلیمانی عوضی که .... علی وسط حرفش پردی و گفت: +هییییییس خوب حانیه خانم بیایید فهمیدم به خاطر اینکه من اینجام نمیخواستن حرف بزنن . مشکوک شدم . _سلام خوبین؟ رها خانم:سلام دخترم ببخشید ندیدمت. _خواهش میکنم. سجاد:حانیه خانم دکتر چی گفت؟ _گفت دو روز دیگه مرخص میشه حالشون خوبه. سجاد:خیلی ممنون زحمت کشیدین. این داستان ادامه دارد...