❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 53 رمان 🍂 شاد وشنگول زنگ زدم به زهرا.صدای خسته و کلافه اش به گوشم رسید. زهرا:الو بفرمایید؟ انگار شمامو ندیده و جواب داده. _سیلام بر تنبل خان مغول!! زهرا:کوفت چرا انقدر شنگول میزنی؟ _کنکور عالی بود خوب. زهرا:چیچیو عالی بود افتضاح بود. _خب میخواستی خل بازی نکنی و درس بخونی. زهرا:ببخشید که من میخواستم با جنابعالی درس بخونم نیومدی و زدی تو ذوقم. _الکی تغصیر من ننداز من که کالی نکلدم . زهرا:لوس نشو امتحانمو خراب کردم. زدم زیر خنده. زهرا:رو آب بخندی ایشالله . میون خنده لوس شدم گفتم: _عه...عه زبونتو گاز بگیر بچه. زهرا: بروبابا حوصله ندارم توام وقت گیراوردی. _فدلی تو بای. زهرا:بمیر. بعد قطع کرد زبر لب گفتم: _چه میشه کرد رفیقم بودن رفیقای قدیم والا! خندیدم و رفتم تا لباسامو عوض کنم. یه سارافون جذب طلایی با یه شلوارک جذب نارنجی و دمپایی روفرشی صورتی پوشیدم و رفتم اشپزخونه. مشغول پختن پوفیلا شدم و بعد از حاظر شدن با کاسه ای پر از پوف فیل جلوی تی‌وی نشستم و کانال هارو عوض کردم که به یه کارتون خوب رسیدم و مشغول تماشا شدم.بخش هیجانی فیلم بود که صدای آیفون اومد. زیر لب غرغر کنان به سمت در رفتم و بااکراه باز کردم حتی ندیدم که کی هست. درو نصف باز گزاشتمو نشستم جلوی تی‌وی. این قسمت فیلم ترسناک شده بود به حدی که واقعا منم ترسیده بود. یهو یه ادم وحشتناکی که بیشتر به جن میخورد تا آدم تو صفحه دوربین ظاهر شد که جیغ زدم و سرمو زیر بالشتک مبل فرو بردم. یهو صدای بسته شدن در اوند با ترس به اون سمت نگاه کردم که دیدم کسی نیست . یهو تلوزیون خاموش شد. دیگه واقعا ترسید بودم . صدای شکست لیوانی از توی آشپزخونه اومد که جیغ زدم: مامااااااااان!!! صداهای وحشتناکی میومد صداهای خش خش خندیدن یه جن! واقعا دیگه لب سکته بودم که... این داستان ادامه دارد...