#قسمت_هشتاد_وسوم
کوچ غریبانه💔
-باشه ولی آخه وقتی غم و غصه آدمو راحت نمی ذارن چی؟وقتی آدمای بد مدام موی دماغت می شن و دست از
سرت بر نمی دارن؟وقتی از وجودت مایه می ذاری که دیگرون توی راحتی و آسایش باشن،اما در عوض خیانت می
بینی؟با این آدما باید چی کار کرد؟
-ببین،تمام این حرفا درست.خیانت،دورویی،دورنگی و بدذاتی.همۀ اینا از اول خلقت که آدم پاشو توی این کرۀ
خاکی می ذاره بوده و هست،مهم اینه که تو بتونی نیمۀ پر لیوانو ببینی و خوب زندگی کنی.تو نمی تونی بدی ها رو از
بین ببری،ولی می تونی خودت بد نکنی و از آدما و مسائل بد فاصله بگیری...به هر حال اگه می خوای سلامتیت
دوباره به خطر نیفته باید همۀ سعیتو بکنی.
او حق داشت.حرف هایش منطقی به نظر می رسید،ولی آیا قابل اجرا هم بود؟این را دو شب بعد وقتی مسعود خارج
از وقت ملاقات با دسته گل زیبا به دیدنم آمد پرسیدم.
-پرستار می گه،اگه دوست ندارم دوباره برگردم اینجا باید دور آدمای بد و مسائل ناراحت کننده و کلا غم و غصه رو
خط بکشم.به نظرت با وجود مامان،ناصر و خانواده اش می تونم این کارو بکنم.
داشت مستقیم نگاهم می کرد:
-تو دختر شجاعی و با اراده ای هستی.تا همین الانم با خیلی از مشکلات زندگی ساختی.اگه این شوک عصبی تو رو از
پا درآورد واسه این بود که خارج از حد و توانت بود.من مطمئنم دیگه بعد از این چنین موردی پیش نمی یاد.ضمنا از
طرف ناصر هم خیالت راحت باشه،اگه از این به بعد بخواد سر راه تو سبز بشه یا مشکلی برات درست کنه با من
طرفه.نقطه ضعف خوبی ازش پیدا کردم.زن دایی هم دیگه فکر نکنم مزاحمتی واسه تو تولید کنه.این طور که دایی
می گفت،اغلب یا خونۀ فهیمه ست یا خونۀ سعیده،پس فرصت نداره به تو برسه.
-خدا کنه،راستش از همین الان دلواپسم که دوباره چه جوری می خوام برگردم تو اون خونه.
-باز می خوای خودتو واسه فکرای الکی ناراحت کنی؟تو فعلا چون دایی این جوری می خواد،می ری پیش اونا،ولی
اگه کوچک ترین مشکلی برات پیش اومد من برات یه جای دیگه پیدا می کنم،خوبه؟
-باز قراره زحمت من و سحر بیفته گردن تو؟
-این دیگه از اون حرفا بود.اگه به این می گی زحمت،من از خدا می خوام تا ابد زحمت شما گردنم بیفته،اعتراضی
داری؟
-نه،فقط خوشحالم.به خودم می گم اگه تا مرز دیونگی رفتم و برگشتم که پای ناصر برای همیشه از زندگیم بریده
بشه،پس ارزششو داشت.
***-مامان،ببین اینجا خوبه؟
داشت عروسکها و کتاب قصه هایش را در قفسه های فلزی چند رنگی که مجید برایش به دیوار نصب کرده بود می
گذاشت:
-آره مامان،آفرین خیلی قشنگ شد!روز قبل پدرم همراه با مجید و سحر،مقداری از وسایل ضروری و تمامی وسایل
سحر را از آپارتمان به اینجا منتقل کرده بودند و حالا من به حالت سردرگم میان آنها می گشتم و تا جایی که امکان
داشت آنها را در گوشه کنار اتاق جا می دادم.
آقای نصیری پیغام فرستاده بود که خیال دارد تمامی وسایل منزل را حراج بزند و پول آنها را همراه با مبلغی که برای
رهن داده شده بود به عنوان دیۀ خانوادۀ مصدوم بپردازد.برای همین تلفنی گفته بود ما می توانیم هر چیز که متعلق
به من و سحر است را قبلا از آپارتمان خارج کنیم.حالا من مانده بودم،یک اتاق دوازده متری و کلی وسایل.نگاهی به
پدرم که او هم ظاهرا وامانده بود انداختم و گفتم:
-آقا جون من این تختو نمی خوام اگه زحمتی نیست اینو با مجید ببرید پایین.می خوام یخچال وتلویزیونو اینجا،جا
بدم.فرگاز هم مثل سابق بزارین توی همین پاگرد پله ها.
عاقبت کمد لباس های من و سحر و تختخواب او در یک سمت و یخچال و تلویزیون و مقداری وسایل دیگر که به
ناچار در کارتون های مقوایی چپانده شده بود در سمت دیگر به زور جا گرفت.بعد از پایان کار نگاهی به دور و
برانداختم.ظاهر امر چندان هم بد به نظر نمی رسید.مجید با سینی محتوی استکان های چای از پله ها بالا آمد و همان
طور به من و پدرم تعارف می کرد با نگاهی به اطراف گفت:
-دستت درد نکنه آبجی،همچین همه چیزو خوب جمع و جور کردی که انگار نه انگار!خداوکیلی اگه من بودم نمی
دونستم با این همه خرت و پرت چی کار کنم.
به جای من پدرم گفت:
-اینم از محاسن کدبانوگریه...،فکر نکن همه می تونن این قدر خوش سلیقه باشن.
صالحین تنها مسیر
#قسمت_هشتاد_ودوم کوچ غریبانه💔 قیافۀ سحر حالت حق به جانبی گرفت: -آخه مامان خودمه.دلم خواست بهش بگ
#قسمت_هشتاد_وسوم
کوچ غریبانه💔
-باشه ولی آخه وقتی غم و غصه آدمو راحت نمی ذارن چی؟وقتی آدمای بد مدام موی دماغت می شن و دست از
سرت بر نمی دارن؟وقتی از وجودت مایه می ذاری که دیگرون توی راحتی و آسایش باشن،اما در عوض خیانت می
بینی؟با این آدما باید چی کار کرد؟
-ببین،تمام این حرفا درست.خیانت،دورویی،دورنگی و بدذاتی.همۀ اینا از اول خلقت که آدم پاشو توی این کرۀ
خاکی می ذاره بوده و هست،مهم اینه که تو بتونی نیمۀ پر لیوانو ببینی و خوب زندگی کنی.تو نمی تونی بدی ها رو از
بین ببری،ولی می تونی خودت بد نکنی و از آدما و مسائل بد فاصله بگیری...به هر حال اگه می خوای سلامتیت
دوباره به خطر نیفته باید همۀ سعیتو بکنی.
او حق داشت.حرف هایش منطقی به نظر می رسید،ولی آیا قابل اجرا هم بود؟این را دو شب بعد وقتی مسعود خارج
از وقت ملاقات با دسته گل زیبا به دیدنم آمد پرسیدم.
-پرستار می گه،اگه دوست ندارم دوباره برگردم اینجا باید دور آدمای بد و مسائل ناراحت کننده و کلا غم و غصه رو
خط بکشم.به نظرت با وجود مامان،ناصر و خانواده اش می تونم این کارو بکنم.
داشت مستقیم نگاهم می کرد:
-تو دختر شجاعی و با اراده ای هستی.تا همین الانم با خیلی از مشکلات زندگی ساختی.اگه این شوک عصبی تو رو از
پا درآورد واسه این بود که خارج از حد و توانت بود.من مطمئنم دیگه بعد از این چنین موردی پیش نمی یاد.ضمنا از
طرف ناصر هم خیالت راحت باشه،اگه از این به بعد بخواد سر راه تو سبز بشه یا مشکلی برات درست کنه با من
طرفه.نقطه ضعف خوبی ازش پیدا کردم.زن دایی هم دیگه فکر نکنم مزاحمتی واسه تو تولید کنه.این طور که دایی
می گفت،اغلب یا خونۀ فهیمه ست یا خونۀ سعیده،پس فرصت نداره به تو برسه.
-خدا کنه،راستش از همین الان دلواپسم که دوباره چه جوری می خوام برگردم تو اون خونه.
-باز می خوای خودتو واسه فکرای الکی ناراحت کنی؟تو فعلا چون دایی این جوری می خواد،می ری پیش اونا،ولی
اگه کوچک ترین مشکلی برات پیش اومد من برات یه جای دیگه پیدا می کنم،خوبه؟
-باز قراره زحمت من و سحر بیفته گردن تو؟
-این دیگه از اون حرفا بود.اگه به این می گی زحمت،من از خدا می خوام تا ابد زحمت شما گردنم بیفته،اعتراضی
داری؟
-نه،فقط خوشحالم.به خودم می گم اگه تا مرز دیونگی رفتم و برگشتم که پای ناصر برای همیشه از زندگیم بریده
بشه،پس ارزششو داشت.
***-مامان،ببین اینجا خوبه؟
داشت عروسکها و کتاب قصه هایش را در قفسه های فلزی چند رنگی که مجید برایش به دیوار نصب کرده بود می
گذاشت:
-آره مامان،آفرین خیلی قشنگ شد!روز قبل پدرم همراه با مجید و سحر،مقداری از وسایل ضروری و تمامی وسایل
سحر را از آپارتمان به اینجا منتقل کرده بودند و حالا من به حالت سردرگم میان آنها می گشتم و تا جایی که امکان
داشت آنها را در گوشه کنار اتاق جا می دادم.
آقای نصیری پیغام فرستاده بود که خیال دارد تمامی وسایل منزل را حراج بزند و پول آنها را همراه با مبلغی که برای
رهن داده شده بود به عنوان دیۀ خانوادۀ مصدوم بپردازد.برای همین تلفنی گفته بود ما می توانیم هر چیز که متعلق
به من و سحر است را قبلا از آپارتمان خارج کنیم.حالا من مانده بودم،یک اتاق دوازده متری و کلی وسایل.نگاهی به
پدرم که او هم ظاهرا وامانده بود انداختم و گفتم:
-آقا جون من این تختو نمی خوام اگه زحمتی نیست اینو با مجید ببرید پایین.می خوام یخچال وتلویزیونو اینجا،جا
بدم.فرگاز هم مثل سابق بزارین توی همین پاگرد پله ها.
عاقبت کمد لباس های من و سحر و تختخواب او در یک سمت و یخچال و تلویزیون و مقداری وسایل دیگر که به
ناچار در کارتون های مقوایی چپانده شده بود در سمت دیگر به زور جا گرفت.بعد از پایان کار نگاهی به دور و
برانداختم.ظاهر امر چندان هم بد به نظر نمی رسید.مجید با سینی محتوی استکان های چای از پله ها بالا آمد و همان
طور به من و پدرم تعارف می کرد با نگاهی به اطراف گفت:
-دستت درد نکنه آبجی،همچین همه چیزو خوب جمع و جور کردی که انگار نه انگار!خداوکیلی اگه من بودم نمی
دونستم با این همه خرت و پرت چی کار کنم.
به جای من پدرم گفت:
-اینم از محاسن کدبانوگریه...،فکر نکن همه می تونن این قدر خوش سلیقه باشن.