#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت__چهل_وسوم
محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو به خوردم داد.
احساس خوبی داشتم.
فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر😍
محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی😉
_نازگل کیه🤔
محمد: نازگل یعنی فائزه من😍
_محمد😊
محمد:جان محمد؟ ؟ بگو فائزه
_فقط پنج روز دیگه پیشمی؟😔
محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز😔
_چرا😳مگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که...
محمد: چیکار کنم مامان اصرار داره برگردیم قم... مجبورم به جان خودت... ولی ان شالله آخرای مهر میام کرمان دوباره...
حالم بد شده بود... ناخداگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم...😔
محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو😢 خانووومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن...😢
قسم جونشو که داد ناخداگاه نگاهش کردم بغض داشتم.
محمد: فائزه بقران یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها😔
خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.
_محمد دلم برات تنگ میشه...😢 محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول میدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه...😔 _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم.😢
محمد: الهی قربون خانم گلم بشم
محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم.😍
شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند روز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا.. 😍
#قسمت_چهل_سوم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
🌷#قسمت_چهل_سوم
_مبارک باشه خانوم.
لبخندی زدم..
به طرف در رفت:
_بیا بریم حس میکنم داری یخ میزنی....
بینی م رو بالا کشیدم:
_فکر کنم دارم سرما می خورم.
شب خوبی بود،شب های خوبی که با وجود امیر حسین زیادی خوب می شد خنده هاش و نگاه هاش زیادی دلنشین بود.
وقتی به زور مثل بچه ها مجبورم کرد یک کیلو پرتقال بخورم و از ترس سرما خوردگی مرتب دستش روی پیشونی من مینشست تا تب داشتنم رو بفهمه.
ولی هیچوقت نفهمید.
همون لحظه دلم تب آنی کرد.
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور