صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_88🌹 #محراب_آرزوهایم💫 موقع برگشت آفتاب رو به غروبه و کم کم هوا ر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_89🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به سمت قفسهای میره تا کتابهای داخل کارتن رو داخل قفسههای آهنی جا بده. چشمهام از فرت خوشحالی میدرخشه و دستم رو به سمت جیب مانتوم میبرم که متوجه میشم فقط تلفنم رو برداشتم. در کمتر از دقیقه ذوقم کور میشه و با خودم میگم:
- حتما برگشتم باید به دایی بگم برام بخره.
قبل از اینکه فروشنده سرش رو به طرفم بچرخونه قدم زنان به سمت در خروجی حرکت میکنم. نگاهی به ساعتم میندازم که تقریبا شیش عصر رو نشون میده، باید خودم رو زودتر به بقیه برسونم اما قبل از خارج شدن، صدای پیرمرد فروشنده متوقفم میکنه و منتظر نگاهش میکنم. با لبخند مهربونی میگه:
- دخترم کتابهات رو یادت رفت.
در ادامه نایلون توی دستش رو به سمتم میگیره. با تعجب بهش خیره میشم و حرفش رو رد میکنم.
- منکه کتابی نخریدم.
- چرا دخترم، یک آقا پسری هم پولش رو حساب کرد.
به سمتش میرم و پلاستیک رو ازش میگیرم اما با حالت بهت زده دنبال کسی میگردم که این کار رو کرده.
- کی پولشون رو داد؟
- نمیدونم بابا جان. همین الان رفت خیلی هم عجله داشت، فکر کنم دوستش صداش کرد، اگه اشتباه نکنم اسمش هم علی بود.
با حالت گنگی ازش تشکر میکنم و از فروشگاه خارج میشم. یه محض خروجم نگاهی توی محوطه میچرخونم تا شاید پیداش کنم اما تا چشم میچرخونم همه خانمن، کمی دورتر امیرعلی و مهدیار به سمت اتوبوس میرن که حدس میزنم خودش اینکار رو کرده باشه. در پلاستیک رو باز میکنم که میبینم هر دو کتاب داخلش هست. سعی میکنم چیزی نگم و به روی خودم نیارم، نایلون کتابها رو زیر چادرم میگیرم و به سمت اتوبوس حرکت میکنم.
***
نیمههای شب برای نماز شب از جام بلند میشم. داخل محوطه میشم، امیرعلی و مهدیار رو میبینم که روی زمین نشستن و باهم حرف میزنن، یاد کتابها که میافتم دوباره داخل سوله میشم و به سمت کیفم میرم، به اندازهی پول کتابها پول از داخل کیفم برمیدارم و به سمتشون حرکت میکنم. قبل از رسیدنم تلفن مهدیار رنگ میخوره و از جاش بلند میشه. موقعیت رو مناسب میبینم، کمی سرعتم رو زیاد میکنم تا زودتر برسم و از زیر بار این دِین خارج بشم.
بهش میرسم، متوجهم نمیشه که مجبور میشم مورد خطاب قرارش بدم.
- سلام.
سریع به خودش میاد و از جاش بلند میشه، انگار حسابی توی دنیای خودش غرق شده بود و مزاحمش شدم. سرش رو پایین میندازه و جوابم رو میده.
- سلام.
بیاختیار به تبع از اون سرم رو پایین میندازم و پول رو به سمتش میگیرم. از کارم متعجب میشه و دلیل این کارم رو میپرسه.
- بهخاطر چی؟
- برای پول کتابها. ممنونم ازتون، خواهش میکنم بفرمایید.
حس میکنم حالش مثل همیشه نیست و از چیزی در عذابه، کمی خودش رو عقب میکشه و دستم رو رد میکنه.
- اصلا حرفشم نزنین اونا هدیه بودن.
- تعارف نکنین.
- مطمئن باشین تعارف نمیکنم، یک تشکر ناقابل بابت رازداریتونه.
اینبار منم که متعجب دنبال دلیل حرفش میگردم اما مجالی بهم نمیده و با عجله میگه:
- ببخشید من باید برم.
به سمت سنگری که دور از محوطهست حرکت میکنه، کمی که ازم دور میشه نفس کلافهای میکشه و دستش رو داخل موهاش فرو میکنه. چرا انقدر کلافهست؟ دوباره یاد فاطمه میافتم و بیدلیل اعصابم بهم میریزه. یعنی این رفتارهاش بهخاطر نگرانیش از ازدواج با فاطمهست؟
به خودم تلنگر میزنم تا از این افکار دور بشم و یادم بیاد که چرا اومدم، تا یاد نماز شب میافتم با اعتراض پام رو به زمین میکوبم و آروم میگم:
- اه! من میخواستم برم اونجا.
پشت چشمی نازک میکنم و برمیگردم داخل سوله، به سمت سنگر میرم که چند نفری در حال راز و نیاز هستن. شاید بهخاطر اینکه شب آخره اکثرا برای نماز شب بیدار شدن اما من دلم میخواست تنها باشم. ولی شاید قسمت نیست. قبل از اینکه زمان رو از دست بدم شروع میکنم به خوندن...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_90🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تا دم دمهای صبح از شدت این غم دامنه زده توی قلبم پلک روی هم نمیزارم که کم کم بچهها بیدار میشن و شروع میکنن به جمع کردن وسایلشون.
به چهرهی هرکسی که نگاه میکنم بدون استثنا غم و ناراحتی بیداد میکنه، بعضی با اشک و آه و بعضیها از نگاههای خسته و بیرمغشون.
بدون هیچ رقبتی ساکم رو بین دست میگیرم و با آه بلندی از ته سینهم به دیوارهای سوله دست میکشم.
هانیه کنارم قرار میگیره اما قبل از اینکه حرفی از دهنش خارج بشه میگم:
- من میرم توی محوطه، نگران نشی.
قبل از اینکه جوابی بخواد بده وارد محوطه میشم، نفس عمیقی میکشم، گوشهای دنج و خلوت برای خودم پیدا میکنم و روی خاکها میشینم، توی این مناطق خاکی شدن چادرم حس قشنگی تو وجودم ایجاد میکنه؛ دستی روی سطح سردشون میکشم و چفیهم رو از داخل ساک بیرون میکشم، چفیهای که همون روز اول خریدهم و هرجا که میرفتم همراهم بود.
مهرم رو از جیبم در میارم و بوسهای روش میزنم، روی چفیهم میزارمش و از جام بلند میشم تا برای وداع دو رکعتی نماز بخونم؛ به سجده شکر آخر نمازم که میرسم اشکهام شروع میکنن به ریختن و زیر لب زمزمه میکنم.
- شهدا! کمکم کنین شهدایی زندگی کنم.
سر که بلند میکنم بعد از تسبیحات حضرت زهرا (سلامالله) نگاهم به سمت ساعتم کشیده میشه. خداروشکر هنوز وقت دارم و میتونم برای اخرین بار دوری اطراف بزنم و از فضا بهره کافی رو ببرم.
همینطور که برای خودم قدم میزنم و به این چند روز فکر میکنم با صدای مردونهای از ترس با شتاب سر میچرخونم که امیرعلی رو میبینم.
دستم رو روی قلبم میزارم و نفس حبس شدم رو به بیرون هدایت میکنم. متوجه لبخند مهار شدهش میشم که سریع صداش رو صاف میکنه و میگه:
- ببخشید ترسوندمتون.
- نه، خواهش میکنم بفرمایید.
- مهدیار هرچی زنگ میزنه داخل جواب نمیدن، میشه این لیست رو بگیرین و بگین همه بیان سمت اتوبوسها؟ باید زودتر بریم اهواز.
باشهای زیر لب زمزمه میکنم که قبل از اینکه متوجه چیزی بشم از جلوی چشمهام محو میشه، شونهای بالا میندازم و دوباره به سمت سوله میرم اما اینبار مدام زیر لب غرغر میکنم و اوقات خودم رو تلخ میکنم.
- هر هر، ترسیدن من کجاش خنده داشت؟
وارد قسمت خواهران میشم و چشم میچرخونم تا هانیه رو پیدا کنم.
گوشهای وایستاده و بقیه هم دورش جمع شدن، به سمتش میرم و لیست رو به سمتش میگیرم تا چک کنه.
به سمت در میریم و بعد از تشکر و خداحافظی از خادمهای پادگان همینطور که به سمت اتوبوسها میریم هانیه رو مخاطب قرار میدم.
- تلفنت رو چرا جواب نمیدی؟
- مگه زنگ زدی؟
- نه شوهرت زنگ زده بود.
با تعجب سمتم سر میچرخونه و دستش به سمت گوشیش میره.
- اونوقت شما از کجا فهمیدی؟
مثل لحن خودش جواب میدم.
- امیرعلی گفت.
- آهان
انگار چیزی به یادش میاد و یکهو به سمتم برمیگرده و میگه:
- عه؟ امیرعلی گفت؟
به سمتش میچرخم که با چشمهای پر از شیطنتش روبهرو میشم.
آرنجم رو تو بازوش فرود میارم و کشیده میگم:
- بیا بریم از دست تو آخر موهام رنگ دندونهام میشه...
❇️ حضرت مهدی (عج) در خطبه غدیر
✅ در احتجاج از پیغمبر صلّی اللّه علیه و اله در خطبه غدیر چنین نقل شده که فرمود:
🔸《 توجّه کنید!
خاتم امامان از ما مهدی- صلوات اللّه علیه- میباشد.
آگاه باشید!
✨ اوست چیرهشونده بر همه دین،
✨ اوست انتقام گیرنده از ظالمین،
✨ اوست فاتح و منهدمکننده دژها،
✨ اوست که تمام قبائل اهل شرک را نابود میسازد،
✨ اوست که خونبهای تمام اولیای حقّ را میگیرد،
✨ اوست که از دریای ژرف مینوشاند،
✨ اوست که هرکسی را براساس فضل و شایستگی سمت میدهد،
✨ او برگزیده و منتخب خداوند است،
✨ او وارث همه علوم و محیط بر همه آنها است،
✨ اوست که از پروردگار خود خبر میدهد و حقایق ایمان به او را مطلع میسازد [برپای میدارد]،
✨ او است که صاحب رشاد (= به راه راست رفتن، رستگاری) و سداد (= راستی و درستی در کردار و گفتار) در رأی و عمل میباشد،
✨ امور دین به او واگذار شده و پیغمبران قبل و امامان پیشین به او مژده دادهاند،
✨ او حجّت باقی است و بعد از او حجّتی نیست،
✨ و حقّی نیست مگر با او
✨ و نوری نیست جز نزد او،
✨ کسی بر او غالب و منصور نمیشود.
✨ او ولیّ خداوند در زمین و حاکم الهی بر خلایق و امین پروردگار در ظواهر و اسرار است.》
▫️ و در قسمت دیگری از این خطبه آمده است:
🔸《ای گروههای مردم! نور مخصوص خداوند- عزّ و جلّ- در وجود من است، سپس در وجود علی تجلّی خواهد کرد و سپس در نسل او تا قائم مهدی که حقّ خداوند و هرحقّی را که برای ما هست، میگیرد.》 (۱)
⬅️ مکیال المکارم در فوائد دعا برای حضرت قائم (علیه السلام)، جلد ۱، ص: ۹۳
(۱). کمال الدین: ۱/ ۲۵۲.
🏷 #خطبه_غدیر
#امام_زمان علیه السلام
#عید_غدیر
𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘
፨፨፨፨፨፨፨፨፨፨፨፨
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّٖکَالفَرَجْ🤲🏻🌤
╭
#صبحتبخیرمولایمن
🏝قربان و غدیر رفٺ
ولے یار نیامد
آن شمع دل افروزِ
شب تار نیامد
چند روز دگر مانده ڪہ
با نالہ بگوییم
اے اهل حرم
میر و علمدار نیامد🏝
⚘وَ ارْفَعْ دَرَجَتَهُ، وَ أَضِئْ نُورَهُ، وَ بَيِّضْ وَجْهَهُ، وَ أَعْطِهِ الْفَضْلَ وَ الْفَضِيلَةَ وَ الْمَنْزِلَةَ وَ الْوَسِيلَةَ وَ الدَّرَجَةَ الرَّفِيعَةَ
و پايه اش را برافراز، و نورش را برافروز و رويش را سپيد كن،و فضل و برتری به او عطا كن، و به او جايگاه و مقام "وسیله" و رتبه بلند عنايت كن.⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*📛 رای نمیدم چون همشون مثل هم هستن!!*
🔺اگر شماهم اینطور فکر میکنید یا کسانی رو میشناسید این حرفها رو میزنن این فیلم رو ببینید وببینانید👆
#انتخابات
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
ختم صلوات جهت پیروزی جبهه انقلاب در انتخابات
از طریق لینک زیر:
khatmesalawat.ir/100669
⭕️ چرا جلیلی؟
🔹در حاشیه گردهمایی عظیم و پرشور مردم شیراز در حمایت از دکتر جلیلی
#جلیلی
#سعید_جلیلی
#انتخابات
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
⭕️ چرا جلیلی؟
🔹در حاشیه گردهمایی عظیم و پرشور مردم شیراز در حمایت از دکتر جلیلی
#جلیلی
#سعید_جلیلی
#انتخابات
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصویر هوایی از استقبال پرشور مردم شیراز از دکتر جلیلی
#جلیلی
#سعید_جلیلی
#انتخابات
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
⭕️ دکتر جلیلی: باید قدرت منطقهایمان را به سطح جهانی برسانیم
دکتر جلیلی در جمع مردم شیراز :
🔹همین جوانان ما در جنگ مردانه ایستادند و کسی جرأت نمی کند نگاه چپ به ما کند این است عظمت ملت
🔹حال سوال من این است ملتی که در سخت ترین عرصه مانند جنگ این موفقیت بزرگ را شکل می دهد در صنعت و کشاورزی و اقتصاد چنین موفقیتی را شکل دهد؟
🔹چه کسی می خواهد این بحث ها را مدیریت کند؟ امروز در یک انتخاب هستیم. استان فارس برایمان گویای بسیاری از هویت های تاریخی دینی و فرهنگی است و ما به هویت ملتمان افتخار می کنیم.
🔹جوانان می توانند در عرصه های فناورانه افتخارات زیادی را کسب کنند و نه تنها موفق شوند بلکه قدرت کشور را در جهان ارتقا دهند.
🔹خود غربی ها می گویند عرصه های «های تک» می تواند کشورها را ار در سطح قدرت های جهانی قرار دهند.
🔹امروز هم در کنگره های علمی اروپا مثل گذشته دنبال این هستند که پیشرفت های علمی را محدود کنند و اگر ما عقب بیفتیم ۴ سال که نه، چه بسا ۴۰ سال عقب بیفتیم باید در عرصه های مختلف فناورانه حضور پرقدرت داشته باشیم و قدرت امروز منطقهایمان را به سطح جهانی برسانیم.
#جلیلی
#سعید_جلیلی
#انتخابات
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
💥💥💥 دکتر جلیلی و #مشهدیا
امروز ســـاعت 5 عصر
ورزشـــــــــگاه تـــــــخـــتی
5نفر همراه خودتون ببرید
این پیام رو برای 5نفر بفرستید
امروز روز قدرتنمایی انقلابیهاست...