جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
قسمت (۱۸۳) #دختربسیجی به عکس خیره شدم و با تصور آرام توی لباس و رقصیدنش جلوم لبخندی زدم و گفتم :
بهار نارنج:
قسمت (۱۸۴)
#دختربسیجی
آرام با شک و دودلی به من نگاه کرد که به روش لبخند زدم و با گرفتن نگاهم ازش
دستش رو توی دستم گرفتم و سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم.
چقدر همه چی خوب و عالی بود!
به قول آرام همه چی عجیب عالی پیش میرفت!
خوشحال بودم از اینکه همه چی خوب و دست آرام توی دستم بود!
آرام با بودنش کنارم به زندگیم رنگ و لعاب می داد.
چشمام رو بستم و فکر کردم چقدر خوشحالم که آوا به جمعمون برگشته و خوشحاله!
چقدر خوشحال بودم که رابطه ی آیدا با سعید خوب شده!
چقدر خوب بود جمع خانوادگی شادمون و چقدر خوشحال بودم از وجود آرام!
وجود آرام که بر خلاف اسمش ناآرام بود ولی به زندگیمون آرامش بخشیده بود!
خوشحال بودم گر چه نمی دونستم عمر این خوشحالی چقدر کوتاه میتونه
باشه!
عمر گل شادی من توی زمستون خزان شد و توی بهار گلبرگهاش ریخت و پژمرد.
من روزی فهمیدم عمر شادیم تموم شده که بابا رو با دستای دستبند زده از جلوی
چشمام بردن و مامان جلوم از حال رفت ولی من نتونستم هیچ کاری بکنم.
سه ماه از روزی که پسر آقای زند با استفاده از وکالت نامه ای که از باباش داشت
قرار داد رو یک طرفه فسخ کرده بود می گذشت.
قراردادی که من و بابا با ساده گی تمام و اعتماد بیش از حدی که به زند داشتیم
با وجود حق فسخی که یک طرفه امضاش کرده بودیم و حالا زند جواب تلفنمون رو نمیداد و کلی جنس تولید شده روی دستمون مونده بود .
یک ماه می شد که به کارگرا مرخصی اجباری داده و حقوقشون رو نصفه و نیمه
داده بودیم.
بابا با پسر زند حرف زده بود و حتی تهدیدش هم کرده بود ولی فایده نداشت و ما
مونده بودیم و کیلو کیلو قطعه که هیچ خریداری براش نبود.
حتی بهرامی که توی ده در صد سهام شرکت زند شریک بود و بابا به عنوان
دوست چندین ساله اش بیشتر از هر کسی بهش اعتماد داشت هم با کار
سروش، پسر زند، مخالفتی نداشت و یه جورایی راضی به نظر میرسید.
عجیب بود که با این کار زند شرکت خودشون هم با مشکل روبه رو شده بود ولی
او همچنان اصرار داشت که نمیخواد از کاری که کرده کوتاه بیاد و جنسا رو
ازمون نمیخرید!
با به هم ریخته شدن اوضاع شرکت، کم کم سر و کله ی طلب کارا پیدا شد و
فروشند ه هایی که چک دستشون داشتیم چکشون رو به اجرا گذاشتن و دو شب
بود که بابا به خاطر بدهی توی زندان به سر می برد و من عصبی تر و کلافه تر از
هر زمان به هر دری که میزدم با در بسته رو به رو می شدم و هیچ کس نبود که
بتونه کمکم کنه.
تا اینکه بهرامی باهام تماس گرفت و گفت برام یه پیشنهاد داره که اگه قبول کنم
حاضره تمام چکهای بابا رو بخره و پسر زند رو راضی به معامله کنه!
بهار نارنج:
قسمت (۱۸۵)
#دختربسیجی
حالا روبه روی آقای بهرامی (پدر سایه) نشسته و بی صبرانه منتظر شنیدن
پیشنهادش بودم.
مطمئن بودم هر پیشنهادی رو که بهم بده قبول می کنم بدون اینکه بهش فکر
کنم!
دیگه نمی تونستم شاهد اشک ریختن مامان باشم و یه لحظه هم تصویر بابا
که از پشت میله ها دیده بودمش از جلوی چشمم کنار نمی رفت.
با بی قراری به بهرامی نگاه کردم و گفتم :من پیشنهادتو ن رو هر چی که باشه قبول
و هر چند درصد که از سهام شرکت رو که بخواین به نامتون می کنم.
یه مقدار از قهو ه ی توی فنجون توی دستش رو خورد و با لبخند گفت:ولی من
سهام نمی خوام!
با تعجب و سئوالی نگاهش کردم که گفت:خانمت امروز شرکت نیومده؟!
کاملا گیج شده بودم و مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم : نه! نیومده! ازش خواستم
پیش مامان بمونه. .....
_ حیف شد! دلم می خواست ببینم این عروس منصور کیه که منصور دم به دقیقه ازش حرف می زد.
_ میشه برین سر اصل مطلب و از پیشنهادتون حرف بزنین؟
_باشه می رم سر اصل مطلب!
لیوان خالی از قهوه رو روی میز گذاشت و به چشمام خیره شد و گفت :در واقع می خواستم خانمت رو ببینم تا ببینم این کیه که تو به خاطرش دختر من رو کنار
می زاری اون هم بعد اینکه یه شب رو کنارش......
نگاهم متعجب شد که او ادامه داد: پیشنهاد من نه سهامه و نه چکه و نه سفته!
_پس چیه؟!
_پیشنهاد من خیلی ساده تر از اون یه که تو فکرش میکنی!.....
_............
خیلی ریلکس به پشتی مبل تکیه داد و گفت : پیشنهاد من طلاق زنت و ازدواج با
َ سایه اَست
مدتی طول کشید تا ذهنم تونست حرفی که زده رو حلاجی کنه.
با خنده ی عصبی گفتم:شما الان چی گفتین؟!
_حرف من کاملا واضح بود!
_شما می فهمین چی از من می خواین ؟ زنم رو طلاق بدم و با دختر شما ازدواج
کنم؟
قسمت (۱۸۶)
#دختربسیجی
_هه! واقعا که مسخره است!
_تو فکر کن مسخره است! بلاخره من پیشنهادم رو دادم حالا تصمیم با خودته آزادی پدرت و ازدواج با سایه یا موندن با دختر علی بقال!
از جام برخاستم و با عصبانیت گفتم : اشتباه اومدی آقا! اینجا جایی نیست که
بتونی دخترت رو بفروشی.
به در اشاره کردم و ادامه دادم: به سلامت!
خیلی ریلکس از جاش برخواست و با لبخندی که معنیش رو نمی فهمیدم از اتاق
خارج شد.
با عصبانیت به میز جلوی پام لگد زدم که به یک طرف افتاد و صدای شکستن
شیشهاش و خورد شدن فنجونای روش در هم آمیخته شد.
اون از من چی می خواست؟ گذاشتن از آرام که همه ی زندگیم بود!
مگه می شد؟
مش باقر که با صدای شکستن شیشه به اتاق اومده بود با نگرانی نگاهم کرد و
گفت : آقا! اتفاقی افتاده؟!
بدون توجه به مش باقر و نگرانیش از اتاق و شرکت بیرون زدم.
کلافه و عصبی بودم و نیاز داشتم به جایی برم تا کمی آروم بشم.
توی ماشین نشستم و بی اراده به سمت خونه روندم!
دلم کسی رو می خواست که این روزا سنگ صبورم شده بود و با حرفاش آروم و
امیدوارم می کرد!
دلم آرام رو می خواست!
با رسیدنم به خونه و دیدن سکوتش پی بردم مامان و آرام هنوز خوابن بنابراین
به سمت طبقه ی بالا پاتند کردم و از پله ها بالا رفتم.
جلوی در اتاق نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم و به تختی که آرام روش
خوابیده بود نزدیک شدم.
قطر ه ی اشکی که از گوشه ی چشم آرام روی گوشش چکید و تموم شد توجه ام
رو جلب کرد و فهمیدم داره خواب بد می بینه.
کنار ش و روی لبه ی تخت نشستم و صداش زدم:آرامم! خانومم! پاشو!
قطر ه ی اشک دیگه ای روی گوشش چکید و با صدای آروم و نامفهو می توی
خواب اسم من رو چند بار صدا زد که صداش زدم:جانم آرامم! پاشو من اینجام.
به آرومی چشماش رو باز کرد و با دیدن من مقابلش خودش رو توی بغلم انداخت
و با صدای بلند زد زیر گریه.
دستام رو دورش حلقه و سرش رو نوازش کردم و گفتم:آروم باش! فقط یه خواب بود!
سرش رو توی آغوشم قایم کرد و گفت :خواب نبود! کابوس بود یه کابوس
وحشتناک!
قسمت(۱۸۷)
#دختربسیجی
با چشمای خیسش به بهم خیره شد و ادامه داد: یه عده می خواستن ما رو از هم
جدا کنن! یه دختره دست تو رو گرفته بود و با خودش میبردت، من صدات زدم که
برگردی ولی تو فقط نگاهم کردی و باهاش رفتی، سروش هم بود و قاه قاه بهم
میخندید! خیلی خواب بدی بود آراد! خیلی وحشتناک بود!
تو می خواستی دستت رو از دست نحیف دختره در بیاری ولی نمی تونستی و من هم روی زمین زانو زده بودم و فقط صدات میزدم.
به چشمای اشکیش نگاه کردم و تلخندی زدم و گفتم :آروم باش خانومم! دیگه تموم
شد! ببین من کنارتم و قرار نیست با کسی برم!
_من میترسم آراد! من از جدایی و نبودن تو میترسم من نمی تونم بدون تو دووم بیارم! میترسم که از هم جدامون کنن!
_آرام! عزیزم! هیچ کس نمی خواد ما رو از هم جدا کنه من نمیزارم هیچ کس تو
رو از من بگیره.
خودش از بغلم بیرون کشید و گفت :آراد! احساس میکنم همه ی این اتفاقا به
خاطر وجود منه!به خاطر منه که سروش زده زیر همه چیز و آقاجون الان گوشه ی
زندونه اگه من نبودم. ...
انگشت اشاره ام رو روی لبش گذاشتم و مجبورش کردم ساکت بشه و گفتم :
هیسسس! هیچ چیز به خاطر تو نیست! تو باید باشی عشقم! یه روز همه ی این
سختیا تموم میشه.
آرام دیگه آروم نبود و من که اومده بودم تا با دیدنش آروم بشم باید او رو آروم میکردم!
باورم نمی شد! انگار توی خواب بهش الهام شده بود که بهرامی چه پیشنهادی
داده.
دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و گفتم
:گریه نکن عزیز دل آراد! من طاقت دیدن اشکات رو ندارم.
دستام رو توی دستاش گرفت و میان گریه خندید و من هم لبخند بی جون و
تلخی رو تحویلش دادم.
*نا امیدانه و عصبی از دفتر کار بزرگترین طلبکارمون بیرون زدم.
من رفته بودم اونجا و ازش خواسته بودم تا زمانی که بتونیم قطعات تولید شده
رو بفروشیم بهمون مهلت بده ولی او قبول نکرد و گفت تنها زمانی شکایتش رو
پس میگیره که طلبش رو بدون کم و کاستی بگیره.
هنوز جلوی در ساختمون دفتر بودم که آرام زنگ زد و من جوابش و دادم:
_جانم آرام! می شنوم.
_الو.... آراد تو کجایی؟
قسمت(۱۸۸)
#دختربسیجی
از لحن آرومش فهمیدم اتفاقی افتاده و گفتم : من بیرونم چطور مگه؟ چیزی
شده؟
_راستش از کلانتری زنگ زدن و گفتن حال آقا جون بد شده و بردنش بیمارستان.
_کدوم بیمارستان؟!
_بیمارستان..... آراد مامان چیزی نمیدونه.
_باشه حواسم هست، فعلا خداحافظ .
_من رو بی خبر نذار...
خداحافظ!
با حال خراب و نگران توی ماشین نشستم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم.
خودم رو به راهروی بیمارستان رسوندم و رو به پرستاری که پشت گیت پرستاری بود
گفتم :آقای منصور جاوید رو آوردن اینجا!
پرستاره به دنبال اسم بابا نگاهی به مانیتور کامپیوتر روبه روش انداخت و گفت
:آره، الان توی آ ی سی یو هستن! طبقه ی دوم انتهای راهروی سمت چپ .
خودم رو با عجله به طبقه ی دوم و جلوی در آی سی یو رسوندم که ماموری که
جلوی در اتاق بود به سمتم اومدو پرسید : شما پسر آقای جاوید هستین؟
_بله! چی شده چه اتفاقی براشون افتاده؟
_من زیاد در جریان نیستم و لی مثل اینکه یهو حالشون بد شده.
_دکترش چیزی نگفت؟
_نه هنوز بیرون نیومده ما هم منتظریم بیاد بیرون.
دیگه چیزی نپرسیدم و روی صندلی کنار دیوار نشستم و سرم رو پایین انداختم
ولی با شنیدن صدای پای
کسی که بهمون نزدیک میشد سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
با دیدن آقای محمدی روی پام وایستادم و بهش سلام کردم که جواب سلامم رو داد
و پر سید:چی شده؟حالش چطوره؟
_نمی دونم! من هم تازه رسیدم و.....
با خارج شدن دکتر از اتاق حرفم و ناتموم رها کردم و به سمت دکتر رفتم و بدون
اینکه چیزی بپرسم دکتره خودش گفت :ایشون سکته ی قلبی کردن و خدا رو
شکر قبل اینکه اتفاقی براشون بیفته به بیمارستان رسوندنش!
آقای محمدی پرسید:الان حالشون چطوره؟
_خدا رو شکر خطر برطرف شده ولی فعلا نمیتونن حرفی بزنن و حال چندان خوبی هم ندارن!
قسمت (۱۸۹)
#دختربسیجی
دکتر با گفتن این حرف رو به من گفت :شما پسرشونی؟
_بله!
_اگه اشکال نداشته باشه میخواستم توی اتاقم شما رو ببینم!
با نگرانی گفتم :چیزی شده؟
_نگران نباش! گفتم که خطر رفع شده.
دکتر با گفتن این حرف ازمون دور شد و من به آقای محمدی نگاه کردم که
گفت:انشاءالله که خیره! برو ببین چی میخواد بگه!
با لبخند بی جونی که به روم زد کمی جون گرفتم و به دنبال دکتر وارد
اتاقش شدم .
با تعارف دکتر که پشت میزش نشسته بود روی مبل کنار میزش نشستم و او
گفت : ببخشید میتونم بپرسم پدرتون چرا توی زندانه؟
_به خاطر بدهی!
_این رو برای این پرسیدم که بگم اگه راهی هست نزارین ایشون به زندان
برگرده!
_اگه راهی بود اصلا نمیذاشتم بره!
_ببینید ایشون یه خطر جدی رو پشت سر گذاشتن و معلوم نبود اگه دیرتر
رسونده بودنش چه اتفاقی براشون میافتاد! ایشون دیگه تحمل یه سکته ی دیگه رو ندارن و ممکن نیست ازش جون سالم به در ببرن.
سکوت کرده بودم که دکتر ادامه داد :به هر حال من توصیه هام رو کردم و بد
نیست که شما هم بدونین پدرتون همین الان هم خیلی وضعیت نرمالی نداره.
با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره ی ناشناس روی صفحه اش به دکتر نگاه
کردم که گفت:من حرفام تموم شده میتونین جواب بدین!
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و جواب دادم:
_الو...
_سلام من بهرامی هستم! شنیدم حال منصور خوب نیست و توی بیمارستانه درست
شنیدم؟
جوابی ندادم که گفت:الان حالش چطوره؟
_خوب نیست!
_تو که نمیخوای بابات بعد مرخص شدن دوباره به زندان برگرده؟
_منظور؟!
_منظور اینکه من هنوز هم سر حرف و پیشنهادم هستم.
قسمت (۱۹۰)
#دختربسیجی
_خوب فکر کن! زندگی پدرت یا موندن پای دختر علی بقال.
بابای آرام رو علی بقال خطاب میکرد با اینکه آقای محمدی بقال نبود!
ولی من می دونستم برای مسخره کردن میگه و لحن علی بقال رو با طعنه و
غلیظ تلفظ می کنه!
بهرامی با گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و من با بد حالی به دیوار پشت سرم
تکیه دادم.
حسابی کلافه و عصبی بودم.
بد شرایطی بود و من نمی دونستم باید چیکار کنم.
یه طرف قضیه آرام و عشقم بود و یه طرف دیگه سلامتی بابا!
یا باید با آرام میموندم و از دست رفتن بابا رو میدیدم یا اینکه پا روی دلم میذاشتم و......
با بدحالی خودم رو به جلوی در آی سی یو رسوندم و تازه وقتی آرام رو دیدم
که ازم پرسید : آراد تو حالت خوبه؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم :آرام تو اینجا چیکار میکنی؟
_نمی دونم مامان از کجا فهمید و مجبور شدم بیارمش اینجا.
_پس الان مامان کجاست؟
_انقدر بیقراری کرد تا اینکه مجبور شدن بزارن بره پیش آقاجون.
آقای محمدی جلو اومد و گفت :چی شد پسرم؟ آقای دکتر چی گفت؟
_گفت حال بابا اصلا خوب نیست و باید هر جور که شده ببریمش خونه!
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : خدا بزرگه انشاالله همه چی درست میشه!
به چهر ه ی مهربون آرام که با نگرانی بهم خیره شده بود نگاه کردم و نا خودآگاه آه
کشیدم و برای صدمین بار پیشنهاد بهرامی توی ذهنم مجسم شد و قلبم تیر
کشید از تصور نبودن آرام توی زندگیم.
در اتاق آ ی سی یو باز و مامان ازش خارج شد و با دیدن من به گریه افتاد و
گفت : آراد تو رو خدا یه کاری بکن حال بابات خوب نیست!
نگاهم رو از مامان که گریه میکرد و آرام سعی داشت آرومش کنه گرفتم و آقای
محمدی رو به آرام گفت : آرام جان ثریا خانم رو ببر بیرون یه هوایی عوض کنه
اینجا هواش خیلی گرفته است .
آرام با این حرف باباش بازوی مامان رو گرفت و سعی کرد با خودش همراهش کنه و
چند قدمی ازمون دور شدن که خودم رو بهشون رسوندم و گفتم :من مامان رو میبرم.
آرام متعجب نگاهم کرد که گفتم :احساس میکنم من هم به هوای تازه نیاز دارم.
#نهج_البلاغه
◽️وَاللهَ اللهَ فِي الْقُرْآنِ، لاَ يَسْبِقُکُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَيْرُکُمْ
🌎خدا را خدا را، که عمل به احکام قرآن را فراموش ننماييد، نکند ديگران در عمل به آن بر شما پيشى گيرند»
✍اين سخن اشاره به آن است که نکند شما تنها به تلاوت قرآن و قرائت و تجويد آن قناعت کنيد و محتواى آن را به فراموشى بسپاريد در حالى که بيگانگانِ از اسلام به محتواى آن عمل کنند. مثلاً آنها در ارائه اجناس خود به بازار، صدق و امانت را رعايت کنند; ولى شما چنين نباشيد و يا آنها به پيمان هاى خود عمل کنند و شما راه پيمان شکنى پيش گيريد.
📘#نامه_47
•┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ...
🔸سلام بر تو ای صاحب علم علی علیهالسلام و ای آیینه دار صبر حسن علیهالسلام و ای وارث شجاعت حسین علیهالسلام و ای میراث دار غربت فرزندان حسین علیهمالسلام.
🔸صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
🍃آیه ی روز 🍃
🔶 سوره ابراهیم، آیه ۴٣:
مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُءُوسِهِمْ لاَ يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاء
⚡️ترجمه :
(روزى كه مجرمان از شدّت وحشت) شتاب زده، سرها را بالا گرفته، چشم ها و پلك هاشان به هم نخورد و دل هايشان (از اميد و تدبير) تهى است.
💥 توضیح :
اين آيه ترسيم بسيار گويايى است از هول و وحشت فوق العاده شديدى كه در آن روز، به ظالمان دست مى دهد، همان ها كه هميشه با نگاه هاى مغرورانه و متكبّرانه خويش همه چيز را به باد استهزا مى گرفتند، آن روز، آن چنان بيچاره مى شوند كه حتّى توانايى بستن پلك چشم ها را از دست مى دهند.
#آیه_روز
🔵 رفتار سلبریتی های ترکیه در زلزله 👆 فقط مقایسه کنید با رفتارهای سلبریتی های بی فرهنگ ما 👆
بوراک اوزچویت شون: درخواست کمک از الله. صبر برای ملت
هانده ارچل شون: اعلام شماره های اضطراری
کرم بورسین، دمت اوزدمیر، هازال کایا، دمت آکالین ... همگی ابراز همدردی و قوت قلب به زلزله زده ها
✔️هیچکس پرچم کشورش را سیاه نکرده
✔️هیچکس شماره حساب شخصی نداده
✔️هیچکس به حکومت حمله نکرده (علیرغم ناکارامدی وحشتناک دولت)
✔️هیچکس عکس بچه های کشورهای دیگه و حتی ترکیه را نزده تا باهاش دولت رو نیروهای امدادی رو و کشورش رو تحقیر کنه.
علت این رفتار سالم چیه؟
اول: فرهنگ درست. فرهنگ مهربانی و اتحاد ملی که بین خودشون بسیار قوی است
دوم: قانونمندی فضای مجازی شون . که هر نوع فعالیت که علیه امنیت و تخریب چهره دولت و کشورشون باشه بشدت مجازات میشه!
🇮🇷 تحلیل سیاسی و جنگ نرم
http://eitaa.com/joinchat/1560084480C6ad9c44032
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رب شب جمعه کربلا غوغایی است
شش گوشۀ حرم تجلی زیبایی است
امشب دل هر که هست در کرب و بلا
معلوم شود که رزق او زهرایی است
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️