#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه_و_چهار
مهسو
با بسته شدن در ،دل منم ریخت….
حس خوبی نداشتم…دلشوره ی عجیبی داشتم…
+مهسوجان
به سمت طناز برگشتم….
باغم نگاه میکرد..
_طناز….حالم خوب نیست
بغلم کرد و گونه ام رو بوسید…
+بریم یکم استراحت کن توی اتاق…بریم که دست ماامانتی خواهری
لبخندی زدم و همراهش رفتم…
*
باصدای زنگ تلفنم سراسیمه ازخواب پریدم…
_الویاسر؟
+مهیارم آبجی…منتظریاسربودی
با من و من گفتم
_ها؟آها،آره خب …منتظربودم…
+اهاببخشید.زنگ زدم احوالتوبپرسم..
_ممنونداداشی…شماهاخوبین؟
+مامخوبیم…شماچطورین؟
_میگذره….ممنون
بعدازکمی حرف زدن بامهیار تلفن رو قطع کردم…و دوباره روی تخت ولوشدم…
صدای درزدن اومد…
ناخودآگاه شالم رو درست کردم و گفتم
_بفرمایید
طناز وارداتاق شدوگفت
+مهسوجان،پاشو بیاناهار…
_ناهار؟!مگه ساعت چنده؟
+الهی فداتشم آبجیم ازدیشب تاحالا خوابی
با خجالت بلندشدم و گفتم
_ببخشیدتروخدا
+این چه حرفیه مهسو ؟من و تو این حرفاروداریم؟پاشوقربونت برم
**
حس غربت زیادی داشتم،دلم خونه ی خودمومیخواست…
خونه ی خودم؟آره خونه ی خودم….
خونه ای که برای اولین بار توش حس کردم مهمم…
حس کردم آرومم….
هنوز چندساعت نگذشته بود دلم اینجور برای خونه تنگ بود،چه برسه بخوام ترکیه هم برم….
فقط خونه؟…..
آره فقط خونه…
وارد پلی لیست گوشیم شدم…
به عادت نوجوونی هام نیت کردم و پخش تصادفی رو زدم….
باپخش شدن آهنگ بغض کردم….
با تک تک جملاتش اشک ریختم….
به یکی از تیکه هاش که رسیدم صدای هق هقم بلندشد….
#توبامنباشویهکاریکنبره
#یادشازدنیایدیوونهیمن
#بزاراینخونهبهمنحسیبده
#کهبشهصداشکنمخونهیمن
(عشقدوم،احسان خواجه امیری)
توی دلم اعتراف کردم…دلتنگیه من برای صاحب اون خونه است….
#ایمرگبراینساعتبیهمبودن
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••