#قسمت_شصت
#ازدواج_صوری
فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم
رفتیم حلقه خریدیم
چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه
من از پریا خواستم بجای حلقه برام
انگشتر عقیق بگیره
البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم
اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد
بالاخره روز عقد رسید
عقد تو خونه ما شد
همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم
اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢
خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه
روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد
حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍
اروم قران میخوند
باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون
_خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊
با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت:
بله😔
مال هم شدیم 😍😍
وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و
بی اختیار دستش گرفتم
و فشار دادمـ
خخخخ
پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳
دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم
اما نمیشد
به اصرار من رفتیم مزار شهدا
سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی
-پریا خانم
با صدای بغض آلودی گفت بله
-خانم چرا غصه میخوری
خودت اذیت میکنی
شما خیلی چیزا رونمیدونی
پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی
اینقدر بی تابی نکن
پریا:آقای عظیمی خیلی سخته
داریم به زمین و زمان دورغ میگیم
-پریا توروخدا حتی صوری هم باشه
من شوهرتم
پس اگه نمیتونی اسممو بگی
هیچی نگو صدام نکن
اشکای پریا جاری شد:چشم 😭
چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنمعشق
فصلدوم
#قسمت_شصت
مهسو
لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها…
چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه…
شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم…
_یاسر
+بله..
نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم…
_من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟
سرجاش ایستادوگفت
+ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟
_نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده..
توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود…
باصدایی که به زور شنیده میشد گفت…
+یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری….
_چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟
بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت…
+تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو…
و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد…
یاسر
واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم
سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم…
ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم…
وارد اتاقم شدم…
تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم…
**
نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید…
همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این..
زخم معده ی لعنتی…اه
به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم..
_یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم…
بعدم سریع قطع کردم…
بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد…
با سینی که دستش بود…
_چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر…
ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم..
+روانی…
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم…
#عمارتکنمراآخر
#کهویرانمبهجانتو
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روايت راوي ( سوم شخص )
محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرحسن نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده.
محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟
بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره.
همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره.
جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته.
.
.
.
امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، حانیه هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما........
بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه 40. سرداران بی پلاک . شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده.
_ الله اکبر
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#قسمت_شصت_وهشتم کوچ غریبانه💔 عاقبت عمر زمستان هم به پایان رسید.مردم در تکاپوی استقبال از سال جدید
#قسمت_شصت ونهم
کوچ غریبانه💔
-تکلیف تو مشخصه،دوباره برگرد سر زندگیت.برای این که سحرو داشته باشی چارۀ دیگه ای نداری.
-چه جوری دلت میاد این پیشنهادو بکنی مسعود؟!من این همه بدبختی کشیدم که دوباره برگردم سر جای اولم؟
-چاره چیه؟راه حل بهتری به نظرت می رسه؟فکر می کنی واسه من آسونه که تو رو دو دستی بندازم بغل ناصر؟من
تو رو می شناسم،می دونم دور از سحر دق می کنی.بدون اون بچه حتی در کنار منم احساس خوشبختی نمی
کنی.الااقل این جوری خیالم راحته که سحر زیر سایۀ محبت تو بزرگ می شه.
-پس تو چی؟زندگی تو چی می شه؟
-هیچی،منم دارم زندگیمو می کنم.کافیه هر وقت فرصت کردی منو از حال خودت با خبر کنی،من به همینم قانعم و
توقع زیادتری هم از زندگی ندارم.
سرم به پایین خم شد.ریزش اشک امان حرف زدن نمی داد.مدتی گذشت تا با صدایی که از گریه خش دار شده بود
گفتم:
-زندگی بعضی وقتا می تونه چه جهنمی باشه!تازه داشتم یه نفس راحت می کشیدم،حالا دوباره روز از نو روزی از نو.
کنار او روی صندلی پارک نشسته بودم و به حال خود و طالع نحسم اشک می ریختم.امروز باز هم سحر مهمون
خانوادۀ پدرش بود و من فرصت داشتم مسعود را ببینم و با او مشورت کنم.فقط دو روز دیگر به جلسۀ دادگاه وقت
باقی بود،ولی من هنوز بر سر دوراهی عجیبی گیر کرده بودم و نمی دانستم کدام راه بهتر است.نجات زندگی خودم
یا نجات زندگی دخترم؟عصر خسته از بار غمی که روی شانه هایم سنگینی می کرد به خانه برگشتم.یک ساعتی می
شد که بی حرکت به ستون تکیه داده بودم.زانوها در بغلم بود و به نقطه ای خیره نگاه می کردم.
افکارم مثل مرغ پر شکسته ای بود که قدرت پرواز نداشت.بر روی برجی نشسته بود و افق نگاهش همه سیاهی
بودآینده ای که تا چشم کار می کرد سیاه بود و بس.عاقبت با صدای زنگ در تکان خوردم.حتما ناصر بود.باید خودم
می رفتم.
قیافه اش شاداب تر و سر حال تر از همیشه به نظر می رسیدوتعارف کردم:
-بفرمایید تو.
-نه دیگه مزاحم نمی شم،اومدم این امانتی خوشگلو بدم و برم.
سحر را بغل گرفتم.از دیدنم خوشحال شده بود.این را در حرکاتش نشان می داد.
-اگه کار خاصی نداری چند دقیقه بیا تو می خوام در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم.
-نه کاری که ندارم...در خدمتم.
در حیاط را روی هم گذاشتم:
-بریم بالا.
متوجۀ مامان بودم که از توی هال ما را می پایید.کف اتاق جایی برای نشستن نبود،ناچار هر دو با کمی فاصله روی لبۀ
تخت نشستیم.نگاهش منتظر بود:
-خوب،اتفاقی افتاده؟
-نه،می خواستم درمورد برنامۀ خودمون باهات صحبت کنم.
-برنامۀ خودمون؟هان...حتما منظورت جلسۀ پس فرداست،آره؟
-آره،می خواستم بدونی که من پس فردا نمی یام دادگاه.
-چرا؟بازم رنگ آمیزی داری؟
-طعنه نزن ناصر،دارم باهات جدی حرف می زنم.
خودش را کمی جمع و جور کرد:
-ببخشید،شوخی کردم...حالا چرا نمی خوای بیای؟
-برای اینکه منصرف شدم.دیگه خیال ندارم ازت جداشم.
-داری شوخی می کنی؟!
-نه،اتفاقا خیلی ام جدی ام.الان چند روزه که دارم به این قضیه فکر می کنم.نمی خواستم سرسری تصمیم بگیرم که
نصف راه پشیمون بشم.به خاطر همین خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تصمیم نهایی مو گرفتم.
-به خاطر سحر این تصمیمو گرفتی؟
-بهتره با هم صادق و رو راست باشیم.فکر نکن احساس من نسبت به سابق فرق کرده.من همونم که بودم،حالا این
دیگه بستگی به خودت داره که بخوای با همین شرایط با من زندگی کنی یا نه.
-حالا که تو داری به خاطر سحر فداکاری می کنی،منم حرفی ندارم.کی بر می گردی خونه؟
-من دیگه هیچ وقت به اونخونه بر نمی گردم،چون نمی خوام خاطرات تلخ گذشته یادم بیاد.هر وقت تونستی یه جایی
کوچیک،یه خونه یا آپارتمان جمع و جور واسه زندگی پیدا کنی منو خبر کن.
-مطمئنی تصمیمت عوض نمی شه؟
-خودت که منو می شناسی،یا حرف نمی زنم یا اگه زدم پاش می ایستم.
مستقیم نگاهم کرد.از چهره اش چیزی خونده نمی شد.بعد با یک حرکت از جا برخاست.بوسه ای بر پیشانی سحر
که در آغوشم بود نشاند و گفت:
-من از همین فردا دنبال جا می گردم،تو هم آماده باش که هر وقت لازم شد جابجا شیم.