#نجوای_جمعه
✍سلام بر نابود کننده کافران و درهم شکننده کاخ کافران و سلام بر شکننده #سقیفه و اقامه گر #غدیر.حج را با تو به پایان رساندیم و در حضورت #سلام_فرمانده را خواندیم و بت های زبیری حاکم بر #حاکمیت_کعبه را درهم شکستیم و امروز در میلاد جدت امام#هادی علیه السلام شادیم و مسرور. خصوصا که امروز میلاد #امام_خامنه_ای نیز هست. چه ایام پر رمز و راز و پر سروری است. غدیر را با #نظام_غدیری و #امامی از جنس غدیر زنده میداریم و با تمام وجودمان به تبلیغش می پردازیم و برایش از جان و مال هزینه می نمائیم. مهدی جان غرب مستکبر متوحش بدست #ولایی و #شمیشر خارج از نیام تو نابود خواهد شد. اگرچه با نفوذ در دل ملت های غافل از #اراده_و_حاکمیت تو برای خودشان #گدایی آقایی در حاشیه خلیج فارس کنند. بیا عصاره حیدر و چکیده زهرا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #عصرتونمهدوی
🌼گفتم ڪه از فراغت،
💫عمریست بے قرارم
🌼گفت از فـــراق یاران،
💫من نیز بے قرارم
🌼گفتم به جز شما
💫من، فریاد رس ندارم
🌼گفتا به غیر شیعه،
💫من نیز ڪس ندارم
🌼#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#عصرتونمهدوی
#♥️•🦋••🌿
بیعلےهرگزنشایددمزدینداریزدن !
کلِایمانراڪسےداردڪہایمانشعلیست!
#عید_غدیر
🌺نکته ای از زیارت آل یس:🌺
🍂 فَالْحَقُّ ما رَضيتُموُهُ، وَالْباطِلُ ما اَسْخَطْتُموُهُ، وَالْمَعْروُفُ ما اَمَرْتُمْ بِهِ، وَالْمُنْكَرُ ما نَهَيْتُمْ عَنْهُ....
⚡️معیار تشخیص حق و باطل، و معروف و منکر، «امام» است.
🍁آنچه که مورد رضای امام باشد، حق است و آنچه که مورد خشم امام باشد، باطل.
💥آنچه که امام به آن امر کند، معروف است و آنچه که امام از آن نهی کند، منکر.
☘بنابراین؛ براحتی میتوان حرف درست را از نادرست تشخيص داد.
🚫آنان که پیاده کردن ارزشهای اسلامی در جامعه را خلاف آزادی می دانند، خواسته یا ناخواسته جای معروف و منکر، و حق و باطل را عوض می کنند.
#زیارت_آل_یس
💠#امام_هادى عليه السلام
🔹لوْ لاَ مَنْ يَبْقَى بَعْدَ غَيْبَةِ قَائِمِكُمْ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ اَلدَّاعِينَ إِلَيْهِ وَ اَلدَّالِّينَ عَلَيْهِ، وَ اَلذَّابِّينَ عَنْ دِينِهِ بِحُجَجِ اَللَّهِ، وَ اَلْمُنْقِذِينَ لِضُعَفَاءِ عِبَادِ اَللَّهِ مِنْ شِبَاكِ إِبْلِيسَ وَ مَرَدَتِهِ، وَ مِنْ فِخَاخِ اَلنَّوَاصِبِ لَمَا بَقِيَ أَحَدٌ إِلاَّ اِرْتَدَّ عَنْ دِينِ اَللَّهِ، وَ لَكِنَّهُمُ اَلَّذِينَ يُمْسِكُونَ أَزْمَةَ قُلُوبِ ضُعَفَاءِ اَلشِّيعَةِ كَمَا يُمْسِكُ صَاحِبُ اَلسَّفِينَةِ سُكَّانَهَا أُولَئِكَ هُمُ اَلْأَفْضَلُونَ عِنْدَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ
🔸اگر پس از غايب شدن حضرت قائم عليه السلام دانشمندان الهى كه مردم را به سوى او دعوت مى كنند و راهنمايى مى نمايند و از دينش دفاع مى كنند و بندگان ناتوان خداوند رااز دام شيطان و دام هاى دشمنان اهل بيت عليهم السلام نجات مى دهند ، نبودند ، هيچ كس نمى ماند مگر اين كه از دين باز مى گشت ، ولى آنان اند كه زمام دل هاى شيعيان ضعيف راهمچون سكّان در دست ناخداى كشتى به دست گرفته اند . اينان همان انسان هاى برتر نزد خداوندند .
📗الاحتجاج ج2 ص455
#یاردلمـ💔
غَم نیست اگر ڪَس اِعتنایم نَڪند
از چشم شما اگر بیُفتم... چہ ڪنم؟
🦋
•.❥︎.•
🕊[🤍]#یابنالحسن💔
خونمیچِکَداَزدیدهدَراینکُنجِصَبوری
اینصَبرکهمَنمیکُنَمافشردنِجاناست
#استوࢪی
🦋
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_چهارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت اميرحسين ........
#هوالعشق❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤️❤️
به روايت حانيه ........................................
کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان.
همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد ، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم ، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد.
فاطمه_ کجایی حانیه؟ چته تو امروز؟
_ ها ؟ چی؟ چی شده؟
فاطمه_ هیچی راحت باش. به توهماتت برس من مزاحم نمیشم .
_ عه. توام.
فاطمه _ عاشق شدی رفت.
_ عاشق کی؟
فاطمه_ الله علم
_ یعنی چی؟
فاطمه_ هههه. یعنی خدا داند
_ برو بابا .
.
.
_ اه اه اه خاموشه
مامان_ چی خاموشه؟
_ عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان
مامان _ واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه . اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.
بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم.
و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.
یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه .
اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم.....
❤️❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
من در طلبم روی تورا میخواهم
بی پرده بگویمت تورا میخواهم
شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗
❤️❤️❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_وپنجم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق❤
️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ادامه_قسمت_پنجاه_و_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت حانیه............
سرشو بالا گرفته بود ، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود ، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد ، نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه. هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته . به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم ، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم ، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _ اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت...... چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود_ شما هیچی ندارید......
دوباره گریم شدت گرفت، لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود ، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _ خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی....... وای خدا من چقدر خنگم .
_ داشتم ولی ولی...... تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت ، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود.
بعد از یکی دو دقیقه برگشت ، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کلیپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام. بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجب معلوم بود ، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود
امیرحسین _ سوارشین لطفا
_ کجا؟
امیرحسین _ درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود ، ولی بهش اعتماد داشتم ، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد ، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد_ فکر میکردم......چادری شده باشن.
_ من.....من.......متاسفم
امیرحسین _ حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_ من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت .
همزمان با رسیدن ما جلوی خونه ، امیرعلی هم رسید، با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم. بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد، هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو. قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم. بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري
❣افسانه صالحي ❣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ادامه_قسمت_پنجاه_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#پست_بعد_جمعه
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روایت حانیه
یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم و جالب بود برام که بین شقایق و یاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود.
عموهم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد.
.
.
.
مامان_ حانیه جان. مامان. بیا تلفن
_ کیه؟
مامان_ فاطمه
سریع دوییدم سمت تلفن
_ سلااااام .
فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟
_ مرسی عزیزم تو خوبی؟
فاطمه_ فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل. امروز کلاس ، میای؟
_ مگه چهارشنبس امروز؟
فاطمه_ اره
_ وای نه فاطمه. میترسم.
فاطمه_ از چی میترسی ؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه. تازه من با بابام میایم دنبالت .
_ نه مزاحم نمیشم
فاطمه_ ساعت 4/5 حاضر باش .خدانگهدارت.
منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد، منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم.
_ مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس.
مامان_ باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان......
بدون اینکه حرفش رو تموم کنه ، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم.
_ حالا نمیشه بیخیال شیم.
مامان_ خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره.
_ اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده.
مامان_ کمتر از دهن اژدها نبوده ، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی.
راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد.
مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم_ هرجور دوست داری
.
.
.
در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن .
شیشه رو کشید پایین.
فاطمه_ سلام خانوم ترسو
چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم.
سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم _ سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟
بابای فاطمه _ سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن.
_ ممنونم.
فاطمه _ قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا
_ علیک
فاطمه_ خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟
_ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم
پرو خانوم.
.
.
.
با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. "ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟"
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#امروز_چندقسمت_دیگه_هم_میزارم
#پوزش_بابت_تاخیر
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
AUD-20211216-WA0024.mp3
2.56M
#شرح_حکمت۳۶
وَ قَالَ علی عليهالسلام : مَنْ أَطَالَ اَلْأَمَلَ أَسَاءَ اَلْعَمَلَ
علی علیه السلام فرمود: كسى كه آرزوهايش طولانى است كردارش نيز ناپسند است
@shahidsoleymani110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نصب پرچم ایران در قلب مسجد الاقصی (قبة الصخرة)»
✳️ مدار مغناطیسیِ علی (ع)
👤 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔻 یک آهن در حالت طبیعی فقط یک آهن است و وقتی به یک مدار مغناطیسی متصل میشود، خودش مدار مغناطیسی میگردد... به همین دلیل #شهید دارای اعجاز است.
🔸 هر كس به مدار مغناطيسی #علیبنابیطالب (ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد؛ او #کمیلبنزیاد میشود، او #ابوذر_غفاری میشود، او #سلمان پاک میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بترسید از دل سوزوندن
🎙استاد مهدی دانشمند
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈