قسمت پنجاه و ششم
«خریدار عشق»
نزدیکای اذان بود که با کمک مامان سفره افطار و پهن کردیم
صدای زنگ آیفون اومد ،نگاه کردم زهرا و جواد هستن،در و باز کردم ،رفتم پشت در قایم شدم
وقتی در باز شد ،پریدم جلوی زهرا و جواد
زهرا: واییی خدااا نکشتت،داشتم پس میافتادم
زهرا بغلم کرد: خوبی عزیزم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
جواد: زهرا جان ،برو کنار یه درس حسابی به این دختر بدم که ما رو فراموش کرد 🤨
-عع دلت میاد داداشی🙁
زهرا: شوخی میکنه بابا، تا صبح مثل بچه کوچیکا ،نق میزنه و گریه میکنه واست 😃
پریدم تو بغل جواد: الهی قربون اون دلت برم من
جوادم گوشمو یه کم پیچوند
- آی آی آی ،چیکار میکنی
جواد: دفعه آخرت باشه هااا
- چشم
جواد پیشونیمو بوسید : چشمت بی بلا
یه دفعه صدای اذان و شنیدیم
جواد: بریم که خیلی گشنمه
بعد خوردن افطاربا کمک زهرا سفره رو جمع کردیمو ظرفا رو شستیم
خیلی خسته بودم شب بخیر گفتم رفتم توی اتاقم
چشمم به اتاقم افتاد دوباره غم سراغم اومد
پرده اتاقمو کنار زدم
هلال ماه پیدا بود
روی تخت دراز کشیدمو به ما نگاه میکردم
یعنی ماه من الان کجاست ؟
گوشیمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن نامه برای سجاد ،میدونستم سیمکارت توی گوشیش نیست که پیاممو بخونه ،ولی همینم آرومم میکردم که از دلنوشته هامو بگم
***عزیز دلم سلام، چقدر دلم برایت تنگ شده ، نمیدانم کجایی، نمیدانم در چه وضعی ،،ولی میدانم که حضرت زینب میزبان خوبیست 😢
میزبان هیچ وقت برای مهمانش کم نمیزاره
دلشوره عجیبی به جانم افتاده ،نمیدانم این دلشوره از دلتنگیه یا ترس ،ترس از دست دادن تو
سجادم ،منو ببخش،ببخش که خیلی اذیتت کردم ،، من عاشق بودم و راه عاشقی رو بلد نبودم ،،
صدای در اتاق اومد ،اشکامو پاک کردمو روی تخت نشستم
-بله
با باز شدن در ،اشکام جاری شدن
بابا: سلام بهار جان ،میدونستم که بیداری !
- سلام بابا جون
بابا نزدیک شدو کنارم روی تخت نشست
چند ثانیه ای به چشم هایی که پر از حرف بود نگاه میکردیم
بلاخره شکستمو خودمو توی بغل بابا انداختم
- بابا سجادم نیاد چیکارم کنم 😭
بابا چقدر عاشق بودن سخته😔
چقدر باید بسوزی تا عاشق بمونی😭
بابا دارم آتیش میگیرم ،حتی تصور بدون سجاد برام عذاب آوره
بابا هم موهامو بوسه میزدو آروم گریه میکرد
بابا : بهارم ،یه دونه ی بابا، سجاد به خاطر تو رفته ،به خاطر ناموس کشورش رفته ،اگه نمیرفت،اون بیشرفا هم چند وقت دیگه به ایران حمله میکردن ،
تازه ،یه ناموس دیگه ای هم در خطر بود ،توی شام همه اهانت کردن به خانم حضرت زینب ،سجاد رفت تا دیگه هیچ شامی نگاه چپ به حضرت زینب نکنه
با حرفهای بابا کمی آروم شدم
سرمو روی پاهاش گذاشتمو خوابیدم
قسمت پنجاه و هفتم
« خریدار عشق»
با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا : بهار جان
- جانم
زهرا: پاشو وقت سحره
- چشم الان میام
بلند شدمو رفتم پایین
اصلا اشتهای غذا خوردن نداشتم ولی میدونستم مامان باز نگرانم میشه
مشغول غذا خوردن بودم که جواد پرسید : بهار دانشگاه میری ؟
- نه
زهرا : چرا
- صبر میکنم سجاد بیاد با هم دوباره ادامه میدیم
باشنیدن این حرف کسی چیزی نگفت
و همه مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از خوردن غذا وضو گرفتم رفتم سمت اتاقم
سجاده مو پهن کردمو شروع کردم به خوندن نماز شب
از وقتی که سجاد رفته بود ،عادت کرده بودم به خوندن نماز شب ،سجادم عاشق نماز شب بود
بعد از خوندن نماز صبح ،خوابم برد
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
- واااییی چقدر خوابیدم من
بعد از خوندن نماز ظهر و عصر لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم، کیفمو برداشتم رفتم پایین
مامان با دیدن من جا خورد
مامان: میخوای بری بهار؟
- اره مامان جان
مامان: چرا میخوای بری ،تا موقعی که سجاد سوریه اس باش
- نمیتونم مامان جان، خونه سجاد ، اتاق سجاد ،حالمو کمی بهتر میکنه ،اینجا بمونم دیونه میشم
مامان: باشه عزیزم ، مواظب خودت باش، زود زود بیا اینجا ،بابات خیلی غصه نخوره
- چشم
مامان و بوسیدمو از خونه زدم بیرون
نزدیک ساعت ۲ونیم بود که رسیدم جمکران
تا غروب جمکران بودمو حرکت کردم سمت خونه سجاد
زنگ در و زدم
فاطمه درو باز کرد
فاطمه: سلام خوبی؟
- سلام
وارد خونه شدیم مادر جون تو آشپز خونه بود رفتم باهاش احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم
با باز کردن در اتاق نفسم تازه شد ،
لباسامو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی
قسمت پنجاه و هشتم
« خریدار عشق»
فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم
- چه طوری خانم مهندس
فاطمه: بد ،خیلی بد
- چرا؟
فاطمه: آخه هیچی تو مغزم نمیره 😁
- عع زحمت بده به خودت ،یه کم بیشتر بخون
فاطمه: عع دیگه بیشتر از این ؟
- ولا من که میبینمت، صبح تا غروب سرت تو گوشیته ،کی وقت میکنی درس بخونی
فاطمه: خوب ،یعنی با گوشی نمیتونم درس بخونم،خیلی از تستا رو از داخل گوشی میزنم
- آها ،تستات هم حتما خیلی خنده دارن که هر موقع داری تست میزنی نیشت تا بنا گوشت بازه نه 😄
فاطمه: هیسسس، الان مامان میشنوه باز منو میبنده به نصیحت 🤪
مامان: شنیدم فاطمه
فاطمه: آخ آخ آخ ،خدا چیکارت کنه بهار از صبح تا الان داشت نصیحت میکرد الانم که تو اینو گفتی،روز از نو روزی از نو
- من برم سفره رو بزارم الان اذان و میگن😅
فاطمه: اره برو ،برو تا من به خاطر گندی که زدی یه خاکی بریزم تو سرم
بعد از خوردن افطار رفتم کنار تلفن نشستم ،ساعت از ده گذشته بود و سجاد زنگ نزده بود
در خونه باز شد و آقاجون وارد خونه شد
همه سلام کردیم و آقا جون رفت توی اتاق لباسش و عوض کرد و برگشت
مادر جونم رفت براش چایی آورد
آقا جون یه نگاهی به من کرد:سجاد هنوز زنگ نزده؟
- نه ،حتما ،بازم یه مشکلی واسه خط ها افتاده
مادر جون: بهار جان ،برو بخواب اگه سجاد تماس گرفت صدات میزنم
- نه ،خوابم نمیاد ،منتظر میمونم
#سلام_امام_زمانم
صدها گله پيش يار بردن عشق است
با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است
ای قلب تپندهی جهان يا مهدی(عج)
يکبار تو را ديدن و مردن عشق است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🚀 ایران به تکنولوژی موشکهای قارهپیما دست پیدا کرد؟!
#ایران_قوی
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸چطور اهل کار شویم؟🔸
باید بچه را از اول به گونهای تربیت کرد که بر مشکلات خودش حاکم شود و بعد بتواند مشکلات دیگران را هم حل کند. پس باید آنقدر کار کند که کار برایش عادت شود و به گونهای #جوهردار شود که از یک لحظه بیکاری رنج ببرد.
خودِ #کار_کردن، این اثر را میگذارد که انسان بر کار تسلط پیدا میکند. وقتی انسان کم کار کرد، کار بر او سوار میشود، بار میشود و کار را با اخم و تَخم و رنج انجام میدهد. کار یک نعمت است؛ وقتی پیش پای انسان میآید، انسان نباید از آن فرار کند؛ #روزیِ انسان است. بعضیها وقتی جایی مهمان میشوند، هیچ کاری نمیکنند و بعضیها عادتشان است که آستینشان را بالا میزنند و هر گونه کمکی که بتوانند، میکنند و کار را راه میاندازند. اینها هم جسمشان سالمتر میماند و هم روحشان بانشاط تر است. بعضیها در خانۀ خودشان میگردند که برای خودشان کار پیدا کنند. شیشه را تمیز کردن، فرش را مرتب کردن، جابهجا کردن وسایل و ... موجب میشود که انسان خودش عوض شود.
کار چیزی نیست که آثارش در وجود انسان هدر برود. کار، مشغولیت روح است، سرگرمی روح است. هرچه که روح، سرگرمی منظم داشته باشد، شکوفاتر میشود.
خب! حالا وقتی انسان بر کار و برنامه و فعالیتهای خودش مسلط شد، پنجهاش #گرهگشا میشود؛ یعنی روزیِ دیگران در دستش گذاشته میشود که برای دیگران، رفع مشکل کند. در این حال بر اندوه خودش مسلط شده و میآید که اندوه دیگران را رفع کند. چنین انسانی همیشه ملجأ انسانهای دیگر است، محرم انسانهای دیگر است، امید انسانهای دیگر است. ما در روایات داریم که این نعمت بزرگی برای انسان است که کسانی به برکت او و در زندگی او زندگی کنند و به کمک او مشکلاتشان رفع شود: «أنعم الناس عيشاً من عاش في عيشه غيره.» کسی که چنین موقعیتی برایش ایجاد شده که مشکلات دیگران رفع کند، باید قدر آن را بداند؛ این نعمت است. ممکن است خسته بشود؛ اما خستگی لذتبخشی است. #خستگیای که انسان از بیکاری پیدا میکند، بیماری و مرض است. خستگیای که انسان از کار پیدا میکند، #نور است. خستگیای که انسان از بیکاری پیدا میکند، #ظلمت است.
﷽
❤️ #امام_حسین علیه السلام:
🍃 هر كه خدا را چنان كه حق عبادت اوست عبادت كند، خداوند برتر از آرزوها و بيشتر از حدّ كفايتش به او عطا فرمايد.
📚ميزان الحكمه جلد ۷، صفحه ۲۹
🌺 امام سجاد علیهالسلام:
خداوند از آنكس خشنودتر است كه خانواده خود را بيشتر در رفاه و نعمت قرار دهد.
#پیام_دوست
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
✍دشمن بنا گذاشته هیچ خبر خوشحال کننده ای به مردم ایران نرسد.
🔹این یک کد است برای تمام موضع گیری های ما . موضع گیری های ما نباید تکمیل کننده #پازل دشمن باشد.
🔸تنهامسیری شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعر کلامی شاعر معروف کشورمان درباره وقایع اخیر
▫️امروز جنگ منطقه جنگ رسانههاست
✍کلامی را کلام از دل برآید....
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨پناهیان در واکنش به سخنان اخیر مولوی عبدالحمید گفت:
🔹هرکسی در طول تاریخ انقلاب اسلامی از لحاظ سیاسی شکست خورده، از کلمه #رفراندوم استفاده کرده است.
🔹ای عالمان دینی، شما بیشتر و بهتر از هرکس دیگر شومی حرف تفرقهافکنانه را میدانید.
صالحین تنها مسیر
قسمت پنجاه و هشتم « خریدار عشق» فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهن
قسمت_پنجاه_نهم
« خریدار عشق»
نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم به انتظار سجاد
توی دلم غوغایی بود
رفتم از اتاقم سجاده مو با چادرمو برداشتم آوردم داخل پذیرایی ،نزدیک تلفن گذاشتم
شروع کردم به خوندن نماز
اینقدر چشمام سنگین بود سر سجاده خوابم برد
خواب عجیبی دیدم
میدون جنگ بود ،صدای بمب و خمپاره به گوشم میرسید اینقدر صداش زیاد بود که دستمو گذاشتم روی گوشمو یه جا نشستم
چشمم به چند نفر افتاد چهره اشو واضح نبود ،انگار ایرانی بودن ،داشتن باهم صحبت میکردن
صدای آشنایی رو شنیدم
نمیدونم چرا بلند شدمو رفتم سمتشون
چند قدمی رفتم که یه دفعه چند تا بمب اون طرف تر پرتاب شد و اینقدر شدتش زیاد بود که پرت شدم روی زمین
بلند شدمو چیزی که با چشام دیدمو باور نمیکردم
قلبم تیکه تیکه شده بود
هیچ کدوم از اون چند نفر زنده نموندن ،اصلا چیزی نمونده بود ازشون که بخوام بفهمم چند نفر بودن
زبونم قفل شده بود
چشمم به تیکه تیکه ها گوشت که روی خاک بود افتاد
چشمم به یه پلاک و سربند افتاد
سربندی که در حال سوختن بود
نزدیک شدمو نگاه کردم ،همون سربند ،همون پلاک
شروع کردم به جیغ کشیدن و صدا زدن سجاد
،با تکونهای بدنم بیدار شدم
مادر جون و فاطمه بالای سرم بودن و صدام میزدن
من هنوز تو شوک خوابی که دیدم بودم
نفس نفس میزدم
مادر جون بغلم کرد : چی شده بهار ،خواب بد دیدی ؟
( گریه ام بلند شد و هق هق میزدم و چیزی نمیگفتم )
مادر جون و فاطمه منو بردن اتاقم ،یه مسکن بهم دادن و بعد چند دقیقه خوابم برد
قسمت شصتم
« خریدار عشق»
چشممو به زور باز کردم ،نوری که به چشمم میخورد سرمو درد میآورد
دستمو گذاشتم روی چشممو و به ساعت روی دیوار نگاه کردم
ساعت نزدیکای ظهر بود
من هنوز منگ قرصی بودم که خورده بودم
یه دفعه یاد خوابم افتادم
و آروم گریه میکردم
بلند شدم دست و صورتمو شستم لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم از اتاق بیرون
مادرجون در حال پاک کردن سبزی بود ،فاطمه هم انگار کلاس کنکور بود
مادر جون:کجا مادر؟
- نمیدونم،جایی که بتونم خبری از سجاد بهم بدن
مادر جون: الهی قربونت برم،حاجی حالت و دیشب دید خودش گفت میره سپاه میپرسه ،تو نمیخواد بری
- نمیدونم چرا دلم آشوبه ،مادر جون 😢
مادر جون: الهی قربونت برم توکل کن به خدا ،بیا بیا بشین با هم سبزی پاک کنیم ،چند روز دیگه شب قدره ،میخوام واسه سلامتی سجاد آش نذری بپزنم
با شنیدن این حرف،پاهام سست شد و نشستم روی زمین
با دستم اشکامو پاک میکردم
صدای باز شدن در و شنیدم ،دویدم سمت حیاط
آقا جون بود
- سلام اقا جون ،رفتین سپاه
آقا جون: سلام دخترم،اره رفتم
- چی شد ،چی گفتن؟
آقا جون: گفتن ،طی در گیریایی که شده ،خط ها همه قطع شدن ،نمیتونن ارتباط برقرار کنن
( نشستم و دستمو گذاشتم روی سرم) : یا فاطمه زهرا خودت کمک کن 😭
اینقدر حالم بد بود که تا چند روز تب کرده بودم ،مامان و بابا هم اومدن دنبالم به اصرار منو بردن خونه
توی خواب همش سجاد و صدا میزدم
بعد سه روز کمی حالم بهتر شد بود
به زور خودمو کشوندم سمت میز گوشیمو برداشتم شماره فاطمه رو گرفتم
-الو فاطمه
فاطمه: سلام بهار جان خوبی؟ تبت پایین اومد؟
- اره خوبم ،از سجاد خبری نشد؟
(انگار یه بغضی توی صداش بود )
الو فاطمه، با توام ،خبری نشد
فاطمه: نه بهار جان ،بهار جان مامان داره آش میپزه من برم کمکش کنم دست تنهاست ،خدا حافظ
- الو فاطمه ،الوو
بلند شدمو لباسامو پوشیدم رفتم پایین
زهرا داشت تلوزیون نگاه میکرد
- سلام ،مامان کجاست؟
زهرا: سلام ،چرا بلند شدی دیونه!
( زهرا اومد سمتم،دستشو گذاشت روی پیشونیم )
زهرا: یه کم دیگه تب داری ،برو بالا استراحت کن
- نمیتونم،نگفتی مامان کجاست؟
زهرا: رفته خونه مادر شوهرت ،آش نذری بپزن
- باشه ،منم میرم اونجا
زهرا: کجااااا،،تو الان حالت اصلا خوب نیست،باید استراحت کنی
- دلشوره دارم ،فاطمه یه جوری حرف میزد،صداش بغض داشت
زهرا : باشه صبر کن باهم میریم
قسمت شصت و یکم
« خریدار عشق»
حرکت کردیم سمت خونه سجاد اینا ،چشمامو بسته بودمو فقط ذکر میگفتم،اما هیچ ذکری تأثیری رو حال پریشانم نداشت 😔
وارد کوچه شدیم ،دم در خونه یه ماشین بود
از ماشین پیاده شدم
در حیاط یه کم باز بود و صدای گریه بلند میشد
دروباز کردم و وارد حیاط شدم
همه بودن ،انگار فقط جای من خالی بود
چشمای همه قرمز و پف کرده بود
چشمم به سه آقا افتاد که نزدیک بابا ایستاده بودند و گریه میکردن
رو کردم به مادر جون: خونه خراب شدم نه؟😢
سیاه بخت شدم نه؟😢
بی یاور شدم نه؟😢
بی کس و تنها شدم نه؟
مامان اومد سمتم ،بغلم کرد : آروم باش بهار جان
- من خیلی وقته که آرومم ،از وقتی که پای شهادتش و امضا کردم آروم شدم ،از وقتی خواب شهادتش و دیدم آروم شدم 😔
یه دفعه یکی از اون آقا ها اومد سمتم
یه پاکت دستش بود
گرفت سمتم
& این مال شماست،قبل مامورت سجاد اینارو داد به من گفت اگه برنگشتم برسونمش دست شما
پاکت و باز کردم ،باورم نمیشد ،پلاک و سربندش بود
قلبم داشت از جاش کنده میشد
اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم
چششمو که باز کردم ،توی اتاق خودم بودم
بابا هم روی صندلی نزدیک تختم نشسته بود و داشت قرآن میخوند
چشمامو به سختی باز کردم
بابا تا چشمش به من افتاد قرآن و بوسید و کنار گذاشت
اومد کنارم نشست،دستمو توی دستش گرفت
بابا: الهی قربونت برم ،سجاد به آرزوش رسید ،و مایه افتخار ما شد،تو هم باید با صبرت مایه افتخارش بشی ،میدونم سخته ،خیلی هم سخته ،ولی تو میتونی
( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، بابا پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون)