🌹 سلام
روزتان بخیر
🌹 یکشنبه خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر حضرت محمد و آل مطهرش
🌸 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
🌸 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹 در پناه لطف خدا و
عنایت حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش علیهم السلام
روزتون پر خیر و برکت ان شاءالله
🌹زیارت معصومین علیهم السلام
روزی دنیا و آخرت شما ان شاءالله
🌹 یکشنبه تون پر خیر و برکت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#سلام_امام_زمانم
🍁نزدیکترین مسافر دور، سلام
آیینهی سبز قامت نور، سلام
🍁بی تو همه خفته اند در این عالم
ای نفخهی دل نواز در صور، سلام
سلامحضرتخورشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌷🌿
🌷
🌷این زنان نماد و نماینده
زنان سلحشور این سرزمینند
نه آنها که بیگانگان به عنوان
نماینده زنان ایران
معرفی می کنند.
🍒شیرینزبانی دختر
#شهید_حمزه_جهاندیده
در حضور رهبر انقلاب
🌹همسر شهید حمزه جهاندیده:
رهبرم آمدهام که بگویم؛
به حمزهام قول دادهام
اشک نریزم مگر اشک شوق
اقامۀ نماز به امامت شما
در مسجدالاقصی.
🌹بشکست اگر دل من
به فدای چشم میاد
🌹سر خم می سلامت
شکند اگر سبویی
#رهبرم_سید_علی
#شهید_حمزه_جهاندیده
🌷
🌿🌷🌿
صالحین تنها مسیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوپانزدهم نگران تر شد.به اتاق رفت.فاطمه رو دید.صداش کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوشانزدهم
-من تو این دنیا جز فاطمه هیچکسی رو ندارم.همه زندگیم فاطمه ست.اگه نباشه..
-هست..حالش خوب میشه.
آرامشی که تو لحن و صدای زهره خانوم بود کمی آرامش کرد ولی تا فاطمه رو نمیدید تپش قلبش آرام نمیشد.
چند دقیقه بعد حاج محمود و امیررضا هم رسیدن.فاطمه به بخش منتقل شد.
علی کنار تختش ایستاده بود.آروم صداش کرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد.
لبخند بی حالی زد.
-سلام علی جانم،خوبی؟
-سلام...اگه تو خوب باشی منم خوبم.
-من خوبم عزیزم...ولی بچه..
اشک هاش از کنار چشم هاش پایین میریخت. علی اشک هاشو پاک کرد.با لبخند تلخی گفت:
_علی،پسر بود..پسر مامان...میخواستم امشب بهت بگم اسمشو بذاریم.... محسن.
سکوت کرد.بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خدایا شکرت.
از بیمارستان مرخص شد.وکیلش تماس گرفت.
-حدسم درست بود.تصادف عمدی بود.کار دکتر مستان بود.
-چطور مطمئن شدید؟
-پلیس بهم گفت.
علی به فاطمه گفت:
_دیگه ادامه نده.
فاطمه با تعجب نگاهش کرد.
-یعنی چی؟!! علی تو گفتی پشتمی،حالا چیشده؟
-تو گفتی اخراجت میکنن،نگفتی تهدیدت میکنن.یا بلایی سرت میارن!
-من نمیدونستم اینجوری میشه.ولی اگه میدونستم هم فرقی نمیکرد.
-تو فکر میکنی اگه دکتر مستان مجازات بشه دیگه هیچکس بخاطر اشتباه پزشکی نمیمیره؟!!
-علی جان،من به نتیجه فکر نمیکنم. کاری که وظیفمه انجام میدم، نتیجه ش دست من نیست.ولی از یه چیزی مطمئنم،اگه فاطمه نادری ها سکوت نکنن، دکتر مستان ها جرأت نمیکنن اشتباه کنن.
علی خواهشی گفت:
_فاطمه من جز تو کسی رو ندارم. نمیخوام بلایی سرت بیاد.
-فرصت خوبیه که تمرین کنی بخاطر خدا از همه چیزت بگذری.
دادگاه برگزار شد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوهفدهم
دادگاه برگزار شد.
بدون حضور دکتر مستان و حضور فاطمه با پای گچ گرفته.جرم دکتر مستان اثبات شد و مجازاتش تعیین شد.ولی خودش نبود تا مجازاتش اجرا بشه.غیر قانونی از کشور خارج شده بود و به کانادا برگشته بود.
علی گفت:
_این همه اذیت شدی،اخراج و تهدید و... آخرش چی؟..هیچی.
-علی جانم،خدا گفته اینکارو انجام بده، منم انجام دادم.حتی اگه به ظاهر بی نتیجه باشه..من بندگی میکنم،خدا، خدایی میکنه.
سه ماه گذشت.
مشغول خوردن صبحانه بودن که تلفن همراه فاطمه زنگ خورد.جواب داد.
-بفرمایید..سلام..بله خودم هستم....کدوم بیمارستان؟
علی نگران نگاهش کرد.فاطمه با اشاره سر بهش فهموند جای نگرانی نیست. همزمان به صحبت های اون طرف خط گوش میداد.
-بله...بسیار خب..خدانگهدار.
تماس که قطع کرد،علی پرسید:
_کی بود؟
-دعوت به همکاری شدم.
تعجب کرد.
-بیمارستانی که قبلا بودی؟!!
-نه.یه بیمارستان دیگه.
-خب چی گفتی؟
-قرار شد فردا برم حضوری صحبت کنیم.
مشغول ریختن چای تو لیوان شد.علی به فکر فرو رفت.بعد چند دقیقه گفت:
_میخوای قبول کنی؟
صدای علی نگران بود.فاطمه با تعجب نگاهش کرد.
-چرا نگرانی؟!!
-تو گفتی دوست داری خانوم خونه باشی، پس چرا همین الان بهش نگفتی نه؟!!
لیوان چای رو جلوی علی روی میز گذاشت.
-چون شاید وظیفه باشه که برم..هنوز چیزی معلوم نیست.تازه فردا قراره برم ببینم چی میگن.
-یعنی ممکنه قبول کنی؟..فاطمه من دوست ندارم کار کنی.
فاطمه تعجب کرد.
-چرا؟!!
-چون ممکنه بازم یکی مثل دکترمستان پیدا بشه و ...
ادامه نداد.از روی صندلی بلند شد. همونجوری که از آشپزخونه بیرون میرفت؛ گفت:
_نمیخوام بری سرکار.
علی آماده رفتن به محل کارش میشد. فاطمه تو چارچوب در اتاق ایستاد.
-قرار فردا رو چکار کنم؟
-زنگ بزن بهشون بگو نمیری.
-منکه شمارشونو ندارم.
به موهاش شانه میزد.
-باشه فردا برو بگو نمیری.
-علی جان،منم دوست ندارم برم سرکار ولی اگه وظیفهم باشه چی؟
کت شو از کمد لباس برداشت و از اتاق بیرون رفت.از جلوی فاطمه رد شد.سرفه ای نمایشی کرد و باتحکم گفت:
_همین که گفتم..خدانگهدار
ترجیح داد ادامه نده.شاید اصلا با بیمارستان به توافق نمیرسیدن و نیازی نبود علی رو راضی کنه.فاطمه هم لبخندی زد و گفت:
_خدانگهدار آقای زورگو.
علی که از در آپارتمان بیرون رفته بود، سرشو داخل برد،لبخند زد و گفت:
_همینه که هست.
روز بعد به بیمارستان رفت.
-سلام..من فاطمه نادری هستم.
منشی رئیس بیمارستان که پشتش به فاطمه بود،برگشت.نگاه دقیقی به فاطمه کرد.
-با آقای رئیس قرار ملاقات داشتم.
منشی که انگار تازه یادش اومده باشه، همزمان که به صندلی اشاره میکرد؛گفت:
_بله..بفرمایید.
فاطمه نشست....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوهجدهم
فاطمه نشست
و منشی گوشی تلفن رو برداشت تا با دکتر هماهنگ کنه..به در اتاقی اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید.
فاطمه بعد از اجازه گرفتن وارد اتاق شد.با مرد میانسالی روبه رو شد.بعد از سلام کردن،به صندلی اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید خانم نادری.
فاطمه هم نشست.
-آقای دکتر فتوحی اونقدر از شما تعریف کردن که من کنجکاو شدم با شما آشنا بشم.
-ایشون به من لطف دارن.
دکتر فتوحی تنها عضو هیئت رئیسه بود که با اخراج فاطمه از بیمارستان مخالف بود.
-من سوابق شما رو مطالعه کردم.واقعا مناسب ترین بخش برای شما بخش کودکان هست،بخاطر روحیات و اخلاق شما.
-از نظر لطفتون ممنونم..شما درجریان علت اخراج من از بیمارستان قبلی هستید؟
-بله.دکتر فتوحی کامل برام توضیح دادن.
-نگران نیستید که همین مساله برای بیمارستان شما پیش بیاد؟
دکتر نصیری لبخندی زد و گفت:
_خانم نادری،من و دکتر فتوحی سالهاست باهم دوست هستیم.ایشون کاملا با روحیات من آشنا هستن که شما رو به من معرفی کردن.
-اگه تو بیمارستان شما،پزشک یا پرستار بی مسئولیت باشه،شما چکار میکنید؟
-آدم بی مسئولیت برای هیچ کاری مناسب نیست مخصوصا پزشکی و پرستاری که به سلامت و جان آدم ها مربوطه.
-شما با همچین آدمی چطور برخورد میکنید؟.. تذکر میدید؟
-البته.
-اگه اصلاح نشد اخراج میکنید؟
-در این صورت اون فرد میره یه بیمارستان دیگه..به نظر من همچین پزشکی باید پروانه طبابتش باطل بشه.
فاطمه به میز روبه روش خیره شد و فکر میکرد.
-خانم نادری
فاطمه سرشو آورد بالا.دکتر نصیری با لبخند گفت:
_تو امتحان تون قبول شدم؟
فاطمه اول متوجه منظورش نشد.بعد سرشو انداخت پایین و سعی کرد جلوی لبخندشو بگیره.
-به حرف بله ولی باید دید در عمل چکار میکنید.
دکتر نصیری بلند خندید.فاطمه گفت:
_اگه ممکنه سه روز به من فرصت بدید در موردش فکر کنم.
دکتر جاخورد.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدونوزدهم
دکتر جاخورد.
-خانم نادری،شما ظاهرا متوجه موقعیت خودتون نیستین؟؟...بخاطر پرونده تون پیشنهاد کاری ندارید..درواقع این یه فرصت فوق العاده ست برای شما.
-آقای دکتر..من هیچ اجباری برای کار کردن ندارم..اگه حضورم ضروری باشه میام..وگرنه ترجیح میدم آرامشی که تو خونه خودم دارم از دست ندم.
-بسیار خب..فکر کنید.
خداحافظی کرد و رفت.
با دکتر فتوحی تماس گرفت و برای روز بعدش قرار گذاشت.بعد احوالپرسی دکتر فتوحی گفت:
_امروز دکتر نصیری رو دیدم.
با خنده گفت:
_گفت که بهش چی گفتین.
-پس لازم نیست توضیح بدم.
-خانم نادری شما درمورد چی میخواید فکر کنید؟
-من اگه بخوام کار کنم نه بخاطر نیاز مالی هست و نه نیاز روحی و روانی..اگه حضورم برای پرستاری از یک نفر هم مفید باشه حاضرم از آرامشی که تو خونه خودم دارم بگذرم..ولی ترجیح میدم جایی کار کنم که رئیسش وقتی میدونه حق با منه ازم حمایت کنه.نه اینکه اخراجم کنه...آقای دکتر نصیری به حرف گفتن که اینکارو میکنن.مزاحم شما شدم که بدونم اگه شرایطش پیش بیاد همونجوری که میگن عمل میکنن یا مثل بقیه فقط حرفه؟
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
_من و دکتر نصیری سالهاست رفاقت نزدیکی داریم.حرفی که میزنه،عمل میکنه... ولی خانم نادری،شما که میفرمایید پرستاری شما حتی اگه برای یک نفر هم مفید باشه راضی هستین یا به لحاظ مالی به این شغل نیاز ندارید پس چه فرقی داره براتون اگه رئیس تون ازتون حمایت نکنه؟ نهایتش مثل قبل اخراج میشید دیگه. ولی در عوض میدونید چند نفر رو از دست دکتر مستان نجات دادید..من نمیگم دنبال تخلف همکارهاتون بگردید ولی همینکه دربرابر اشتباه سکوت نمی کنید، ارزشمنده.
فاطمه به فکر فرو رفت.
دکتر حرفی گفت که خودش میدونست و سعی میکرد بهش عمل کنه.ولی این بار... فراموش کرده بود تنها حمایتی که همیشه بهش نیاز داره فقط حمایت خدا ست.
بخاطر این فراموشی خیلی ناراحت بود. به امامزاده رفت؛جایی که بعد از ازدواج، همراه علی زیاد میرفتن.همون جای همیشگی نشست و استغفار میکرد.چند ساعتی گذشت تا حالش بهتر شد.
به خونه برگشت.
غذا درست کرد و آماده استقبال از علی شد.بعد از شام فاطمه ظرف هارو می شست و علی میز رو تمیز می کرد.فاطمه گفت:
_علی جان،من خیلی فکر کردم و به نتیجه رسیدم..
-درمورد چی؟
-کار تو بیمارستان.
علی دست از کار کشید و متعجب،منتظر ادامه حرف فاطمه شد.
-وظیفه ست که تو بیمارستان کار کنم.
ناراحت نگاهش میکرد.
-من راضی نیستم..برات مهم نیست؟
فاطمه شیر آب رو بست و به چشم های علی خیره شد.فکر نمیکرد علی اینقدر جدی مخالفت کنه.
-معلومه که مهمه..اگه تو راضی نباشی من پامو از این در بیرون نمیذارم.ولی علی جان...
علی بین حرفش پرید.
-من راضی نیستم..دیگه حرفشم نزن.
از آشپزخونه بیرون رفت.
فاطمه که متوجه دلیل علی شده بود متعجب به رفتنش نگاه میکرد.از حرف ها و حرکات علی معلوم بود خودش هم میدونه کار درست چیه ولی نگرانی از دست دادن فاطمه مانع تصمیم درست میشد.
روی صندلی نشست،
و به رفتن علی نگاه میکرد.انتظار این حد از مخالفت رو نداشت.گیج شده بود....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیستم
گیج شده بود.
شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید قبول میکرد.
بلند شد تا بقیه ظرف ها رو بشوره.
سرما و صدای آب کمی آرومش میکرد تا بهتر فکر کنه.وقتی کارش تمام شد،به اتاق رفت.علی روی سجاده نشسته بود و قرآن میخوند.
روبه روش نشست.
-میشه حرف بزنم؟
بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-نه.
فاطمه لبخند زد.
-فقط یه سوال کوتاه...میشه بپرسم؟
علی با تامل نگاهش کرد.با نگاهش اجازه پرسیدن به فاطمه داد.لبخند فاطمه با نگاه علی عمیق تر شد.
-..خدا....کجای زندگیته؟
حرف هاشو با زبان سکوت و نگاه و مهربانی لبخند به علی گفت.چند دقیقه همونجوری گذشت.علی از نگاه منتظر فاطمه چشم گرفت و به صفحه قرآن تو دستش خیره شد.
فاطمه بلند شد و به هال رفت.
روی مبل روبه روی در اتاق جا گرفت و چشم به در،به انتظار علی نشست.یک ساعت نگذشت که علی تو چارچوب در نمایان شد.فاطمه خوشحال از اینکه زود به نتیجه رسیده،لبخند به لب ایستاد.اما با نگاه سردرگم علی و لباس های بیرونی تنش،لبخندش خشک شد.
علی سمت در آپارتمان رفت.
-علی جانم،کجا میری؟
دست علی روی دستگیره در بود و نگاهش به رنگ تیره چوب.
-همون جای همیشگی...معلوم نیست کی برگردم.تو بخواب.
فاطمه دستپاچه گفت:
_از دست من ناراحتی؟؟
علی جوابی جز سکوت نداد.
-علی تو این دنیا هیچی برام از تو مهم تر نیست..حرف آخر حرف توئه..هرکاری تو بگی انجام میدم.
نگاه کوتاهی به چشم های بی قرار فاطمه انداخت.در رو باز کرد و بیرون رفت.هنوز در رو نبسته بود که فاطمه خواهشی گفت:
_علی،نرو..
در رو بست و رفت.نیم ساعت بعد پیام داد:
_از تو ناراحت نیستم.
فاطمه تا صبح بیدار بود و فکر میکرد. نزدیک ظهر شد.تصمیم خودشو گرفته بود.تلفن همراه شو برداشت و شماره منشی دکتر نصیری رو گرفت.جواب نداد.
تلفن شو روی میز گذاشت تا چند دقیقه بعد دوباره تماس بگیره.
صدای چرخیدن کلید تو قفل در اومد. ایستاد و به در چشم دوخت.وقتی علی رو دید نفس راحتی کشید.لبخند زد و نزدیک رفت.
-سلام علی جانم
علی نگاهش کرد.از نگاه علی معلوم نبود چی تو سرشه.
-سلام...
تلفن فاطمه زنگ خورد و حرف علی نیمه تمام موند.نگاه علی سمت تلفن فاطمه کشیده شد.فاطمه گفت:
_منشی دکتر نصیریه.باهاش تماس گرفتم جواب نداد.حتما شماره مو دیده خودش زنگ زده.
تلفن شو از روی میز برداشت و به علی گفت:
_جواب شو بدم بعد میام پیشت.
هنوز انگشتش دکمه تماس رو لمس نکرده بود که علی گفت:
_چی میخوای بهش بگی؟
-میخوام بگم نمیرم...
-چرا؟
تماس قطع شد.
-چون اصلی ترین وظیفه من حفظ آرامش همسر و زندگیمه.
علی نفس عمیقی کشید و گفت:
_برو...من #راضیم..
فاطمه با چشم های گرد شده نگاهش کرد.
-من میخواستم فقط مال من باشی..ولی ظرفیت های تو بیشتر از اینه.تو میتونی همزمان برای خیلی ها باشی.میخواستم آرامش داشته باشی ولی انگار تو آرامش نمیخوای.همش دنبال دردسری.
-من دنبال دردسر نیستم.آرامش هم دارم، کنار تو..حتی اگه آدمایی باشن که بخوان آرامش مو بهم بزنن مثل دکتر مستان یا آریا نمیتونن.
-یا افشین مشرقی.
لبخند فاطمه صورت آرام شو،زیبا تر کرد.
-افشین مشرقی سخت ترین و طولانی ترین دردسر زندگی من بود...و البته... شیرین ترین.
فاطمه مشغول کار شد.
همکارانش و پزشکان بخش از پرونده فاطمه خبردار شدن.همه باهاش سرد برخورد میکردن.وقتی فاطمه بود با دقت کار میکردن.بخاطر رفتار همکارانش، ساعات کاری براش سخت میگذشت..کم کم با شوخی ها و مهربانی های فاطمه، وضعیت بهتر شد.
ولی با این حال همه.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#سلام_امام_زمانم♥️
میدانم یک روز پنجرهی امید
رو به جهان گشوده خواهد شد
که زیباترین گل دنیا را به چشمهای
مشتاق مردمان، پیوند خواهد زد.
یک روز زیبا خورشید به جای آسمان
از زمین طلوع خواهد کرد.
ای گل نرگس! ما را دریاب و چشمانمان
را به جمال نورانیت روشن کن.
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
🌹 سلام
دوشنبه تون معطر
به ذکر عطر خوش صلوات
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان پاک و مطهرش
🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌹وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸صبح دوشنبه تون بخیر
🌸و طلوع دیگـر از زندگے
🌸بر شما خوبان مبـارڪ
🌸الهے خانه اميدتون آباد
🌸زندگیتـون بر وفق مراد
🌸و برڪت فراوان
🌸روزی هر روزتان باشـد
در پناه لطف خدای مهربان و
عنایت اهل بیت علیهم السلام
زندگی خوب و خوشی داشته باشید
ان شاء الله تعالی
🌹 دوشنبه تون پر خیر و برکت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#حدیث
🌷 #امام_هادیعليهالسلام:
از كسى كه آزرده خاطرش کردی، صفا مَجوی و از كسى كه تير بد گمانىات را به او نشانه گرفتهاى خيرخواهى و صداقت مخواه؛ زيرا دل ديگرى با تو همچون دل توست با او...
صالحین تنها مسیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیستم گیج شده بود. شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_ویکم
ولی با این حال همه میدونستن به وقتش فاطمه کوتاه بیا نیست.بخاطر همین دقت شون بیشتر شد.
یک سال گذشت.
دختر علی و فاطمه به دنیا اومد.
اسمشو {زینب} گذاشتن.چهره ش شبیه علی بود.حاج محمود به مناسبت تولد زینب،یه آپارتمان بهشون هدیه داد.سه دانگش به نام افشین مشرقی و سه دانگش به نام فاطمه نادری.
حاج محمود میتونست حتی قبل ازدواج شون این هدیه رو بهشون بده ولی میخواست بچه هاش راحت طلب نباشن. به امیررضا و محدثه هم بعد تولد اولین بچه شون یه آپارتمان هدیه داد.
اون روزها بهترین روزهای زندگی علی بود.زندگی علی با فاطمه هرروز شیرین تر از روز قبل بود.فاطمه از وقتی #مادر شده بود،عاشق تر و عاقل تر شده بود. رابطه ش با خدا عمیق تر و عاشقانه تر شده بود.
دخترشون سینه خیز میرفت،
علی و فاطمه با ذوق تشویقش میکردن. زینب غذا میخورد،دوتایی ذوق میکردن. چهار دست و پا میرفت،دوتایی قربان صدقه ش میرفتن.
زینب وسط هال نشسته بود،
و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.علی روی مبل نشسته بود و نگاهش میکرد. فاطمه با سینی چایی،کنارش نشست و به علی خیره شد.علی با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_دخترتو ببین چکار میکنه.
ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.
-علی،ازت ممنونم،بخاطر زندگی خوبی که برام ساختی.کنار تو زندگی خیلی خوبی دارم.تو همون همسری هستی که همیشه از خدا میخواستم.یه مرد واقعی..تو هم همسر خیلی خوبی هستی،هم پدر خیلی خوبی هستی.
شب شهادت امام محمد باقر(ع) بود.
طبق معمول علی و فاطمه و زینب با هم به هیئت رفته بودن.برای کمک تا آخرشب مونده بودن.
تو مسیر برگشت زینب آب خواست.
علی کنار خیابان توقف کرد.از ماشین پیاده شد و به سوپر رفت.
تازه وارد مغازه شده بود که ماشینی چند متر جلوتر،رو به روی بنر بزرگی که به مناسبت شهادت زده بودن،ایستاد.شیشه های ماشین پایین رفت و صدای بلند موسیقی تندی تو فضا پیچید.دو پسر و یه دختر پیاده شدن و شروع به #هتاکی کردن.
فاطمه سریع پیاده شد،
و سمت دختر رفت.صحبت میکرد که یکی از پسرها از پشت فاطمه رو هل داد. فاطمه که انتظارشو نداشت نتونست تعادل شو حفظ کنه و با سر محکم زمین خورد.زیر سرش پر خون شد.
علی از مغازه بیرون اومد.
خانمی رو دید که زمین خورده و دو پسر بالا سرش ایستادن. به سرعت سمت شون رفت.
دختر و پسرها فرار کردن.
وقتی متوجه حال خانم شد،خواست فاطمه رو برای کمک صدا کنه ولی جای خالی فاطمه رو دید...از فکر اینکه اون خانم،فاطمه باشه،لحظه ای قلبش ایستاد...با قدم های لرزان نزدیک رفت. وقتی صورت فاطمه رو دید نفسش حبس شد..با زانو کنارش افتاد...صدای گریه زینب از ماشین شنیده میشد.
چند نفری جمع شدن.
یکی با آمبولانس تماس گرفت.خانمی زینب رو بغل کرد و سعی میکرد آرومش کنه.
روی صندلی بیمارستان نشسته بود.مات و مبهوت...پرستاری نزدیک شد.
-آقا ... آقا!!
علی سرشو بلند کرد.پرستار گفت:
_کسی هست که بیاد دخترتون رو ببره.همش گریه میکنه.بچه گناه داره.
تازه یاد زینب افتاد....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_ودوم
تازه یاد زینب افتاد.
یه کم فکر کرد..با مکث تلفن همراه شو از جیبش بیرون آورد.رمزشو باز کرد..شماره حاج محمود رو آورد ولی مردد شد.. خجالت میکشید به حاج محمود بگه نتونست مراقب دخترش باشه..منصرف شد.شماره پویان رو آورد.گوشی رو سمت پرستار گرفت.
-میشه شما بهش بگید؟
پرستار که حال علی رو دید قبول کرد. جریان رو برای پویان تعریف کرد و گوشی علی رو بهش داد.
-حال خانومم چطوره؟
از نگرانی جوابی که قرار بود بشنوه، صداش میلرزید.
-هنوز جراحی تموم نشده.هر خبری بشه بهتون اطلاع میدم.
پرستار رفت.
نمیخواست باور کنه.فقط میخواست چشم هاشو باز کنه و ببینه همه ی اینا کابوس بوده.زندگی خودشو از وقتی یادش میومد تا چند ساعت قبل مرور کرد.
با خودش گفت،
زندگی من قبل از فاطمه زندگی نبود.بعد از آشنایی با فاطمه هم زندگی نبود.از وقتی خدا بود زندگی من،زندگی شد. #خدافاطمهروبهمنداد وگرنه با بدی های من،فاطمه حتی نباید نگاهم میکرد... خدایا تو که همه جوره لطفت رو به من کامل کردی،فاطمه رو بهم برگردون.
حاج محمود کنارش نشست.
آروم و نگران صداش کرد.علی سرشو بلند کرد.وقتی نگرانی چشم های حاج محمود رو دید،شرمنده شد.به زهره خانوم که پشت سر حاج محمود ایستاده بود نگاه کرد.زهره خانوم هم با چشم های پر اشک منتظر شنیدن خبر سلامتی دخترش بود..شرمنده تر شد،سرشو انداخت پایین..
حاج محمود گفت:
_حالش چطوره؟
همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_چند ساعته که تو اتاق عمله.
بغض صداش حال خرابشو فریاد میزد. خیلی نگذشت که امیررضا و پویان هم رسیدن.
مریم پیش زینب بود.
همه ساکت بودن.یک ساعت دیگه هم گذشت.
پرستاری گفت:
_همراه فاطمه نادری.
همه به علی نگاه کردن.
علی سرشو بلند کرد.به بقیه که داشتن نگاهش میکردن،نگاه کرد،بعد به پرستار. پویان نزدیک رفت و گفت:
_جراحی تمام شده؟
پرستار گفت:
_آره ولی بیهوشه.
-جراحی چطور بود؟
-باید با دکترش صحبت کنید.
-کی میتونیم با دکتر صحبت کنیم؟
-دکتر یه جراحی دیگه هم دارن.کارشون تمام شد،بهتون میگم.
-میتونیم حداقل از دور ببینیم شون؟
-نه،امکانش نیست.وقتی به هوش بیاد، بهتون میگم.
پرستار رفت.
بازهم همه ساکت بودن.صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وسوم
صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت:
_از این طرفه.
با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با #صبر و #آرامش نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت:
_بابا...علی حالش خوبه؟!!
حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید.
ساعت ها میگذشت.
حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم...
حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت:
_حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه.
حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن.
به سختی راه میرفت.
به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد.
-علی جان.
علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید:
_..چه خبر؟
حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت:
_با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی...
به علی نگاه کرد.
نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود.
پویان با نگرانی گفت:
_ولی چی؟
حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد.
-...تو کما ست.
نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت.
مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت:
_دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم.
علی نشست و گفت:
_من نمیخوام فعلا ببینمش...
پویان و حاج محمود تعجب کردن.
-...نمیتونم تو اون حال ببینمش.
هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وچهارم
حاج محمود گفت:
_پس من میرم پیش فاطمه.
-شما بفرمایید.
حاج محمود ایستاد و آروم به پویان گفت:
_مراقبش باش ولی بذار تو خودش باشه.
-چشم.
اول زهره خانوم به دیدن فاطمه رفت. کنار تخت فاطمه ایستاده بود و بی صدا گریه میکرد.
دقیقه ها به اندازه ماه ها و ساعت به اندازه سال ها میگذشت.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو راهرو نشسته بودن.علی با گام هایی لرزان نزدیک میشد.پشت سرش پویان بود که با فاصله مراقبش بود.
حاج محمود بلند شد و سمت علی رفت.
_میخوای ببینیش؟!
_میشه؟
_آره.از این طرف.
لباس مخصوص پوشید.
پرستار تخت فاطمه رو نشانش داد و رفت...علی ماند و فاطمه ای با چشمان بسته..به زحمت خودشو تا کنار تخت فاطمه کشید.آرام صداش کرد.
_فاطمه
هیچ عکس العملی ندید.دوباره صداش کرد.
_فاطمه جان...فاطمه!!!
امیدش،نا امید شد..با ناراحتی گفت:
_تا حالا سابقه نداشت صدات کنم و جوابمو ندی... فاطمه،من به سکوتت عادت ندارم.خودت بدعادتم کردی.. جوابمو بده..چشمهاتو باز کن..نگاهم کن..فاطمه.. فاطمه...
ولی فاطمه هیچ عکس العملی نشان نداد. خیلی گذشت.پرستار از حاج محمود خواست علی رو بیرون بیاره.چندبار به علی گفته بود ولی علی حتی صداش هم نشنیده بود.حاج محمود نمیتونست علی رو از فاطمه ش جدا کنه...امیدوار بود فاطمه بخاطر علی،چشمهاشو باز کنه... امیررضا رفت.
چند دقیقه بعد درحالی که زیر بغل علی رو گرفته بود،برگشت.کمکش کرد روی صندلی بنشینه.همه منتظر به علی چشم دوخته بودن تا بگه فاطمه عکس العمل نشان داده.
علی به زمین چشم دوخته بود.
_ جوابمو نداد..حتی نگام هم نکرد.
بغض صداش محسوس بود.
فقط صدای گریه ی زهره خانوم شنیده میشد.از اون موقع اون صندلی مال علی شد.ساعت ها می نشست و منتظر میموند که کسی خبر به هوش اومدن فاطمه شو بگه.فقط موقع نماز از روی صندلی بلند میشد و به نمازخانه میرفت. هرروز کنار تخت فاطمه میرفت و به امید جواب شنیدن،صداش میکرد.هرروز دلشکسته تر از روز قبل خدا رو صدا میکرد.گاهی نشسته روی همون صندلی به خواب میرفت.
سه روز گذشت.
_آقای مشرقی!
سر بلند کرد و به مرد روبه روش نگاه کرد.ایستاد و گفت:
_سلام جناب سروان.
_سلام.حال خانومتون چطوره؟
-فرقی نکرده.. چه خبر؟ پیدا شون کردین؟
-بله.هرسه تاشون دستگیرشدن.لطفا تشریف بیارید کلانتری.
علی و حاج محمود و امیررضا به کلانتری رفتن.حاج محمود نگران بود که علی با دیدن کسانی که اون بلا رو سر فاطمه آوردن،نتونه خودشو کنترل کنه و باهاشون درگیر بشه.
یکی از پسرها با تمسخر گفت:
_زن فضولی داری ها،البته داشتی.
علی عصبانی شد،
خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. نفس عمیقی کشید و دست هاشو مشت کرد.اون یکی پسر دهان باز کرد که یه طعنه دیگه بگه،علی از اتاق بیرون رفت.حاج محمود و امیررضا و سروان احمدی پشت سرش رفتن.
حاج محمود به سروان احمدی گفت:
_دختره هم مثل ایناست؟
-دختره انکار میکنه..یه کم ترسیده.. تصمیم شما چیه؟
حاج محمود و امیررضا به علی نگاه کردن.علی گفت:
-اگه ببخشیمشون کار فاطمه بی نتیجه میمونه..علف هرزها باید هرس بشن وگرنه گل هارو نابود میکنن.
دوباره به بیمارستان برگشت.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وپنجم
دوباره به بیمارستان برگشت.امیررضا گفت:
-فکر میکردم باهاشون درگیر بشی.
دوباره عصبانی دست هاشو مشت کرد و با حرص گفت:
_خیلی دوست داشتم خودم با دستهای خودم خفه شون کنم...
-پس چرا نکردی؟!!
نفس غمگینی کشید و با بغض گفت:
_یاد امام علی(ع) افتادم.یه عمر از کسایی که زهراشو ازش گرفتن طعنه شنید و سکوت کرد.با اینکه زورشو داشت همه شونو نابود کنه...خواستم یه ذره درک کنم...😭
اشکش ریخت روی صورتش.
-خیلی سخت بود..خیلی.
شش روز دیگه هم گذشت،
و حال فاطمه تغییری نکرد.اما علی خیلی تغییر کرد.موهای سرش به طرز عجیبی به سرعت سفید میشد.لاغر و شکسته شده بود.
کنار تخت فاطمه ایستاده بود.
-فاطمه اگه میخوای علی رو زنده ببینی زودتر چشم هاتو بازکن،قبل از اینکه من دق کنم.
بعد از نماز،دلشکسته تر از همیشه سر به سجده گذاشت.
خدایا به #تنهایی و #مظلومیت علی(ع) قَسمِت میدم فاطمه مو بهم برگردون...
کفش هاشو پوشید و از نمازخانه بیرون رفت.وارد بخش مراقبت های ویژه شد.
-کجایین شما آقای مشرقی؟!!
علی سرشو بالا آورد.پرستار با خوشحالی گفت:
_مژدگانی بدید..خانومتون به هوش اومد.
به سرعت خودشو کنار تخت فاطمه رساند.چشم های فاطمه بسته بود.آروم صداش کرد:
_فاطمه..
چشم های فاطمه باز شد.لبخندی زد و گفت:
_سلام علی جانم
-سلام..جان علی...چقد منتظر علی گفتنت بودم.
لبخند فاطمه خشک شد.با تعجب گفت:
_دکتر گفت من نه روز تو کما بودم؟!!
-آره.چطور مگه؟
-پس چرا تو اینقد عوض شدی!!! انگار سالها گذشته!!
-برای من یه عمر گذشت.
حاج محمود و زهره خانوم هم به سرعت خودشونو رسوندن.زهره خانوم پیش فاطمه رفت .
-سلام مامان مهربونم.
با اشک و خنده گفت:
_سلام دختر گلم.
چند دقیقه گذشت ولی زهره خانوم فقط با اشک به دخترش نگاه میکرد.فاطمه گفت:
_مامان حلالم کن.من همش اذیت تون میکنم.
زهره خانوم دخترشو بوسید و قربان صدقه ش میرفت.پرستار اومد و گفت:
_خانوم بفرمایید.ایشون باید استراحت کنن.
علی و حاج محمود تو اتاق دکتر نشسته بودن.دکتر گفت:خداروشکر به هوش اومد...ولی...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸