❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 111 رمان 🏰 بعد از شام اعلام کردن علی داره میاد داخل واسه همین همه چادراشونو سر کردن به غیر از افراد محرم به علی. علی اومد تو که یه دفه یه سری ها کل کشیدن . وای بابا چرا انقد جوگیر میشید سکتم دادید خو آرومتر.هیچی دیگه علی اومد و نشست کنارم . دوباره اهنگ گزاشتن و بقیه مشغول ر*ق*س*ی*د*ن شدن. علی رو بهم گفت:خوش میگذره؟ منم شیطون گفتم:جای شما خالی. با لبخند گفت:حالا که دور ،دور شماس داری شیطونی میکنی؟باشه منم دارم برات فسقلی. خندیدم و گفتم : من فسقلی نیسم . علی:دربرابر من که هستی‌. و این شد که سکوت اختیار کردم . گوشیمو در اوردم و رو به علی گفتم:حالا بیا یه عکسیم بگیریم این همه خوشگل کردیم . علی: عیجان چشم خانومم. یه زره خجالت کشیدم و گفتم:هیس آرومتر زشته. علی:خب چیه مگه خانومم نیستی؟ من:حالا هرچی . بعد باهم چند تا سلفی قشنگ گرفتیم. هیچی دیگه تا ساعت ۱۲ مهمونا بودن و بعد عزم رفتن کردن و بلاخره این جشن تموم شد. اره دیگه منم که خستهههه زودی به بابا اینا گفتم بریم خونه و هرچی علی اینا گفتم بمونم نموندم و همراه مامان و بابا و میلاد و مریم رفتیم خونه و بلافاصله من رفتم تو حمام و بعدم پریدم رو تخت و دیگه بیهوش شدم. دینگگگگگگگ دینگگگگگگ دینگگگگگگ ای خدا منو بکش راحت کن . این دیگه چه صدای مزخرف گوش خراشیه اخه اه.باشه بابا بیدار شدم . پاشدم و زنگو خاموش کردم ساعت ۷:۳۰ بود و من ۹ کلاس داشتم. اوف با بدبختی لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه . موقع رانندگی چند بار نزدیک بود به دیار باقی بشتافم که مثل اینکه خدانخواست . اره دیگه الانم سر کلاسم و همش چرت میزنم بعد میپرم از خواب هوفففف. بلاخره دانشگاه به همین روال تموم شد و رفتم خونه و اون روز دیگه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و درضمن علیرم ندیدم چون فک کنم نیومده بود داشنگاه درکل که کلا اصلا مهم نبود مهم فقط خواب بود خواب.😂 این داستان ادامه دارد...