panahian-clip-khodet-ra-aadam-hesab-kon.mp3
2.2M
🌱 خودت رو آدم حساب کن!
⛔️ خود تحقیری ممنوع
👈🏻 ما برای خدا مهم هستیم، نظر ما برای خدا مهم است ...
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
❇️💬❇️💬❇️
💬 قدیمی ها میگفتند :
🔰 لباس مرد، تمیز بودن زن را نشان میدهد.
🔹 لباس زن، غیرت مرد را نشان می دهد.
🔹 لباس دختر، اخلاق مادر را نشان میدهد
و لباس پسر، تربیت مادر را نشان میدهد.
✴️ رحمت خدا بر پدر و مادرمان که در تربیت ما نقش داشتەاند :
🔸 آنها خواندن و نوشتن بلد نبودند،
#اما در دانش گفتار، تسلّط داشتند.
🔸آنها ادب را نمیخواندند،
#اما ادب را به ما یاد دادند.
🔸آنها قوانین علوم زیستی را مطالعه نکردەاند،
#اما هنر زندگی را به ما آموختند.
🔸آنها یک کتاب دربارۀ روابط مطالعه نکردەاند،
#اما رفتار و احترام را به ما آموختند.
🔸آنها در دین تحصیل نکردند،
#اما معنای ایمان را به ما آموختند.
🔸آنها کتاب برنامەریزی را نخواندەاند،
#اما دور اندیشی را به ما آموختند.
🔺آنها به ما یاد دادند كه به دیگران، چگونه احترام بگذاریم
سایه پدر ومادران درقید حیات مستدام
و روح پدر و مادران آسمانی، شاد 🌺
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
خدا را شکر میکنیم که امروز برخلاف دوران طاغوت، دولتها خودشان به سراغ مردم میآیند. یک روزی بود که مردم باید زحمت میکشیدند، تلاش میکردند تا به حضور دولتها برسند؛ امروز به برکت اسلام، دولتها هستند که راه میافتند و به استانهای مختلف، شهرهای مختلف و دورافتادهترینِ نقاط کشور میروند؛ رئیس جمهور میرود، وزیر میرود، مسئولین گوناگون میروند. مردم بعضی از این جاهائی که رئیس جمهور در آنجاها حضور پیدا میکند، میگویند ما در دوران گذشته یک مدیرکل را هم در اینجا ندیده بودیم! راست هم میگویند. این از برکت اسلام است. اسلام حکومتها را موظف میکند که به دشوارترین کارها و به ضعیفترین مردم بیشتر بپردازند تا به کارهای آسان؛ و خوشبختانه امروز این وجود دارد. خدا را سپاسگزاریم.
#سلامتی_فرمانده_صلوات
خداوند متعال تو سوره مبارکه مزمل آیه ۲۰
سه تا گروه رو مثال میزنه که ما با گروه اول هیچ کاری فعلا نداریم😌
شاهد بحث ما دو تا گروه دوم هستش که تو این آیه اشاره شده
حالا موضوع آیه شریفه درباره عبادت پیغمبر و برخی از یاران پیغمبر هست که
👈 اهل نماز شب و قرآن هستن
گروه دوم و سوم کیا هستن؟؟
می فرماید این ها به خاطر شرایطی که دارن
ممکنه از بعضی از عبادت ها محروم باشن😢
حالا این دو گروه کیا هستن
👈 یکی تجار هست و دیگری مجاهدین در راه خدا
سوال؛ چه تناسبی بین این دو گروه هست؟؟
یکی به جنگ با دشمن رفته😡
و دیگری به سمت تجارت رفته💰💷
واز شهر خودش شاید خارج شده
حالا چه وجه شباهتی بین این دو گروه هست؟؟
پیغمبر در یه روایتی می فرماید
👈 هیچ کسی نیس که خوراکی را از زمینی به سرزمین دیگری ببره تا بفروشدش
مگر این که نزد خدا 👈 منزلت شهیدان رو داره
بعد در ادامه این روایت پیغمبر اشاره به همین ایه میکنه
لذا کسی که تلتش اقتصادی میکنه برا تولید ثروت👌
یا ثروتمند و تاجری که اجناس خودشون رو از این شهر به اون شهر می برن
در نزد خدا منزلت شهدان رو دارن😍
حالا باورتون میشه!!!!
یعنی میشه آدم با تجارت به مقام شهدا برسه؟؟؟
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم
التماس دعای فرج و شهادت👌🌷✋
ان شاءالله
زبورانقلاب ۷.aac
4.56M
#زبور_انقلاب ۷
#رابطه_ثروت_معنویت
🇮🇷بسم رب الحسین علیه السلام🇮🇷
تو افکار عمومی جامعه ی امروز ما بین ثروت و معنویت تعارضی حس میشه😬
حال سوال اینه که
👈بین ثروت و معنویت چه رابطه ای برقرار هست؟؟؟
تو قرآن کریم آیه ای هست که خیلی قشنگ و لذت بخش این آیه
و شاید تا حالا با این نگاه به این آیه توجه نکردیم😤
که واقعا از این آیه میشه چنین چیزی اثبات کرد یا نه؟
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
ساعت به وقت #دعای هفتم صحیفه سجادیه
به نیت از بین رفتن تمام موانع ظهور، موفقیت همیشگی جبهه حق و سربلندی ایران قوی به زعامت آقاجانمون "امام خامنه ای" ✅🌺
رفع بیماری کرونا و شفای بیماران کرونایی 🌷🌷
"اللهم صل علی محمدوآل محمد و عجل فرجهم♡
صالحین تنها مسیر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_چهلودوم سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شم
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_چهلوسوم
خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم
نیم ساعت بعدسلما اومد خونه
وارد اتاقم شد
سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقا به همه گفتم ،فقط مونده خواجه حافظ شیرازی...
- بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم
بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری
( لبخندی زدم )
بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم -
( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون
موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم)
- سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟
( همه خندیدن و سلما سرخ شد )
بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده...
سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری
( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم)
بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرودگاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت
خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام - میدونم
رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتما زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه).
عمو حسین مارو برد فرودگاه
عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم
سرمو گذاشتم روی دستای بابا
- بابا جون
بابا رضا: جانم بابا
-میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟
بابا رضا: چرا سارا جان
-میخوام یه کم استراحت کنم ...
بابا رضا: چشم بابا...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_چهلوچهارم
دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم عاطفه بود -الوووو
عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم
- باز چی شده
عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم
- شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم
عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقا کارت داشتم میخواستم ببینمت
عاطی: فعلا که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر
- حتما منشیت هم آقا سیده!
عاطی: نه خیر ایشون رئیس هستن - ای مرد زلیل
عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم
خیلی غیبت داشتن
کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خریدم رفتم روی یه میز نشستم
که گوشیم زنگ خورد
خاله زهرا بود، حتما اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟
خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟
- عالی بود
خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتما تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام
خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم
خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت
الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم
دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره.
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷