❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 131 رمان 🍃 چند دیقه ای بینمون به سکوت گذشت تا اینکه علی صدام زد. نگاهش کردم.دلم براش تنگ شده بود. خدایا شکرت که بهم برگردوندیش . علی:دلم برات تنگ شده بود. _منم همین طور. علی:خیلی بهت سخت گذشت نه؟ _اره سخت بود ولی گذشت... چهل روز اولی که تو نبودی از شوکی که بهم وارد شده بود حرف نمیزدم حتی یک کلمه، مامان و بابام انقدر نگران شده بودن که حد نداشت، مادرت وقتی فهمید سکته کرد و چند روز تو ای سیو بود ولی خب الان حالش بهتره ، بعد از اون روز دیگه نمیخندیدم حتی لبخندهایی که میزدم به وضوح تلخ بود و میدونستم مامان و بابام اینو میفهمن، راستش چند ماهی بود که مامان اصرار میکرد دیگه باید ازدواج کنم برای همین واسم خواستگار اومد اگه یه زره دیگه دیر میومدی معلوم نبود چیمیشد...! علی: خوشحالم که به موقع اومدم و متاسفم به خاطر همه سختی هایی که به تنهایی کشیدی! سری تکون میدم و میگم:همین که برگشتی واسم خیلیه ، عذر خواهی لازم نیست فقط ازت ممنونم که برگشتی. علی لبخندی میزنه و میگه:منم ازت ممنونم که بهم ایمان داشتی و منتظرم موندی! _همنوز باورم نمیشه که زنده ای! میخنده و میگه:واقعا زندم باور کن خودمم. _باید یه خورده به خودت برسی زشت شدی! علی میخنده و میگه: ای به چشم حالا بیا بریم پایین . _باشه. از روی تخت بلند میشیم که چشم علی به قاب بزرگ روی دیوار(عکس خودم و خودش تو عقدمون)میوفته و میگه:این چیه؟ _عکسی که تو جشن عقدمون گرفتیمه ، این تنها چیزی بود که تو این چند سال ارومم کرده بود و تنهایی هامو پر کرده بود. سری تکون میده و از اتاق بیرون میریم. این داستان ادامه دارد...