صالحین تنها مسیر
#نمنم_عشق #قسمت_ده مهسـو با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد… آخه این
#نمنم_عشق
#قسمت_یازده
یاسر
سرموروی فرمون گذاشتم تاازالتهابم که ناشی از هیجان بود کم بشه.برای یک لحظه یادم اومد که ای وای مهسو…
سرموبالاآوردم و به سمت مهسوچرخیدم…
کیفشو که توی بغلش بود رو محکم چنگ زده بود و توی بغلش فشارمیداد…چشمهاشم بسته بود و روی هم فشارشون میداد…رنگ صورتش مثل گچ دیوارسفیدشده بود.دقت کردم دیدم تندتندزیرلب داره یه چیزی رو میگه…
_مهسوخانم؟؟؟
+…
_مهسووخانم،خانم امیدیان؟؟؟
+…….
_ای بابا مهسووووو
اینو باداد گفتم ،ولی انگاراصلانمیشنید
سریع از ماشین پیاده شدم و در طرف مهسو رو بازکردم..
بازهم صداش زدم ولی انگار نه انگار سرمونزدیکتربردم وگوشمو طرف دهنش بردم تابشنوم چی میگه بلکه بتونم کاری کنم…
+من…..سرعت……یواش…
ولی من فقط اینارومیفهمیدم
بازهم تلاش کردم ولی افاقه نکرد…
سعی کردم توذهنم تحلیل کنم …که..واااای..نه…
اون از سرعت میترسههههه
و الان هم شوکه شده…
یه نگاه بهش انداختم و با درموندگی گفتم…
_منوببخش…
ودستموروی صورتش فرودآوردم…
یهوسکوت کرد…ونگاهی بهم انداخت…
یکهوزدزیر گریه:
+تومثلا قراره محافظ من باشی؟؟؟هان؟من ازسرعت وحشت دارم،وححححشت،خاطره ی بد دارم،میفهمی؟؟؟نه نمیفهمی چون توروتهدیدنکردن،چون تو قرارنیس دینتوعوض کنی،چون توقرارنیست با یه پسر متحجر امل که اعتقاداتت باش زمین تا آسمون فرق داره زندگی کنی و شناسنامتو بخاطرش سیاه کنی…میفهمی؟؟؟؟؟
و بعد دستاشو جلوی صورتش گذاشت و گریه سرداد….
دستامو توی جیبم گذاشتم و به کاپوت ماشین تکیه زدم…
درسته حرفهاش بهم برخورده بود ولی بهش حق میدادم…
مهسو
یکم که گذشت آرومترشده بودم و انگار بااون غرغرا و داد و بیدادایی که سر پسره زدم خالی شده بودم…
یادحرفهام که افتادم شرمنده شدم..
جون منونجات داده بود،واقعا حرفهام بدبود..
از ماشین آروم پیاده شدم و به طرفش رفتم..
_چیزه،عههه،عذرمیخام
اینقدرتندگفتم که شک کردم شنیدیا نه..
بعداز چند لحظه که برام مثل چند ساعت گذشت با یه لحن آروم گفت:
_من نه متحجرم،نه امل…اتفاقا خیلی هم انسان به روزی هستم..
عقایدمن مبنی بر تحجرم نیست…
اینو به مرورزمان متوجه میشین…
بابت سرعت بالای ماشین هم واقعا نمیدونم چی بگم،اگر معذرت خواهی نمیکنم چون عقیده دارم اشتباهی نکردم.
اتفاقا اگر رانندگیم آروم میبودباید یک عمر شرمندگی رو جلوی روی خانوادتون تحمل میکردم…
چون من مسئول جون شماهستم.
درسته من تهدیدنشدم ولی من هم به اندازه ی شما یاحتی بیشتر جونم درخطره.چون اوناخوب میدونن تا از روی جنازه ی من ردنشن نوک انگشتشونم به شما نمیخوره…
واما راجع به زندگی بامن…خیالتون راحت،زندگی آرومی رو بامن خواهید داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت…
+سوارشید،دیرشدبرای جواب آزمایش…
#ازعشقچراچشمبپوشمکهندارد
#اینتازهمسلمانشدهباکفرمیانه
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••