#خطابهء_غدیر
┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄
🔰فراز《۲۲》
◽️...ألا و قد أدَّيتُ ، ألا و قَد بَلَّغتُ ، ألا و قَد أسمَعتُ ، ألا و قَد أوضَحتُ ، ألا و إنَّ اللّهَ عَزّوجلّ قالَ و أنا قُلتُ عَنِ اللّهِ عَزّوجلَّ ، ألا إنَّهُ لا "أميرَالمُؤمِنينَ" غَيرَ أخي هذا ، ألا لاتَحِلُّ إمرَةُ المؤمِنينَ بَعدي لِأحَدٍ غَيرُهُ ….
🔹… هشدار که من وظیفهء خود را ادا کردم ؛ وظیفه ام را ابلاغ کردم و به گوش شما رساندم ؛ هشدار که روشن نمودم ؛
بدانید که این سخن خدا بود و من از سوے او سخن گفتم ؛
هان بدانید !
هرگز به جز این برادرم کسے نباید "امیرالمؤمنین" خوانده شود ؛
هشدار که پس از من امارت مؤمنان بر کسے جز او روا نباشد.…
✅ مبلغ غدیر باشیم……
┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄
#شب_جمعه_کربلا
حرم شاه شب جمعہ چہ بلوایے شد
مادرے گفت بُنیّہ و چہ غوغایے شد
غم جانسوز تو هرگز نرود از یادش
ڪہ سر پیڪر تو،آه..چہ دعوایے شد😭
#حسین_غریب_مادر 🥀
#اشهدان_علیا_ولی_الله✅
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲
#حدیث
✍ امام حسن عسکری – علیه السلام – فرمود: همانا شما انسانها در یک مدّت و مهلت کوتاهی به سر میبرید که مدّت زمان آن حساب شده و معیّن میباشد و مرگ، ناگهان و بدون اطلاع قبلی وارد میشود و شخص را میرباید، پس متوجّه باشید که هرکس هر مقدار در عبادت و بندگی و انجام کارهای نیک تلاش کند ـ. فردای قیامت ـ. غبطه میخورد که چرا بیشتر انجام نداده است و کسی که کار خلاف و گناه انجام دهد پشیمان و سرافکنده خواهد بود.(أعیان الشّیعه، ج. ۲، ص. ۴۲)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه
✍️ از خودم گلایه دارم ، منو از خودم جدا کن
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ آخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
#قرار_ما_شب_جمعه_حرم_باشه
♦️ دعای زیبا فرج ✨✨
#قرار_شبانه
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
🦋دیگر نوبت پروانگی ماست
باید از پیله تن رها شویم 🦋
🦋پرواز به سویت را آغاز کرده ایم
دُرست شبیه شاپرک ها ...🦋🦋
بافصل سوم رمان بانام
#پروازشاپرک ها🦋
ادامه رمان فصل اول ودوم ....
🦋باما همراه باشید...
تقدیم به نگاه زیباتون😊
صالحین تنها مسیر
رمان#پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت7⃣4⃣ زینب سادات پر بغض گفت: بابام. بابا مهدی و به آلبوم اشاره کرد. بع
#پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت8⃣4⃣
خیلی شبا گریه کردم. یادمه یک روز که با دوستام رفته بودیم بیرون، وقتی اومدم تو محل، دیدم طبق معمول پسرا سر کوچه نشستن و مشغول حرف زدنن. منم مثل همیشه بدون توجه به اونا، سرمو انداختم پایین و رفتم سمت خونه. همه بچه های محل رو میشناختم، بیشترشون همبازیام بودن.
یک لحظه نگاهم افتاد به در خونه بابات اینا. بابات دم در ایستاده بود. یک لحظه چشم تو چشم شدیم، فوری سرشو انداخت پایین. کوچه برعکس همیشه تو سکوت سنگینی فرو رفته بود. همه نگاها به من بود. همون شب مامان فخری اومد خواستگاری. همه محل میدونستن سیدمهدی دختر حاج علی روخواستگاری کرده و منتظر اجازه خواستگاریه.
شب عقد کنون بود. عاقد بعد از هزار تا سلام و صلوات رسید به عروس خانوم وکیلم؟ همه ساکت شده بودن و منتظر بودن یکی منو بفرسته گل بچینم! یکهو دوستم سها که از بچه های محلمون بود گفت: کسی چیزی نمیگه؟خودم بگم؟وقتی دید همه منتظرن و از اطراف زمزمه بگو بگو میاد گفت: عروس خانوم دارن برای سلامتی امام زمان ختم قرآن میکنن، بعدشم قراره برن دعای کمیل و جامعه کبیره. تموم که شد هم قرار صد و بیست و چهار هزارتا صلوات به نیت صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای تعجیل در ظهور بفرستن.
عاقد هم بلند شد و گفت: پس هفته دیگه مزاحم میشیم که عروس خانوم کارشون تموم بشه.
زینب سادات خندید: عجب عاقد پایه ای بود.
آیه سرش را به تایید تکان داد: آره، دوست بابا بود دیگه،
بعد سها گفت:
نه حاج آقا، حالا تشریف داشته باشید. عروس خانوم خسته که شد، برای استراحت اومد، بله رو ازش بگیرید.
عاقد نشست و دوباره گفت و گفت تا رسید به وکیلم؟
همه منتظر به سها نگاه میکردن خودشو به شرمندگی زد و گفت: تو رو خدا ببخشید، عروس خانوم اومدن، وسایلشونو جمع کردند و برای حج تمتع تشریف بردن، کاش زودتر میگفتین وکیلم که شرمنده شما نشم. روم سیاه،یک ماه دیگه تشریف بیارید بله رو گرفتید
همه فقط میخندیدن. دو نفری که قرار بود پارچه رو بالا سر ما بگیرن که روده بر شده بودن از خنده، پارچه رو انداخته بودن رو سر ما!
خلاصه، عقد کنونی شده بود اون روز. حیف که سها زود ازدواج کرد، میخواستم برای عمو محمدت بگیرمش!
زینب سادات: چشم زن عمو سایه روشن!
آیه آرام به شانه زینبش کوبید: نگی بهش!عموت رو میکشه. چون سایه هم مثل سها دیوونه بود برای عموت گرفتیمش دیگه.
زینب با ذوق به آیه نگاه میکرد.
آیه دست در جعبه کرد و چند آلبوم کوچک و بزرگ بیرون آورد. عکس ها را ورق میزد و خاطرات آن روزها را برای دخترش دوره میکرد.
آخرین آلبوم را بست و به دخترکش گفت: محمدصادق خیلی پیگیره.
بابات با عمو مسیح حرف زده اما راضی نمیشن. میگن اجازه بدیم خود محمدصادق باهات حرف بزنه شاید راضی شدی. بگم بیان یا نه؟
زینب سادات شرمگین شد: من که گفتم نه.
آیه: به من گفتی اما به اونا نگفتی که مامان جان. باید یاد بگیری خودت از حقت دفاع کنی. حرفاشو بشنو،نخواستی بگو نه
زینب قبول کرد...خبر موافقت زینب سادات با خواستگاری محمدصادق
مثل بمب ترکید. مریم و مسیح مهیای سفر میشدند. زهرا که درگیر کودکش بود و آمدنش را تا بله برون به تاخیر انداخت. اما، بی تاب تر از همه محمدصادقی بود که صبرش نتیجه داد. مراد دلش در چند قدمی اش بود و این بی تاب ترش میکرد.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت9⃣4⃣
دسته گل و شیرینی در دست هایشان، لبخند بر لبانشان، پشت درخانه حاج علی ایستادند.
ایلیا در را باز کرد. محمدصادق از خجالت خیس عرق بود. بخصوص بعد از دیدن سیدمحمد در خانه، اضطرابش بیشتر شد. هر چقدر دلش به رفاقت ارمیا و مسیح خوش بود، از این عموی دلنگران خوشبختی زینب میترسید. ته دلش خالی شد. سیدمحمد کم از پدر زن های سخت گیر نداشت.
آیه، سایه را روی صندلی نشاند و گفت: چقدر استرس داری! تازه زایمان کردیا!بشین و اینقدر به من استرس نده.
سایه: محمد خیلی راضی نیست. میترسم حرفی بزنه و دلخوری پیش
بیاره!
آیه: هنوز از اون سال ناراحته؟
سایه: آره، کم چیزی نبود براش که زنش رو نرسیده دیپورت کردن، اونم این همه راه و شبونه و تک و تنها. اما بیشتر نگران زینبه. میگه این رفتارو اگه با یادگار برادرم بکنه. چکار کنم؟!
آیه نفس عمیقی کشید: درک میکنمش. منم گاهی میگم کاش سیدمهدی بود. یا اگه نیست کاش مسئولیتی به سنگینی زینب نبود. اگه پسر بود، کمتر دلنگرانی داشتم.
زهرا خانوم وارد آشپزخانه شد وحرفشان را قطع کرد: بیاید بیرون دیگه، زشته اینجا نشستید. بنده خدا مریم اونجا تنها نشسته.
آیه و سایه بلند شده و دنبال زهرا خانوم رفتند.جمع آن صمیمیت سابق را نداشت. سنگین بود و نفس گیر. با حرف مسیح، سنگین تر هم شد.
مسیح: بالاخره صبر ما جواب داد و زینب خانوم راضی شد. باید بیشتر به نظر جوان ها احترام گذاشت. بلاخره اونا باید برای زندگیشون تصمیم بگیرن. ما که نمیتونیم مجبورشون کنیم!
سید محمد ابرو در هم کشید و ارمیا مراعات برادری اش را با مسیح نکرد.
اصلا جایی که بحث زینبش بود، مراعات نمیشناخت.
ارمیا: کاملا درست میگی، ما حق نداشتیم دخالت کنیم اما اصرارهای شما باعث شد دخالت کنیم و یک جورایی زینب جان رو مجبور کنیم.
سید محمد لبخندش را قورت داد، سایه و آیه لب گزیدند و محمد صادق بی قرار روی مبل جابجا شد.
جو سنگین که سنگین تر شد، حاج علی میانه را گرفت زینب سادات را صدا کرد.
زینب که با سینی چای به جمع پیوست، نگاه محمدصادق بیقرار شد و روی زینب نشست. متانت و وقار زینب دل را برده بود. این حجب و حیای ذاتی اش. این لبخند های ملیح...
صدای مسیح، افکار محمدصادق را برید: حالا اجازه بدید بچه ها صحبت هاشونو بکنن، اگه تفاهمی بود ما ادامه بدیم.
صحبت یک ساعتشان آنقدر جواب داد که در میان بهت و حیرتِ جمع،زینب سادات جواب مثبت داد...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷سنیه منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت0⃣5⃣
سیدمحمد کلافه قدم میزد.
ارمیا را تازه روی تخت خوابانده بودند. ارمیایی که سخت در فکر بود. آیه نگاه سرزنش بارش را روی زینب سادات نگاه داشت.
سایه خواست میانجی گری کند: چرا اینجوری میکنید؟ این زندگی خودشه!
آیه عصبی شد: زندگی خودشه؟ پس چرا تا قبل اومدنشون هی میگفت نه؟هی میگفت نمیخوام؟ الان مریم و مسیح فکر میکنن ما دروغ میگفتیم.
سیدمحمد میان حرف آیه آمد: آخه تو با خودت چه فکری کردی؟ خودت میدونی با رفتارای محمدصادق نمیتونی کنار بیای! تو همیشه خودت تصمیم گرفتی، خودت خواستی! تو اینجوری بزرگ شدی! چطور میتونی با کسی زندگی کنی که مثل مسیحه؟
زینب سادات آرام گفت: مثل عمو مسیح نیست. گفت بهش فرصت بدم. گفت منو دوست داره.
رنگ صورت زینب سادات سرخ شد. دخترک خجالتی سیدمهدی، دخترک ناز پرورده ارمیا، دخترک پر از حجب و حیای آیه!
ارمیا میانه را گرفت: بهش فرصت بدید فکر کنه. اون باید برای زندگیش تصمیم بگیره.
بعد آیه را صدا کرد: آیه جان، میشه بیای؟
سیدمحمد به سمت ارمیا رفت: کاری داری داداش؟
ارمیا به برادرانه هایش لبخند زد: نه، کاری ندارم، حرف دارم باهاش.
سیدمحمد شانه ارمیا را بوسید و تنهایشان گذاشت.
ارمیا: بهش سخت نگیر جانان!
آیه کلافه شد و نفسش را با شدت بیرون داد: امانته! جز امانت بودنش، جونمه، بچمه! سید اولاد پیغمبره!من نگران این انتخاب اشتباهم! زینبم خوشبخت نمیشه. میدونم.
ارمیا: زینب داره احساسی تصمیم میگیره. اون هنوز سنی نداره و با دو تا
کلمه خام میشه. حرفی در این نیست که محمدصادق دوستش داره! اما اون نمیتونه این دوتا رو از هم تفکیک کنه. نمیتونه بفهمه زندگی فقط احساس نیست. بخش بزرگش احساسه، اما محمدصادق آدم کنترلگری هستش و زینب در لحظه زندگی میکنه!خودش تصمیم میگیره!میدونم که زینب به زودی از تصمیمش بر میگرده.
آیه: قیمت این تجربه براش زیاده ارمیا!
ارمیا: اگه نذاری تجربه کنه، بدتر میشه. هزینه های بیشتری میدی.
همیشه حسرت میخوره و تو رو مانع خوشبختی خیالیش میدونه!
آیه: یک عمر به مردم مشاوره دادم،راهکار دادم، زندگی ساختم، حالا تو کار خانواده خودم موندم! چقدر خوبه که هستی.
ارمیا لبخند زد: نباشمم تو میدونی چکار کنی!
آیه اخم کرد: جرات داری نباشی؟
صدای خنده ارمیا بلند شد، اما آنقدر آرام بود که دل آیه از مظلومیتش گرفت.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
✾ ✾ ✾ ══════💚══
#فرازی_از_خطبه_غدیر
#مبلغ_غدیر_باشیم
ای مردم بدانید من ترساننده هستم و علی راهنماست. ای مردم من پیامبر هستم و علی جانشین من
#ســلام_امام_زمانم💖
🌺🍃 یا رحمت للعالمین جبریل می خواند تو را
🌺🍃 ای منجی کل بشر بیرون بیا از این سرا
🌺🍃 تو شهریار عالمی تا چند در غار حرا
🌺🍃 ای یوسف مصر وجود از چاه تنهایی درآ
#اشهدان_علیا_ولی_الله✅
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺اولین صبح مرداد ماهتون
🍃🌺معطر به ذکر
🍃🌺شریف صلوات بر حضرت
🍃🌺محمد (ص) و خاندان مطهرش
🍃🌺اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🍃🌺وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌺وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌹 #روزی_یک_دقیقه_باغدیر 🌹
✅ حج
ای مردم! حج و صفا و مروه از شعائر الهی است.
«فَمَن حَجَّ أوِ اعتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَیهِ أن یَطَّوَّفَ بِهِما.»
ای مردم! حج خانه خدا کنید که هیچ خاندانی نیست که به آن خانه وارد شود مگر آنکه بی نیاز گردد و هیچ خانوادهای از این خانه، رخ نتابیده، مگر آنکه به فقر و تهیدستی گرفتار آمده است. ای مردم! مؤمنی نیست که در آن موقف کریم بایستد مگر آنکه خداوند از معاصی گذشته او چشمپوشی میکند. پس آنگاه که حجَّش تمام شد زندگی و اعمال را از نو آغاز میکند.
ای مردم! زائران خانه خدا از سوی حق تعالی، مدد و نصرت میشوند و هزینه سفرشان در دنیا جبران و نیز اندوخته روز واپسین ایشان خواهد شد که خداوند، پاداش نیکوکاران را تباه نخواهد فرمود.
ای مردم! خانه خدا را با اعتقاد کامل و با دقت و فهم درست زیارت کنید و مباد که بدون توبه و ترک گناهان گذشته خود، از آن مواقف شریف باز گردید
ای مردم! اقامه نماز و پرداخت زکات، باید بر طبق دستور پروردگار و به همان روش که او فرمان داده است، به عمل آید و چنانچه با گذشت زمان، کوتاهی کنید یا مسائل و معارف دین را فراموش نمائید، این علی(علیه السلام) ولیّ و سرپرست شما، مبیّن آن معارف و احکام برای شماست. همان که خداوند عزّوجلّ، او را پس از من برای شما منصوب کرده و هم امامانی که به جانشینی من و او از سوی حق تعالی تعیین گردیدهاند، پاسخگوی مسایل و مشکلات شما خواهند بود و بر آنچه نمیدانید آگاهتان خواهد کرد.
🌸یا علی مدد🌸
#یااباصالح_المهدے_عج💚
اے يوسف زهرا! رخ از پرده عيان فرما
آخر نظر لطفے بر خلق جهان فرما
تا چند پريشانے بے روے تو ويرانے
اے گوهر رحمانے! رخساره نشان فرما
عالم همہ گلشن ڪن از نور تو روشن ڪن
چون روضہ رضوانے هر سوے و ڪران فرما
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام یگانہ منجے عالم☀️
🌿