❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 133 رمان 🧕 ۶ روزی از روزی که علی برگشته میگذره و و من تو این ۶ روز فقط یه بار دیدمش اونم توی مهمونی دو روز پیش که به مناسبت برگشتن علی توی خونه ی باباش برگزار شده بود. دو روز پیش وقتی دیدمش به خودش سر و سامون داده بود موهاشو و ریشاشو اصلاح کرده بود و به تیپش رسیده بود . از اون روز فقط همین یه بار دیدمش و دیگه خبری ازش ندارم. از اون موقع چند باری پیش میلاد رفتم که حتی بهم اجازه حرف زدن راجع به این موضوع رو نداد و اوقات تلخی کرد... نمیدونم چرا اینجوری شده؟شاید حرف هاش راست بود ولی دیگه حتی باباهم موافقه. سرمو تکون میدم و از فکر خارج میشم. پرونده بیمارو نگاه میکنم . بیمار یه خانم ۵۴ ساله بانمک بود که اخلاق خوبی داشت و مهربون بود و با دکتر و پرستارهای بیمارستان رفیق شده بود اسمش معصومه بود که معروف بود به معصوم خانم...خیلی خانم خوبیه و درکنارش خیلی راحتم. معصوم خانم به خاطر بیماری سرطان خون بستری شده ... بیماریش خیلی جدی هست و اثرات شدیدی داره... موهاشو به خاطر سرطان کچل کرده بودن و همیشه روسری گل گلی سرش هست ... حالش چندان خوب نیست و دکتر ها کاری از دستشون بر نمیاد ولی معصوم خانم انقدر خانم و باوقار و مهربون و تودل برو هست و اصلا به روی خودش نمیاره که همه فکر میکنن حالش خوبه و سرحاله اما در واقعیت اینجوری نیست. با صدای معصوم خانم از فکرش بیرون میام و نگاهمو از پرونده اش میگیرم و بهش نگاه میکنم. +دخترم چرا تو فکری؟ _هیچی معصوم جون خب حالا چطوره امروز؟ +به لطف شما خوبم دخترم _خدارو شکر خب درزا بکشید من سرمتون رو بزنم لطفا . دراز کشید که تشکر کردم و سرم رو زدم. بعد از اتمام کارم داروهاش رو اوردم و دادم به دخترش که همراه بیمار بود و زمان هاش رو گفتم تا درست بده به معصوم خانوم. کارم که با این بیمار تموم شد خواستم برم اتاق بعدی که معصوم خانم دستمو گرفت.برگشتم که با لبخند تسبیحی گذاشت توی دستم و با مهربونی گفت: بیا دخترم یادگار مادر خدابیامرزمه،تبرکه از کربلاست، همراهت داشته باش ایشالا خوشبخت میشی ، ممنون که اینهمه برام زحمت میشکشی عزیزم. لبخندی میزنم و بوسه ای به دستاش میزنم و میگم:ممنونم و بعد از خداحافظی ازش میرم تا به بیمار های دیگه ام برسم. ساعت ۵ بعد از ظهره و تقریبا دیگه تایمم تا یه ساعت دیگه تمومه. خسته از کار سمت اتاق استراحت میرم تا بعد از این همه کار برای چند دقیقه بشینم و استراحت کنم. میون راه نگاهم میوفته به تسبیح فیروزه ای که معصوم خانم بهم داد و دور دستم پیچیده بودم... لبخندی زدم که همون موقع...!! این داستان ادامه دارد...