eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏 در این روزها و شبهای سخت و تاریک بیشتر برای ظهور دعا کنیم... 🤲 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و العن و اهلک اعدائهم اجمعین واجعلنا من الباکین والمضطرین لغیبت امامنا ═✨ ⚘════✨⚘ ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5978762267519353254.mp3
3.2M
یابن الزهرا امان زین جدایی😔 صوتی
🍂آقا به جان حضرت زهرا ظهور کن دنیای ظلمتِ همه را غرق نور کن.... 🍂ما منتظر دیده به راه تو دوختیم لطفی به مانما و از این ره عبور کن.... عجل الله تعالی فرجه الشریف تعجیل در فرج مولایمان صلوات مهدوی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌼👈#پست_۶ *** آیدا تو سالن ایستاده بود چندتا از بچه ها دورش حلقه زده بودن اینقدر مهربون بودن معاون جد
🌼👈 آیدا صدا تو سرش تکرار میشد ..صاحبچی .. زن وقتی بُهت آیدا رو دید اخم کرد _خودتون زنگ زدید بیام مدرسه .. آیدا سعی کرد نفس بگیره _بله بفرمایید خانم .. نتونست بگه خانم صاحبچی .. زن روی صندلی نشست از کفش و کیف مارک که داشت تا پالتو خیلی شیک تنش نشون میداد از یک خانواده ثروتمنده ...و جالب تر از همه چادری بود که سرش کرده بود البته انگار نمایشی سرش بود ولی همین خار شد تو چش آیدا ...بعد پونزده سال هنوز اون صدا ها تو گوشش بود که میگفت *تو در حد خانواده ما نیستی ...اصلا لباس پوشیدنت داد میزنه چه خانواده بی در و پیکری داری ...* آیدا بلند شد حس میکرد سرش گیج میشه زن دست های ظریف  با ناخون های مرتب اش تکون داد که برق انگشتر هاش نمایان شد _خانم ترمه نیستن؟ آیدا لبخند تصنعی زد _نه ایشون تو اداره جلسه داشتن .. بعد به طرف سالن رفت در کلاس زد معلم بیرون امد _جانم ؟ آیدا با سر به دفتر اشاره کرد _مامان مانلی امده .. معلم آهانی گفت _بیزحمت کلاسم اداره میکنی ... آیدا از خداخواسته سر تکون داد وارد کلاس شد بچه ها بلند شدن معلم باهاشون اتمام حجت کرد _ساکت میمونید و رونویسی میکنید   به حرف خانم سوفی هم‌گوش میدید . و رفت آیدا روی صندلی نشست ...هزار فکر تو سرش بود ...ولی یک چیز خیلی پر رنگ تر بود ...این زن با این زیبایی و طنازی زن هامون ...حس تهوع پیدا کرد ...این زن هامون ....اشک تو چشش نیش زد آهی کشید هامون شکمو بود همیشه بهش میگفت امدم از سرکار باید بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته باشه ...دوباره بغض کرد ...الان واسه نهار قرمه سبزی گذاشته ..هامون میاد خونه این زن بغل میکنه میبوسه ..هامون یک خانواده داره ..سعی کرد تند تند نفس بگیره تا اشکش نریزه ..بچه ها پچ پچ میکردن ..صدای زنگ خش انداخت توی تمام افکارش 🌷
🌼👈 *من دلم میخواد اولین بچمون دختر باشه ...هامون با عشق نگاهش کرد ..‌شبیه تو بشه * آیدا تند تند محتویات ماهی تابه رو هم میزد از وقتی از مدرسه امده بود یک حال بدی بود .دلش میخواست گریه کنه ولی هی  زیر لب میگفت _زندگی اون عوضی به تو چه اخه . آخر با بغض ماهی تابه رو کف اشپزخونه گذاشت یک تکه نون از روی میز برداشت روی زمین چهار زانو نشست عکسش روی شیشه فر منعکس شد به خودش خیره شد چشمهای عسلی و ابرو های بور بینی که به اصرار ژیلا پنج سال پیش عملش کرده بود و لبهای معمولی و فک زاویه داری پوزخندی زد  ...اصلا قابل مقایسه با اون زنی که میگفت خانم صاحبچی نمیدید آهی کشید و زیر لب گفت حتی قدم تا شونه اونم نمیرسه ..همون موقع صدای زنگ اپارتمانش بلند شد . تکه نون و با عصبانیت ته ماهیتابه انداخت احتمالش میداد ژیلا باشه .. در باز کرد دختر بچه ای روی پله ها دوید صدای جیغ جیغ ژیلا تو راهرو پیچید _ریما ندو میخوری زمین .. ریما خودش تو بغل آیدا انداخت _سلام خاله .. آیدا محکم بغلش کرد _سلام عزیزم . ژیلا هن هن کنان نزدیک امد کیف پیش دبستانی  ریما رو دست آیدا داد و خم شد تا بند کفشش باز کنه  _سلام خوبی ... آیدا ریما رو روی کاناپه گذاشت _نهار خوردی؟ ریما نوچی کرد آیدا تلوزیون رو روشن کرد تا ریما کارتن ببینه و بعد وارد اشپزخونه شد . _تا الان ساعت سه بعد از ظهر به بچه نهار ندادی ؟ ژیلا مانتو شو در آورد _غلط کرد تو مهد نهار خورده  ...باز تو رو دید خودش لوس میکنه برات ! آیدا سوسیس و سیب زمینی داخل ماهیتابه رو تو بشقاب ریخت .. ژیلا وارد آشپزخونه شد _خوبی چه خبر ! ژیلا شونه ای بالا انداخت از یخچال شیشه خیارشور بیرون اورد _هیچی ... صدای تیک تیک فندک گاز بلند شد و ژیلا کتری رو روش گذاشت _وای اینقدر دلم چای میخواد ...امروز همکارم نبود من جورش کشیدم .. آیدا خیارشور هارو ریز کرد _چای تازه دم کردم ...دوتا فنجون بریز تا من واسه ریما یک چیزی ببرم سینی غذا رو روی میز گذاشت ژیلا داشت از کار ادارش حرف میزد ولی آیدا یک لحظه با خودش گفت الان هامون با دختر و زنش داره نهار میخوره حتی از تجسم کردن زندگی هامون کنار اون زن زیبا ،قلبش چنگ مینداخت .. _هوی کجایی .. ژیلا سینی چای رو روی اپن اشپرخونه گذاشت _دوساعت دارم حرف میزنم جواب نمیدی ؟ آیدا بی اختیار گفت _هامون یک دختر داره .. ژیلا هاج و واج نگاهش کرد _چی ؟ آیدا روی صندلی اشپزخونه نشست و به قیافه پر از تعحب ژیلا نگاه کرد _دخترش تو مدرسه منه ...امروز زنش دیدم بعد آهی کشید _یادت همیشه ننه جونم میگفت مادر مکافات خونه همین دنیاست پوزخندی زد _زنش اینقدر خوشگل بود وقتی دیدم زبونم بند امد ...فقط یک بی ام و زیر پای خانومش بود ..کل کادر مدرسه براش دولا و راست میشدن ...البته یکی از معلم ها میگفت طرف دختر نماینده مجلسِ .. ژیلا با حرص گفت؛ _بعد همچین دختری زن هامون شده .. آیدا فنجون چایش برداشت و هورت کشید _چی بگم حتما خود هامون به جایی رسیده که نماینده مجلس دخترش داده بهش .. ژیلا با حرص گفت؛ _تو دیونه ای خودتو تاریک دنیا کردی حتی نمیذاری یکی بهت پیشنهاد ازدواج بده ...یک چیزی پونزده سال پیش بوده تموم شده .. آیدا نفس گرفت ژیلا ادامه داد _تو هم ازدواج کن خوشبخت شو بچه بیار ...باور کن عشق و عاشقی پونزده سال پیشت یادت میره .. بعد خندید و گفت _بیفتی به شوهر و بچه خودتم یادت میره .. ایدا زیر لب اروم‌گفت _ بچه !! ژیلا ادامه داد _بهتر از هامون هستن برای تو کافی لب تر کنی .. آیدا چشم چرخوند _حتما علیرضا .. ژیلا فنجونش تو سینی گذاشت _والا خیلیم پسر اقا خوبیه ؟ آیدا پر از حسرت آه کشید _خودت خوب میدونی عمه عزیزت منو میبینه انگار عزرائیل اش دیده ... _مهم علیرضاست .. آیدا بلند شد _پونزده سال پیش هم هامون من به بخاطر خانواده اش نخواست .. ژیلا عصبانی گفت؛ _تو اون بچه حاجی لوس ننر با علیرضا یکی حساب میکنی ...واقعا که ! آیدا با لبخند نگاهش کرد _جفتشون یک شرایط داشتن ...چه فرقی میکنه . بعد آروم گفت؛ _به عمت حق میدم ...منم جای اون بودم پسر دسته گل اقای دکترم نمیدادم به دختری که حتی اسم پدر تو ی شناسنامه اش نداره ...مامانش فقط تو شیش سالگی دیده بعدم غیبش زده ..از دار دنیا فقط یک ننه بزرگ داشت که اونم خدارحمتش کنه ...تمام ...تمام شد ژیلا خانم عزیزم ...کی و میخوای گول بزنی ...حق دارن بنده خداها .. ژیلا رو برگردوند . اون شب تا دیر وقت ژیلا و دخترش اونجا بودن آیدا سعی کرد بودنش غنیمت بدونه از تنهاییش فرار کنه واسه همون کلی خندید و شام پخت و حرف زد و تظاهر کرد یادش رفته غم تو دلش ... ولی همینکه سر رو بالش گذاشت تمام خاطرات وحشتناک مثل کابوس سراغش امد 🌷
🌼👈 _خانم صوفی زنگ بزنین والدین این دختر براش لباس بیارن ... آیدا سرش و از روی مانیتور بلند کرد _کی؟ که نگاهش به مانلی افتاد ...معلم با اخم به مانلی گفت _همینجا وایستا ! بعد نزدیک آیدا شد _من آخر از دست این بچه دق میکنم .. آیدا با تعجب گفت ؛ _هفته پیش که میگفتی مشق هاش مینویسه .. معلم چینی به بینیش داد _باز دو سه روزه انگار داره میاد مهمونی یک کلمه هم ننوشته امروز که آوردمش پای تخته درس بپرسم مثل بز منو نگاه کرد آخرم وقتی روی میز زدم از ترس دیدم یک جوی اب زیر پاش راه افتاده .... آیدا با چشای گرد معلم نگاه کرد _چکار کردی ؟ معلم با حرص گفت؛ _والا اون داد هم نزنم سرشون که هیچی دیگه .. آیدا بلند شد معاون دیگه مداخله کرد _گور خودتو کندی ...الان مامانش میاد من و تو رو مدرسه رو میذاره رو سرش .. آیدا به طرف مانلی که بیرون از سالن ایستاده بود رفت وقتی دیدش قلبش از شدت ترحم از جا کنده شد مثل جوجه های خیس به خودش میلرزید _بیا دخترم ...بیا اینجا .. مانلی با چشای درشت اشکی بهش زل زده بود . آیدا اون و به طرف دفتر معاونین برد .. یک صندلی کنار شوفاژ گذاشت همکار معاونش غر زد _آیدا نجس نکن صندلی رو .. آیدا یک چش غره رفت ..میگم اقا زیدی تو حیاط ابش بکشه ... مانلی با بغض روی صندلی نشست ..ولی هنوزم میلرزید آیدا دلش طاقت نیاورد به همکارش گفت؛ _زنگ بزن مامانش براش لباس بیاره ..من برم یک پتو مسافرتی از تو ماشینم بیارم .. پتو از اخرین دفعه ای که رفته بودن باغ تو ماشینش بود ..پتو رو روی دوش مانلی گذاشت با لبخند گفت؛ _الان گرم میشی دخترم ...صبحانه خوردی ؟ مانلی نوچی کرد آیدا ساندویچ خودش بهش داد بعد کنارش نشست _مگه برای خودت صبحانه نمیاری ؟ مانلی بی حرف نگاهش کرد آیدا با مهربونی گفت؛ _تو خونه صبحونه میخوری .. صدای ضعیف مانلی بلند شد _نه پول میارم مدرسه .. آیدا یک لنگه ابرو شو بالا انداخت با کنجکاوی گفت _هر روز ؟ مانلی سرش به معنای تأیید تکون داد چقدر پول میاری ؟ مانلی اروم گفت؛ _پنجاه هزارتومن .. آیدا یکم جا خورد با خودش گفت هر روز پول میاره مگه میشه اخه ... _خوب چرا از بوفه چیزی نمیخری ؟ مانلی اول نگاهش کرد بعد آروم گفت؛ _پول میندازم تو صندوق.. بعد به صندوق صدقات ته سالن اشاره کرد . آیدا هاج و واج نگاهش کرد همون لحظه معاون دیگه هن هن کنان گفت؛ _آمدن براش لباس اوردن ...بیا بگیر . آیدا لبخندی زد _این اتفاق واسه هر کی ممکنه بیفته ...خجالت نداره ...الان لباس هاتو عوض میکنی میری سر کلاس .. مانلی برای اولین بار لبخند زد آیدا ته قلبش یک حال خوبی شد .. _تا ساندویچ تو بخوری من میام .. بعد به طرف دفتر معلم ها رفت صدای کفش های پاشنه کوتاهش تو سالن انعکاس داشت .. نگاهش به هیکل یک مرد افتاد که پشتش به اون بود یک مرد قد بلند با یک پالتو بلند مشکی .. آیدا ایستاد . صدای مدیر مدرسه رو شنید _لطفا لباس هارو بدین به خانم معاون .. مرد برگشت ...قلب آیدا ایستاد ... هامون با دیدن آیدا مکث کرد انگار باورش نمیشد این دختر ریزه میزه تو لباس کادر مدرسه همون آیدا پونزده سال پیشِ ... آیدا هم باورش نمیشد خیلی از پونزده سال پیش تپل تر شده بود جا افتاده تر موهای جوگندمی کنار شقیقه اش با ریش کمی سفیدش ازش یک مرد جذاب ساخته بود . ناخوادگاه یک قدم عقب گذاشت . هامون اخم کرد . پاکت لباس به طرفش گرفت _من صاحبچی هستم پدر مانلی .. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سلام دوشنبه تون معطر به ذکر عطر خوش صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان  پاک و مطهرش 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹‌وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸صبح دوشنبه تون بخیر 🌸و طلوع دیگـر از زندگے 🌸بر شما خوبان مبـارڪ 🌸الهے خانه اميدتون آباد 🌸زندگیتـون بر وفق مراد 🌸و برڪت فراوان 🌸روزی هر روزتان باشـد در پناه لطف خدای مهربان و عنایت اهل بیت علیهم السلام زندگی خوب و خوشی داشته باشید ان شاء الله تعالی 🌹 دوشنبه تون پر خیر و برکت ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 شهدا و ذکر شریف بین بچه های یگان معروف بود به محمد عشقی... چون عاشق بود🍃 یه تسبیح هزارتایی داشت که خودش درست کرده بود و بعد نماز باهاش میفرستاد ، دائم ذکر می گفت حتی تو مأموریت زمزمه میکرد... قاری قرآن هم بود... روز آخرم که بچه ها رفتن بالاسرش میگن لباش تکون میخورد و آروم ذکر یازهرا میگفت.‌..💔 راستی یکی از ترکشهای خمپاره به پهلوی یوسف خورده بود... شک ندارم دم آخری خود مادرمون خانم فاطمه‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)اومد برا بدرقه اش...😔 ✨تکاور پاسدار شهید یوسف فدایی نژاد 📙پرواز در سحرگاه. اثر گروه شهید هادی 🌷یادش با ذکر اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱ آذر سال ۱۳۰۰ پیکر میرزا یخ زد. دست اجانب روس و انگلیس و قزاق‌های رضاخان به زنده او نرسید و ایستاده جان داد. میرزا کوچک خان جنگلی بسیار اهل استخاره با تسبیح بود. همیشه یک تسبیح برای استخاره در دست داشت. این شعر را مکرر می‌خواند: آنقدر در كشتي عشقت نشينم ، يا به ساحل مي رسم يا غرقِ دريا مي شوم. ادامه👇👇
از یحیی سنوار تا میرزاکوچک خان پیش از آغاز یکی از جنگ ها در ۳۱ شهریور ۱۲۹۴ میرزا کوچک خان سخنرانی مشهوری دارد که تاریخ نگاری سکولار این بُعد شخصیت مذهبی میرزا را سانسور میکنند‌. او خطاب به یاران میگوید: ما از سرسلسله مجاهدین اسلام، یعنی حضرت سیدالشهدا (ع) سرمشق میگیریم، چه اقتدار یزید و دولت اموی کمتر از دولت تزاری؛ و جمعیت آن سَرور نیز بیشتر از این جمعیت نبود، گرچه در ظاهر حضرت امام حسین مغلوب شد، ولی نام نامی و اسم گرامی آن بزرگوار، قلوب آزادیخواهان را همیشه به نور خود، منور داشته است. شما باید بدانید این لباس مجاهدت را که ما به تن کرده ایم، کفن ما است و قبر ما در شکم جانوران و درندگان است. ما برای القاب و جاه و مال، مسلح نشده ایم، ما زوال ملت و اضمحلال مملکت را طالب نیستیم، ما برای قطع ایادی اجانب و مزدوران آنها که سالها است خون ما را مکیده و ما را به این روز سیاه نشانیده اند و احساسات وطن پرستی را در ما کشته و میخواهند ما را غلام خود نمایند، جمع شده و اسلحه به دست گرفته ایم. روستای گسگره ۳۱ شهریور ۱۲۹۴ این سخنرانی شهید میرزا به بیش از صد سال پیش تعلق دارد‌ و شبیه به همین کلمات در مبانی فکری و سخنرانی شهید بزرگ جهان اسلام یحیی سنوار آمده است آنجا که میگوید: صلح و مذاکره در کار نیست؛ یا پیروز می‌شویم یا کربلا رخ می‌دهد. این نشان میدهد مقاومت دربرابر اجنبی و استعمار روس، انگلیس و آمریکا در این منطقه عقبه تاریخی دارد‌. مقاومت پدیده جدیدی نیست. عمر مقاومت به شکل و روش امروزی ریشه در تاریخ استعمار در این منطقه دارد‌‌.‌ پای استعمار که در منطقه ما باز شد، مقاومت آغاز شد. ریشه فکری پدیده مقاومت که یک اصل انسانی_الهی است به عاشورا بازمیگردد‌. سنوار و میرزا بیش از صد سال باهم فاصله دارند اما هر دو در یک زبان مشترک از امام حسین(ع) میگویند. مقاومت بدون عقبه تاریخی استعمار در این منطقه ناقص درک میشود. https://eitaa.com/Politicalhistory
از میرزا کوچک خان تا سنوار مقاومت در برابر اجنبی یک زبان مشترک است. https://eitaa.com/Politicalhistory
امروز ۱۱ آذر از این مرد در فضای مجازی یاد کنید. اگر ما به نسل امروز و مردم خودمان با این داده های تاریخی اثبات کنیم که میرزا کوچک شمالی، رئیسعلی دلواری جنوبی، ستارخان و شیخ محمد خیابانی آذری و... اسم بزرگراه و فرودگاه نیست. اینان قهرمانان مقاومت در براب اجنبی و استبدادند. اینان قهرمان آغازگرند. مقاومت پدیده امروز و دیروز نیست. عقبه تاریخی دارد. پیش از انقلاب پیش از تاسیس رژیم صهیونیستی انقلاب اسلامی مسیر و ثمره مقاومت را تغییر داد و به نتیجه رساند ولی مقاومت بود. امروز در فضای مجازی نحوه شهادت میرزا را روایت کنید. با چه کسانی مبارزه کرد؟ https://eitaa.com/Politicalhistory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• هرچه تکیه‌گاه‌های گوناگونتان را در دنیا بیشتر می‌شکنید؛ قدرت توحید و توکل در شما بیشتر شده، و ترس‌هایتان از غیرِ خدا کمتر خواهد شد!
کارگاه تفکر ۲۶.mp3
17.69M
۲۶ آنچه در پادکست بیست و ششم می‌شنوید : - ریشه‌ی «ترس از دست دادن» در ما آدمها - روش درمان «انواعِ گوناگونِ ترس» در درون ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ، الْمَكْسُورَةِ ضِلْعُهَا، الْمَظْلُومِ بَعْلُهَا، الْمَقْتُولِ وَلَدُها😭 ─┅•═༅𖣔✾ 🖤 ✾𖣔༅═•┅─ 🏴فرا رسیدن سلام الله تسلیت باد 🖤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ أل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا