eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبهای جمعه‌ی ما عجین است با گلزار شهدا شهدای قطعه ۵٠، شهید آرمان و....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینطرف مزار ارمان زیر سقف، شهدای فاطمیون، بی‌بی همیشه نشسته چاییش دمه دوتا شهید داده دوتاهم جانباز داره خودش امامزاده‌ایه برای خودش حتما بیاید پیش بی‌بی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹امام حسن عسکری(علیه‌السلام) :    🌤«به خدا سوگند؛ مهدی(عج) آنگونه نهان خواهد گشت که هیچ کس در زمان غیبت او، از گمراهی و هلاکت نجات نخواهد یافت؛ مگر آنان که خدای عزّوجل بر اعتقاد به امامت آن حضرت(عج)، پایدارشان دارد و در دعا برای تعجیلِ فرج مقدسش، موفقشان فرماید.»🌤     📚 کمال الدّین، باب ۳۸،حدیث ۱      📚 دلائل الإمامه، ص ۴۸۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
✨ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد ای روشنی کلبۀ احزان برگرد... ✨یعقوب امیدش همه پیراهن توست ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_سی_نهم  با قدم های آهسته نزدیکش رفتم ...متوجه شد نگاهم کرد. مقابلش ایستادم _اگه خوشت نیومد
🌷 صدای قهقهه خنده ش شنیدم  _دوشنبه عصر خونه مجردی خودم ...آدرس شو شراره داره ...با شراره میای ...اوکی... و صدای بوق های متوالی حجم صدای اتاق پر کرد.  دایی طاهر به ماشین تکیه زده بود از دور براش دست تکون دادم ....نمی دونم ولی شاید درست  ترین کار اینه که قضیه ی آرمان رو به دایی طاهر بگم ...تنها مرد زندگی من که هیچ وقت قضاوتم نکرد....  _سلام دایی خوشتیپم...  چشم غره ای رفت و گفت:  _بشین تو ماشین از سرما شبیه دلقک ها شدی ...تو مگه ماشین نداری که پیاده آمدی ؟ از فکر اینکه هنوز مزدای امیر حسین توی پارکینگه و کلیدش روی جاکلیدی لبخندی به لبم  نشست. _ابوطیاره مان خرابست دایی جان!  بخاری ماشینش رو روشن کرد.  _خبر دارم شوهر جانتان یکی بهترش رو بهت داده.. ? سعی میکنم با یک خنده سر و ته جریان ماشین اهدایی امیر حسین رو جمع کنم.  تو ذهنم باید یه کم مقدمه چینی میکردم هنوز حرفی نزده بودم که دایی  چشم ریز کرد و گفت  _آبجی طلا خیلی خوشحال بود می گفت که رفتین لباس عروس دیدین ...با امیر حسین میری  بیرون ...با حاج خانوم رابطه ت خوب شده...کلا دختر خوبی شدی..  چشم درشت کردم  _وا... دایی مگه بد بودم...  دایی دستشو دور گردنم انداخت  _اگه دو ماه پیش به زور پای عقد امیر حسین نشوندمت ...این روزهای خوب رو میدیم ...امیر  حسین اینقدر مرد هست که خوشبختت کنه ...ماهی تو بد نبودی ولی برعکس اصول خانواده و  فامیل شنا میکردی...این بد بود.  با حرص پوفی کشیدم  _کدوم اصول دایی ...اصولی که حتما بهنام و امثال اون وضع میکنند ...مانتوی کوتاه ممنوع   ...آرایش ممنوع ...دوست ممنوع ...حتی یک لاک ساده ناخون ...دایی هیچ وقت نخواستن به  آدمهای دور برشون به این چشم نگاه کنن که قلب شون پاکه. دایی نفس  بلندی کشید و دستای منو تو دست گرفت و نوازش وار روی دستم کشید  _تا بوده همین بوده همه به دست های آدم ها نگاه کردن نه قلبشون ...چون راحت تر دیده می شه.   ...راحت تر هم قضاوت ...لاک ناخن تو بیشتر از قلب پاکت دیده می شد.  چشم به روبه رو دوختم...  _همه ی این قصه از هشت سال پیش شروع شد.   ...هشت سال پیش خیلی چیز ها رو از دست دادم...  به دایی نگاه کردم.  _دایی ...من آرمان رو پیدا کردم ...همون پسری که هشت سال پیش آبرو مو به تاراج برد... دایی با اخم نگاهم میکرد  _ماهی خوبه خودت میگی هشت سال پیش بوده. ...بوده ...میفهمی ماهی...  به چشمای دایی زل زدم: _ ادعا میکنه دست نشونده ی یکی دیگه بوده ....می دونی این یعنی چی دایی ؟ بُهت و حیرت رو توی نگاهش میدیدم و ادامه دادم: _فکر میکردم که کینه ی آرمان بابت خودکشی شراره باشه ...ولی ... دایی کلافه دستشو دور فرمون حلقه کرد. ادامه دادم: _میخواد منو ببینه ولی با این شرط که  با دوست دختر سابقش برم...  _اون دختره رو از کجا می خوای پیدا کنی ...؟ سرمو تکون میدم  _ شماره و آدرسش رو دارم.ولی یک مشکل اینه که دختره شوهر و بچه داره...  دایی چشماش رو بست و گفت: _وای ...وای ...ماهی ...می خوای چکار کنی تو ؟ فقط لب گزیدم: _مجبورم...  دایی کلافه تر دستی توی موهاش کشید: _ نمی شه بیخیالش بشی و به زندگیت بچسبی ...فکر کن هیچ اتفاقی نیفتاده ...سرتو  به امیر  حسین و کارهای عروسیت گرم کن...  با یک حس نا امیدی به دایی نگاه کردم. آستین چادر عربی رو بالا زدم و پالتوم هم باهاش بالا رفت ، دستبند چرمم رو باز کردم ..مچ  دستم پیدا شد و گوشت اضافه ای طناب وار دورش پیچیده شده بود _من فقط هفده سالم بود دایی ...فقط هفده سال.   این همه ظلم حقم نبود ...این همه نا امیدی.. .فقط می خوام بدونم به چه گناهی ...همین...  دایی با درد دست روی مچ دستم گذاشت. _من باید چکار کنم ؟ آستینم رو پایین کشیدم. _با شراره صحبت کنید ...راضیش کنید با من بیاد...  دایی فوری به طرفم برگشت. تمام التماسم رو توی نگاهم ریختم. _من نمیتونم اونو قانع کنم.. .شاید شما بتونید.  ...خواهش میکنم.  محکم روی فرمون زد: _ماهی ...ماهی ...اگه فردا پس فردا شوهرش فهمید .چه جوابی بهش بدم.؟؟ _نمیفهمه!..  اینو با صدای بلند گفتم...  سکوت شد ...دایی همینطور نگاهم میکرد ...از عصبانیت پره های بینش کشید شده بود.  با صدای آروم گفتم _نمیفهمه دایی...  روشو اونطرف کرد  _شماره ش رو بده...
🌷 لبخند وصف نشدنی ای  روی لب هام نشست.  دایی انگشت اشاره شو مقابلم گرفت  _فقط باهاش حرف می زنم ...فقط یکبار ...اگه دوست نداشت هیچ اجبار و اصراری در کار  نیست...  سرمو تکون دادم تند تند شماره شراره رو گرفتم.  -خاله ماهی در رو بازکن...  نگاهم به داخل  ماشین دایی بود که شراره عقب نشسته بود سرش پایین بود و دایی طاهر  دستشو رو فرمون ضرب گرفته بود و نگاهش به روبه رو بود.   یک ریز حرف می زد.  _خاله ماهی!.  به طرف سامیار برگشتم .که سعی داشت نی رو داخل پاکت شیر فرو ببره ولی نمی شد   ..لبخندی زدم و نی رو داخل پاکت گذاشتم  سامیار با لپ های آویزونش یک هورت عمیق کشید.  دوباره نگاهم رو به ماشین دوختم.  دایی پیاده شد...  نزدیک ما آمد.  با استرس دست سامیار رو کشیدم و به طرفشون رفتم.  سامیار که با کشیده شدن دستش نی از دهنش بیرون پریده بود نقی زد.  به چشمای دایی خیره شدم.  دایی کلافه دستی به موهای جو گندمیش کشید  _با این پسره ساعت چند قرار داری ؟ نگاهی به داخل ماشین کردم ...شراره با غم نگاهم کرد.  در رو باز کردم و شراره رو به آغوش کشیدم..  _مرسی .. شراره ...مرسی. خودشو از آغوشم بیرون کشید.  _قرار شده آقا طاهر با علی صحبت کنه ؟ با چشای گرد شده نگاهش کردم:  _که چی بشه ؟ روسریش رو درست کرد  _اگه نزاره نمیام...  _وارفته به پشتی صندلی تکیه زدم.  شراره گفت:  _علی همه چیز رو از گذشته ی من میدونه ...دلم نمی خواد ازش چیزی پنهون داشته باشم.  نگاهی به دایی طاهر کردم که با موبایلش صحبت میکرد.  _ماهی...  به شراره که چشماش پر اشک بود نگاه کردم: _تو توی این هشت سال چی کشیدی ؟ پوزخندی زدم.  دایی نشست تو ماشین.  _دخترم ...باهاش صحبت کردم ...الانه که بیاد...  شرار سری تکون داد...  بعد ازیک ساعت که درسکوت گذشت ماشین شاسی بلند مشکی ای مقابل مون نگه داشت  ...شراره هول زده گفت.  _علی...  سر سامیار رو که خواب بود از روی پاش بلند کرد و از ماشین پیاده شد...  دایی هم پیاده شد...  ولی من میخ صندلی بودم با نا امیدی به اخمای مرد چهارشانه مقابلم نگاه میکردم ... دلم هوای نگاه ها و اخم های امیر حسینم رو کرد...  دایی گفته بود بهتره تو هم به شوهرت بگی ...ولی من نخواستم ...نخواستم مثل شراره خانومانه رفتار کنم ...که بدون رضایت شوهرش کاری نمی کنه...  کلافگی شوهر شراره رو میدیدم و اصرار دایی و شراره .. انگاری زیادی بی فایده بود.  و حرفی که با قاطعیت زد و دایی که سری به معنای تایید تکون داد و دستشو فشرد و شراره ای  که با غم و نا امیدی نگاهم کرد و به طرف ماشین شاسی بلند رفت ..کاش لب خوانی بلد بودم.  دایی هم کنار ماشین ایستاد.  علی سرکی به داخل ماشین دایی کشید و نگاهش به سامیار خوابیده روی پای من افتاد.  به طرف ماشین آمد در رو باز کرد.  باد سردی داخل ماشین پیچید.  سلام پر اخمی کرد.  دست زیر پای سامیار انداخت ، سامیار رو به طرف خودم کشیدم.  با یک خشم و نفرتی نگاهم کرد.  لب باز کردم  _می دونی شراره هشت سال پیش چه جور دختری  بوده ... مهمونی و پارتی ...پسر بازی  قشنگترین تفریح هاش بود...  اخماش پر رنگ تر شد و من ادامه دادم:  _شراره بچه ی طلاق بود که هیچ امیدی نداشت. ..همه زندگیش در هوس مردهایی مثل آرمان خلاصه می شد ...اینقدر خودمختار بود که پدر و  مادرش حریفش نمی شدن...  با همون اخم گفت  _که چی... بوده که بوده ...؟ پوزخندی زدم  _الان شو می بینی؟؟ اینقدر خانومه که بخاطر دیدن مزخرف ترین آدم زندگیش داره از تو  اجازه میگیره ...این همون شراره است .. ولی با یک فرق بزرگ ...الان علی نامی تو   زندگیشه که همه ی زندگیش شده ...بهش اطمینان داشته باش ...اون داره بخاطر من خودشو به آب و اتیش میزنه ...بهش اینقدر اطمینان داشته باش که یکبار هم تصمیم با خودش باشه ...که بخاطر راحتی وجدانش بزنه به دل آتشی به اسم آرمان ....بهش اطمینان داشته باش ...که می  تونست پنهون کنه از تو ...ولی همه زندگیش براش مهمتر بود ....بهش اطمینان کن همه زندگی  شراره ...  نگاه از من گرفت...  سامیار از بغلم بیرون کشید.  به طرف ماشین رفت.  دایی داخل نشست...  خواست استارت بزنه ...که گفتم  _یکم صبر کن دایی...  از آینه نگاهم کرد..    نگاهم به ماشین شاسی بلند مقابلم بود که هنوز استارت نخورده بود...  بعداز مدت کمی در طرف شراره باز شد...    شراره رو دیدم که با لبخند امید بخشی به طرف ماشین آمد...  دایی شیشه ی ماشین رو پایین داد.
🌷 شراره گفت  _ساعت چند با آرمان قرار داری ؟ دایی منو در خونه پیاده کرد: _نمی خوام چیزی به آبجی طلا بگی؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم. _باشه پس فردا میام دنبالت، شراره هم با شوهرش میاد ،چه روزی بود امروز اوف؟ و صدای نفس عمیقش رو شنیدم. کیفمو از عقب برداشتم. _نمیاین تو؟دایی توی فکر بود:_نه سلام برسون. وارد خونه شدم. مامان داشت توی شیشه های یک شکل نخود و لوبیا می ریخت. _سلام با ذوق نگام کرد. _سلام بیا کمک کن همین چند تا شیشه رو هم پر کنیم. با مانتو و شلوار نشستم کنارش. _حاج خانوم زنگ زد ...مثل اینکه امیر یک خونه ی خوب نزدیک بیمارستان پیدا کرده راستی  گوشیت چرا خاموش بود. همون موقع تلفن خونه زنگ خورد . مامان تلفن رو که کنار دستش بود برداشت. از قربون صدقه هاش فهمیدم امیر حسینه. گوشی تلفن رو به طرفم گرفت.  _الو ماهی. _سلام _سلام خانوم بغض کردم می تونستم مثل شراره خانوم باشم ولی فقط صفتش رو یدک می کشیدم.  وقتی سکوتم رو فهمید ادامه داد: _یک خونه دیدم شرایطش خیلی خوبه الان هم کلیدش دستمه هستی بیام دنبالت؟ شاید این بهترین راه بود که از فکر دوشنبه ی لعنتی بیرون بیام.    _آره الان حاضر میشم. تلفن رو به مامان دادم. مامان عینکش رو در آورد و سینی نخودهای پاک شده رو توی ظرف شیشه ای ریخت. _امروز سر کار نرفتی؟ یک نه ی آرومی از دهنم بیرون اومد.  توی اتاقم رفتم و بعد هم یک دوش مختصر گرفتم و لباس پوشیدم ...صدای موبایلم بلند شد با دیدن اسم امیر حسینم ته دلم فرو ریخت. چادر براق مشکی رو سرم کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.  _مامان من رفتم. مامان سرشو از آشپزخونه بیرون آورد: _به سلامت مادر . سوز و سرمای بیرون به تنم نشست و لرز کردم سوار ماشین شدم امیر حسین لبخند به لب  نگاهم کرد. _سلام خانوم خانوما. لبخند بی رمقی زدم. امیر حسین استارت زد. _یک خونه ی خوب و جمع و جور نزدیک بیمارستان دیدم. بریم ببین اگه خوشت اومد بریم  قولنامه ش کنم.  با بی حوصله گی یک خوبه گفتم. یه کم نگاهم کرد و بعد دستمو گرفت. دستای یخزده م با دستای بزرگ و داغ امیر حسین گرم شد. لب زد: _خوبی؟ و این احوال پرسی و لحن نگرانش دل منو از استرس این دوشنبه ی لعنتی پاک کرد. با لبخند پررنگتر و اطمینان گفتم:  _خوبم!  ماشین سرعت گرفت و امیر حسین دستش روی دکمه پلی پخش ماشین نشست. صدای نوای دو تاری توی ماشین پیچید .....  چرخی توی خونه خالی زدم ، یک خونه جمع جور و قدیمی با یک پذیرایی بزرگ که انعکاس قدم هام روی پارکتش عجیب دلنشین بود. پنجره رو به حیاط بود که درختای خشک و سرد و برفیش یک حس عجیبی به آدم میداد. از فکر سرمای بیرون خودم رو جمع کردم از پشت تو آغوش گرمی فرو رفتم.  دستهای امیر حسین دورم پیچید صدای نفس هاش رو می شنیدم.  توی خودم جمع شدم هنوز خاطره ی بد دو ماه پیش منو آزار میدادسعی کردم بهش فکر نکنم و  نگاهم خیره به بیرون بود.  _منم اول عاشق قاب این پنجره شدم...  ازم جدا شد و مقابلم ایستاد.  _ولی بعد وقتی نمای اتاق خواب رو دیدم فهمیدم این در برابرش چیزی نیست..  چشمکی زد و منو به طرف اتاق آخر راهرو هدایت کرد...  یک اتاق نسبتا بزرگ و خالی و بدون از پنجره ...با تعجب پرسیدم:  _عاشق چی اینجا شدی ؟ شیطانی نگاهم کرد:  _عاشق بعدهاش...  سوالی نگاهش کردم.  وقتی دید زیادی گیجم خنده ش بیشتر شد.  _نظرت چیه کاغذ دیواری این اتاق رو آلبالویی کنیم. نگاهی به دور تا دور اتاق کردم:  _بدون اون دلگیر و تاریک هست می خوای تاریک ترش کنی. دستی روی دیوار کرم رنگ کشید: _آره ،یک دوستی داشتم دکوراتور بود میگفت اتاق خواب باید رنگش هم خواب آور باشه هم  تحریک کننده. به آنی احساس کردم خون با پمپاژ فراوان به صورتم رسید وقتی برق چشمهاوخنده ی یک وری  امیرحسین رو دیدم. در اتاق رو باز کردم. و خیلی ناشیانه خودمو به بیرون رسوندم.سری به آشپزخونه زدم.  _می خوای کابینت ها رو عوض کنی ...؟ صدای پای امیر حسین توی حجم خالی خونه پیچید.  _آره عوض میکنم. سعی کردم در تیررس نگاهش نباشم ...به پنجره ی بزرگ چشم دوختم:  _خونه ی خوبیه خوشم اومد! امیر حسین مقابلم ایستاد.  _از اتاق خوابش چی ؟ لب گزیدم، این روی پرروی امیر حسین رو ندیده بودیم که به لطف وحول قوه ی الهی هم دیدیم. از سرما دستمو روی بازوم گذاشتم: _شوفاژاش درسته؟ امیر ریموت ماشین رو از روی کارتر برداشت.  _آره گفتم بیان چکش کنند...  سرشو به طرف من کج کرد.
🌷 _مبارک باشه خانوم.  لبخندی زدم..  به طرف در رفت:  _بیا بریم حس میکنم داری یخ میزنی....  بینی م رو بالا کشیدم:  _فکر کنم دارم سرما می خورم.  شب خوبی بود،شب های خوبی که با وجود امیر حسین زیادی خوب می شد خنده هاش و نگاه  هاش زیادی دلنشین بود.  وقتی به زور مثل بچه ها مجبورم کرد یک کیلو پرتقال بخورم و از ترس سرما خوردگی مرتب دستش روی پیشونی من مینشست تا تب داشتنم رو بفهمه. ولی هیچوقت نفهمید. همون لحظه دلم تب آنی کرد. صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
🌷 شراره بود ....وقتی چشمم به ساعت افتاد شوکه شدم ...به لطف قرص های سرماخوردگی تا  الان خوابیده بودم.. ..و بالاخره صبح این دوشنبه ی لعنتی از راه رسید.  _الو ماهی...  با صدای گرفته و وحشتناکی جوابش رو دادم  _الو ...سلام شراره.  نگرانیِ شراره رو در صداش احساس کردم. _خوبی ...چرا صدات گرفته،حتما کل روز داشتی گریه میکردی آره ؟ بدبخت شراره خبر نداشت کل دیروز عصر تا شب من کنار امیر حسین حتی به این روز هم  فکر نکردم.  _نه سرما خوردم....  _ماهی ...هنوز هم می خوای بری خونه آرمان ؟ از ترس اینکه نکته نظرش عوض شده باشه گفتم: _مگه تو نمیای ؟ چرای کم جونی گفت.  نفسی گرفتم که شراره ادامه داد: _فکر اینکه بخوام ببینمش حالم رو بد کرده...  پوزخندی زدم به دختری که روزی  آرزوی داشتن این مرد رو داشت.  _من الان بهش اس میدم ساعت ده میآیم اونجا...  صدای کلافه شو شنیدم.  _ماهی اگه من این کار رو میکنم فقط به خاطر تو هستش ها... به ساعت نگاه کردم  _میدونم ....من ساعت نه ونیم اونجام.  دایی طاهر پر اخم به ساختمون نگاه کرد  _گفت واحد چند بود ؟ کلافه به انتهای کوچه نگاه کردم: _شیش. ترس نیامدن شراره رو داشتم ولی با پیدا شدن ماشین غول پیکر و مشکی علی لبخند رو لبم آمد  از ماشین پیاده شدم.  شراره انگاری مجلس ختم می خواست بره، مانتو و شلوار مشکی تنش کرده بود. علی هنوز هم ناراضی بنطر میرسید.  دایی طاهر نگاهی به جفتمون کرد: _فهمیدین که چی گفتم یکی تون حواسش رو پرت کنه اون یکی هم در رو باز بزاره . به ساعت نگاه کردم که از ده هم گذشته بود  _باشه دایی جون. علی نزدیک شراره شد و همون طور پر اخم  گفت: _مواظب خودت باشی. شراره خجالت زده سر به زیر انداخت.  دست شراره رو گرفتم و نزدیک ساختمون رفتیم..  شراره دستشو بالا آورد زنگ زد لرزش دستشو دیدم. نگاهش به علی بود.  در باز شد..  بالاخره شراره نگاهش رو از علی که چند خونه اونور تر بود گرفت و داخل شد.  و من هم فقط لب زدم ممنون امیدوار بودم علی با این فاصله دور فهمیده باشه.  داخل آسانسور شدیم.  لرزش دستهای شراره مشهود بود.  دستشو گرفتم.  نگاهم کرد.  توی آینه آسانسور خودشو نگاه کرد: _روزی این اتاقک شاهد حماقت های من بوده. نم اشک رو توی چشماش دیدم...  سرمو جلو بردم: _تو رو خدا شراره ...یه کم خوددار باش...  سری تکون داد.  آسانسور ایستاد.  در باز شد و قیافه آرمان  با یک تی شرت حلقه و شلوارک تکیه زده به در نمایان شد.  شراره مات شد از دیدنش...  ولی اون با حض وافری چشم به شراره دوخته بود.  _سلام عشقم ...از هشت سال پیش خوشگلتر شدی...  رنگ پریده ی شراره رو دیدم.  دستشو فشردم ...آرمان از جلو در کنار رفت .  شراره رو به سمت جلو سوق دادم...  شراره نزدیکش شد و اون هنوز حواسش پرت شراره بود داشت اونو برانداز میکرد.  از فرصت استفاده کردم و در رو باز گذاشتم.  بعداز یک راهروی کوچکی وارد یک پذیرایی شلوغ و کثیف شدیم...  لباس هایی که از روی مبل ها آویزون بود .سیگارهای نیمه سوخته داخل زیر سیگاری و پوست  تخمه و اشغال چیپس و جعبه های نیم خورده پیتزا...  کنار شراره روی مبل نشستم...  دستم توی کیفم روی گوشی بود و تا خواستم ویس گوشی رو روشن کنم.  سایه ی دایی طاهر تو راهرو دیدم . صدای آرمان رو شنیدم.  با دوتا شیشه دلستر از آشپزخونه بیرون آمد، شیشه ها رو مقابل ما روی میز کثیف گذاشت: _شرمنده دیگه خونه مجردیه ؟و بعد نگاهی به شراره کرد: _البته شراره خوب یادشه من آدم تمیزی نبودم مگه نه ؟ و هنوز نگاهش روی شراره بود.  دستمو از روی ویس گوشی برداشتم شراره بدبخت چه گناهی داشت که مزخرفات گذشته ش  ضمیمه ی پرونده من  بشه. آرمان دستی دور لبش کشید:  _آخ شراره یادته روی همین کاناپه ای که الان نشستی چه عشق بازی ها که نکردیم. فشرده شدن کیف شراره رو تو دستاش دیدم...  و نگران به انتهای راهرو چشم دوختم ،طفلی شراره که آبروش حراج این مردک شده.  آرمان پوزخندی زد  _رفیقت میگفت شوهر کردی...  و شوهر رو با حالت تمسخر کشیده گفت.  _اگه من تو اون مهمانی ها و پارتی ها هواتو نداشتم که یک معتاد بدبخت و زیر خواب این و  اون بودی نه اینکه ترگل و ورگل واسه شوهرت بمونی...  عذابی که شراره داشت می کشید رو میدیدم ...لب باز کردم.  _تو هم می تونستی مثل آدم زندگی کنی...؟ از حرفم جفت ابرو هاش پرید بالا.  _دو کلوم هم از ننه ی عروس بشنویم...بعد دستش رو به من اشاره کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهُمَّ نَبِّهْنِي فِيهِ لِبَرَكَاتِ أَسْحَارِهِ وَ نَوِّرْ فِيهِ قَلْبِي بِضِيَاءِ أَنْوَارِهِ وَ خُذْ بِكُلِّ أَعْضَائِي إِلَى اتِّبَاعِ آثَارِهِ بِنُورِكَ يَا مُنَوِّرَ قُلُوبِ الْعَارِفِينَ خدایا مرا در این ماه به برکتهاى سحرهایش آگاه کن، و دلم را با روشنایى انوارش روشنى بخش، و تمام‏ اعضایم را به پیروى آثارش بگمار، به نروت اى نوربخش دلهاى عارفان
| دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز هجدهم) 🤲 خدایا مرا در این ماه به برکت های سحرهایش آگاه کن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-هجدهم آیت الله مجتهدی ره شرح مختصر دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَ تَقْنُتُ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ سلام بر تو هنگامي كه نماز مي خواني و قنوت بجا مي آوري، سلام بر تو زماني كه ركوع و سجود مي نمايي، سلام ای آشناهمچون غریبان سلام ای مرهم وداروی دردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا