#رمضان ؛ #دعای_افتتاح
🔹 وَاَعْزِزْ بِهِ ذِلَّتَنا
🔆 خدایا با ظهور امام زمان، خواری ما را به عزت تبدیل کن
4_5992088266843620535.mp3
7.48M
#شرح_دعای_افتتاح
استاد #پناهیان ؛ جلسه ١٧
در #دعای_افتتاح به این موضوع پرداخته میشود که دین برای آباد کردن دنیا و بهره مندی انسان است.
🚨 دستورات شب قدر
🔘 چه کنم تا خدا من را ببخشد؟
یکی از سوالاتی که در کل ماه مبارک رمضان و در شب قدر برای مومنین پیش میآید این است که چه کاری انجام دهیم که خداوند متعال ما را ببخشد؟ چه عملی وجود دارد که میتواند عفو و غفران الهی را به قلب ما وارد نماید؟
در جواب باید گفت در کنار سایر اعمالی که تاثیر در عفو و غفران الهی دارد یکی از اعمالی که در روایات به آن اشاره شده است مسئله عفو و گذشت از بدی دیگران میباشد. یعنی عفو و گذشت از بدی دیگران طریقی هموار به سوی عفو خدا میباشد عفوی که هر مومنی برای هموارشدن حرکتش در مسیر عبودیت بدان نیاز دارد.
🔘 امام صادق علیهالسلام فرمودند: قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا - أَ لاٰ تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اَللّٰهُ لَكُمْ وَ اَللّٰهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ وَ مَنْ لاَ يَعْفُو عَنْ بَشَرٍ مِثْلِهِ كَيْفَ يَرْجُو عَفْوَ مَلِكٍ جَبَّارٍ.
خداوند عالم مىفرمايد كه بايد مؤمنان از تقصير هم بگذرند و در صدد انتقام هم نباشند و نيز مىفرمايد كه آيا دوست نمىداريد شما كه به وسيلۀ عفو شما از يك ديگر خداى تعالى از تقصير شما بگذرد؟! و خداى نيك آمرزنده و نيك رحمكننده است. هر گاه شما با وجود ضعف و ناتوانى، خواهيد كه به اين صفت كمال موصوف باشيد و از تقصير هم بگذريد و به يك ديگر رحم كنيد، خداوند شما با وجود عظمت و بزرگوارى، سزاوارتر است به اين صفت كمال و رحم كردن به شما، و اگر شماها، رحم به يك ديگر نكنيد و عفو ننمائيد، پس چون اميد مىداريد آمرزش گناه خود را از پادشاه جبّار كه پروردگار عالم است..؟!.
سپس در ادامه روایت به مطلبی از رسول خدا صلی الله علیه و آله اشاره میفرمایند: قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَ يَعْجِزُ أَحَدُكُمْ أَنْ يَكُونَ كَأَبِيضَمْضَمٍ قِيلَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ وَ مَا أَبُو ضَمْضَمٍ قَالَ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ رَجُلٌ مِمَّنْ قَبْلَكُمْ كَانَ إِذَا أَصْبَحَ يَقُولُ اَللَّهُمَّ إِنِّي قَدْ تَصَدَّقْتُ بِعِرْضِي عَلَى اَلنَّاسِ عَامَّةً.
حضرت رسالت پناه صلّى اللّٰه عليه و آله مىفرمودند به اصحاب خود و به خلّص تابعين خود كه: آيا عاجزيد شما كه مثل ابى ضمضم باشيد؟ سؤال كردند كه: ابو ضمضم چون بوده؟ فرمود كه: او شخصى بود كه هر روز كه صبح مىكرد، مىگفت: خداوندا من بخشيدم و تصدّق كردم و ابرا نمودم، هر بدى و تقصيرى كه از مردم نسبت به من واقع شده است و ايشان را حلال كردم.
شاهراه رسیدن به عفو الهی، عفو از بدیای است که دیگران در حق ما انجام دادهاند، میباشد.
📚به نقل از کتاب شریف مصباحالشریعه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرائت زیارت عاشورا توسط حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبهای جمعهی ما عجین است با گلزار شهدا
شهدای قطعه ۵٠،
شهید آرمان و....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینطرف مزار ارمان زیر سقف، شهدای فاطمیون، بیبی همیشه نشسته چاییش دمه
دوتا شهید داده دوتاهم جانباز داره
خودش امامزادهایه برای خودش
حتما بیاید پیش بیبی
#حدیث_مهدوی
🌹امام حسن عسکری(علیهالسلام) :
🌤«به خدا سوگند؛ مهدی(عج) آنگونه نهان خواهد گشت که هیچ کس در زمان غیبت او، از گمراهی و هلاکت نجات نخواهد یافت؛ مگر آنان که خدای عزّوجل بر اعتقاد به امامت آن حضرت(عج)، پایدارشان دارد و در دعا برای تعجیلِ فرج مقدسش، موفقشان فرماید.»🌤
📚 کمال الدّین، باب ۳۸،حدیث ۱
📚 دلائل الإمامه، ص ۴۸۴
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
#مولاجانم
✨ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد
ای روشنی کلبۀ احزان برگرد...
✨یعقوب امیدش همه پیراهن توست
ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_سی_نهم با قدم های آهسته نزدیکش رفتم ...متوجه شد نگاهم کرد. مقابلش ایستادم _اگه خوشت نیومد
🌷#قسمت_چهلم
صدای قهقهه خنده ش شنیدم
_دوشنبه عصر خونه مجردی خودم ...آدرس شو شراره داره ...با شراره میای ...اوکی...
و صدای بوق های متوالی حجم صدای اتاق پر کرد.
دایی طاهر به ماشین تکیه زده بود از دور براش دست تکون دادم ....نمی دونم ولی شاید درست ترین کار اینه که قضیه ی آرمان رو به دایی طاهر بگم ...تنها مرد زندگی من که هیچ وقت قضاوتم نکرد....
_سلام دایی خوشتیپم...
چشم غره ای رفت و گفت:
_بشین تو ماشین از سرما شبیه دلقک ها شدی ...تو مگه ماشین نداری که پیاده آمدی ؟
از فکر اینکه هنوز مزدای امیر حسین توی پارکینگه و کلیدش روی جاکلیدی لبخندی به لبم نشست.
_ابوطیاره مان خرابست دایی جان!
بخاری ماشینش رو روشن کرد.
_خبر دارم شوهر جانتان یکی بهترش رو بهت داده.. ?
سعی میکنم با یک خنده سر و ته جریان ماشین اهدایی امیر حسین رو جمع کنم.
تو ذهنم باید یه کم مقدمه چینی میکردم
هنوز حرفی نزده بودم که دایی چشم ریز کرد و گفت
_آبجی طلا خیلی خوشحال بود می گفت که رفتین لباس عروس دیدین ...با امیر حسین میری بیرون ...با حاج خانوم رابطه ت خوب شده...کلا دختر خوبی شدی..
چشم درشت کردم
_وا... دایی مگه بد بودم...
دایی دستشو دور گردنم انداخت
_اگه دو ماه پیش به زور پای عقد امیر حسین نشوندمت ...این روزهای خوب رو میدیم ...امیر حسین اینقدر مرد هست که خوشبختت کنه ...ماهی تو بد نبودی ولی برعکس اصول خانواده و فامیل شنا میکردی...این بد بود.
با حرص پوفی کشیدم
_کدوم اصول دایی ...اصولی که حتما بهنام و امثال اون وضع میکنند ...مانتوی کوتاه ممنوع
...آرایش ممنوع ...دوست ممنوع ...حتی یک لاک ساده ناخون ...دایی هیچ وقت نخواستن به آدمهای دور برشون به این چشم نگاه کنن که قلب شون پاکه.
دایی نفس بلندی کشید و دستای منو تو دست گرفت و نوازش وار روی دستم کشید
_تا بوده همین بوده همه به دست های آدم ها نگاه کردن نه قلبشون ...چون راحت تر دیده می شه.
...راحت تر هم قضاوت ...لاک ناخن تو بیشتر از قلب پاکت دیده می شد.
چشم به روبه رو دوختم...
_همه ی این قصه از هشت سال پیش شروع شد.
...هشت سال پیش خیلی چیز ها رو از دست دادم...
به دایی نگاه کردم.
_دایی ...من آرمان رو پیدا کردم ...همون پسری که هشت سال پیش آبرو مو به تاراج برد...
دایی با اخم نگاهم میکرد
_ماهی خوبه خودت میگی هشت سال پیش بوده.
...بوده ...میفهمی ماهی...
به چشمای دایی زل زدم:
_ ادعا میکنه دست نشونده ی یکی دیگه بوده ....می دونی این یعنی چی دایی ؟ بُهت و حیرت رو توی نگاهش میدیدم و ادامه دادم:
_فکر میکردم که کینه ی آرمان بابت خودکشی شراره باشه ...ولی ...
دایی کلافه دستشو دور فرمون حلقه کرد.
ادامه دادم:
_میخواد منو ببینه ولی با این شرط که با دوست دختر سابقش برم...
_اون دختره رو از کجا می خوای پیدا کنی ...؟ سرمو تکون میدم
_ شماره و آدرسش رو دارم.ولی یک مشکل اینه که دختره شوهر و بچه داره...
دایی چشماش رو بست و گفت:
_وای ...وای ...ماهی ...می خوای چکار کنی تو ؟ فقط لب گزیدم:
_مجبورم...
دایی کلافه تر دستی توی موهاش کشید:
_ نمی شه بیخیالش بشی و به زندگیت بچسبی ...فکر کن هیچ اتفاقی نیفتاده ...سرتو به امیر حسین و کارهای عروسیت گرم کن...
با یک حس نا امیدی به دایی نگاه کردم.
آستین چادر عربی رو بالا زدم و پالتوم هم باهاش بالا رفت ، دستبند چرمم رو باز کردم ..مچ دستم پیدا شد
و گوشت اضافه ای طناب وار دورش پیچیده شده بود
_من فقط هفده سالم بود دایی ...فقط هفده سال.
این همه ظلم حقم نبود ...این همه نا امیدی.. .فقط می خوام بدونم به چه گناهی ...همین...
دایی با درد دست روی مچ دستم گذاشت.
_من باید چکار کنم ؟ آستینم رو پایین کشیدم.
_با شراره صحبت کنید ...راضیش کنید با من بیاد...
دایی فوری به طرفم برگشت.
تمام التماسم رو توی نگاهم ریختم.
_من نمیتونم اونو قانع کنم.. .شاید شما بتونید.
...خواهش میکنم.
محکم روی فرمون زد:
_ماهی ...ماهی ...اگه فردا پس فردا شوهرش فهمید
.چه جوابی بهش بدم.؟؟
_نمیفهمه!..
اینو با صدای بلند گفتم...
سکوت شد ...دایی همینطور نگاهم میکرد ...از عصبانیت پره های بینش کشید شده بود.
با صدای آروم گفتم _نمیفهمه دایی... روشو اونطرف کرد
_شماره ش رو بده...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_چهل_یکم
لبخند وصف نشدنی ای روی لب هام نشست.
دایی انگشت اشاره شو مقابلم گرفت
_فقط باهاش حرف می زنم ...فقط یکبار ...اگه دوست نداشت هیچ اجبار و اصراری در کار نیست...
سرمو تکون دادم تند تند شماره شراره رو گرفتم.
-خاله ماهی در رو بازکن...
نگاهم به داخل ماشین دایی بود که شراره عقب نشسته بود سرش پایین بود و دایی طاهر دستشو رو فرمون ضرب گرفته بود و نگاهش به روبه رو بود.
یک ریز حرف می زد.
_خاله ماهی!.
به طرف سامیار برگشتم .که سعی داشت نی رو داخل پاکت شیر فرو ببره ولی نمی شد
..لبخندی زدم و نی رو داخل پاکت گذاشتم
سامیار با لپ های آویزونش یک هورت عمیق کشید.
دوباره نگاهم رو به ماشین دوختم.
دایی پیاده شد...
نزدیک ما آمد.
با استرس دست سامیار رو کشیدم و به طرفشون رفتم.
سامیار که با کشیده شدن دستش نی از دهنش بیرون پریده بود نقی زد.
به چشمای دایی خیره شدم.
دایی کلافه دستی به موهای جو گندمیش کشید
_با این پسره ساعت چند قرار داری ؟
نگاهی به داخل ماشین کردم ...شراره با غم نگاهم کرد.
در رو باز کردم و شراره رو به آغوش کشیدم..
_مرسی .. شراره ...مرسی.
خودشو از آغوشم بیرون کشید.
_قرار شده آقا طاهر با علی صحبت کنه ؟ با چشای گرد شده نگاهش کردم:
_که چی بشه ؟
روسریش رو درست کرد
_اگه نزاره نمیام...
_وارفته به پشتی صندلی تکیه زدم.
شراره گفت:
_علی همه چیز رو از گذشته ی من میدونه ...دلم نمی خواد ازش چیزی پنهون داشته باشم.
نگاهی به دایی طاهر کردم که با موبایلش صحبت میکرد.
_ماهی...
به شراره که چشماش پر اشک بود نگاه کردم:
_تو توی این هشت سال چی کشیدی ؟ پوزخندی زدم.
دایی نشست تو ماشین.
_دخترم ...باهاش صحبت کردم ...الانه که بیاد...
شرار سری تکون داد...
بعد ازیک ساعت که درسکوت گذشت ماشین شاسی بلند مشکی ای مقابل مون نگه داشت
...شراره هول زده گفت.
_علی...
سر سامیار رو که خواب بود از روی پاش بلند کرد و از ماشین پیاده شد...
دایی هم پیاده شد...
ولی من میخ صندلی بودم با نا امیدی به اخمای مرد چهارشانه مقابلم نگاه میکردم ... دلم هوای نگاه ها و اخم های امیر حسینم رو کرد...
دایی گفته بود بهتره تو هم به شوهرت بگی ...ولی من نخواستم ...نخواستم مثل شراره خانومانه رفتار کنم ...که بدون رضایت شوهرش کاری نمی کنه...
کلافگی شوهر شراره رو میدیدم و اصرار دایی و شراره .. انگاری زیادی بی فایده بود.
و حرفی که با قاطعیت زد و دایی که سری به معنای تایید تکون داد و دستشو فشرد و شراره ای که با غم و نا امیدی نگاهم کرد و به طرف ماشین شاسی بلند رفت ..کاش لب خوانی بلد بودم.
دایی هم کنار ماشین ایستاد.
علی سرکی به داخل ماشین دایی کشید و نگاهش به سامیار خوابیده روی پای من افتاد.
به طرف ماشین آمد در رو باز کرد.
باد سردی داخل ماشین پیچید.
سلام پر اخمی کرد.
دست زیر پای سامیار انداخت ، سامیار رو به طرف خودم کشیدم.
با یک خشم و نفرتی نگاهم کرد.
لب باز کردم
_می دونی شراره هشت سال پیش چه جور دختری بوده ... مهمونی و پارتی ...پسر بازی قشنگترین تفریح هاش بود...
اخماش پر رنگ تر شد و من ادامه دادم:
_شراره بچه ی طلاق بود که هیچ امیدی نداشت.
..همه زندگیش در هوس مردهایی مثل آرمان خلاصه می شد ...اینقدر خودمختار بود که پدر و مادرش حریفش نمی شدن...
با همون اخم گفت
_که چی... بوده که بوده ...؟ پوزخندی زدم
_الان شو می بینی؟؟ اینقدر خانومه که بخاطر دیدن مزخرف ترین آدم زندگیش داره از تو اجازه میگیره ...این همون شراره است .. ولی با یک فرق بزرگ ...الان علی نامی تو زندگیشه که همه ی زندگیش شده ...بهش اطمینان داشته باش ...اون داره بخاطر من خودشو به آب و اتیش میزنه ...بهش اینقدر اطمینان داشته باش که یکبار هم تصمیم با خودش باشه ...که بخاطر راحتی وجدانش بزنه به دل آتشی به اسم آرمان ....بهش اطمینان داشته باش ...که می تونست پنهون کنه از تو ...ولی همه زندگیش براش مهمتر بود ....بهش اطمینان کن همه زندگی شراره ...
نگاه از من گرفت...
سامیار از بغلم بیرون کشید.
به طرف ماشین رفت.
دایی داخل نشست...
خواست استارت بزنه ...که گفتم
_یکم صبر کن دایی...
از آینه نگاهم کرد..
نگاهم به ماشین شاسی بلند مقابلم بود که هنوز استارت نخورده بود...
بعداز مدت کمی در طرف شراره باز شد...
شراره رو دیدم که با لبخند امید بخشی به طرف ماشین آمد...
دایی شیشه ی ماشین رو پایین داد.
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_چهل_دوم
شراره گفت
_ساعت چند با آرمان قرار داری ؟ دایی منو در خونه پیاده کرد:
_نمی خوام چیزی به آبجی طلا بگی؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم.
_باشه پس فردا میام دنبالت، شراره هم با شوهرش میاد ،چه روزی بود امروز اوف؟ و صدای نفس عمیقش رو شنیدم.
کیفمو از عقب برداشتم.
_نمیاین تو؟دایی توی فکر بود:_نه سلام برسون.
وارد خونه شدم.
مامان داشت توی شیشه های یک شکل نخود و لوبیا می ریخت.
_سلام
با ذوق نگام کرد.
_سلام بیا کمک کن همین چند تا شیشه رو هم پر کنیم.
با مانتو و شلوار نشستم کنارش.
_حاج خانوم زنگ زد ...مثل اینکه امیر یک خونه ی خوب نزدیک بیمارستان پیدا کرده راستی گوشیت چرا خاموش بود.
همون موقع تلفن خونه زنگ خورد .
مامان تلفن رو که کنار دستش بود برداشت.
از قربون صدقه هاش فهمیدم امیر حسینه.
گوشی تلفن رو به طرفم گرفت.
_الو ماهی.
_سلام
_سلام خانوم
بغض کردم می تونستم مثل شراره خانوم باشم ولی فقط صفتش رو یدک می کشیدم.
وقتی سکوتم رو فهمید ادامه داد:
_یک خونه دیدم شرایطش خیلی خوبه الان هم کلیدش دستمه هستی بیام دنبالت؟ شاید این بهترین راه بود که از فکر دوشنبه ی لعنتی بیرون بیام.
_آره الان حاضر میشم.
تلفن رو به مامان دادم.
مامان عینکش رو در آورد و سینی نخودهای پاک شده رو توی ظرف شیشه ای ریخت.
_امروز سر کار نرفتی؟
یک نه ی آرومی از دهنم بیرون اومد.
توی اتاقم رفتم و بعد هم یک دوش مختصر گرفتم و لباس پوشیدم ...صدای موبایلم بلند شد با دیدن اسم امیر حسینم ته دلم فرو ریخت.
چادر براق مشکی رو سرم کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.
_مامان من رفتم.
مامان سرشو از آشپزخونه بیرون آورد:
_به سلامت مادر .
سوز و سرمای بیرون به تنم نشست و لرز کردم سوار ماشین شدم امیر حسین لبخند به لب نگاهم کرد.
_سلام خانوم خانوما.
لبخند بی رمقی زدم.
امیر حسین استارت زد.
_یک خونه ی خوب و جمع و جور نزدیک بیمارستان دیدم. بریم ببین اگه خوشت اومد بریم قولنامه ش کنم.
با بی حوصله گی یک خوبه گفتم.
یه کم نگاهم کرد و بعد دستمو گرفت.
دستای یخزده م با دستای بزرگ و داغ امیر حسین گرم شد.
لب زد:
_خوبی؟
و این احوال پرسی و لحن نگرانش دل منو از استرس این دوشنبه ی لعنتی پاک کرد.
با لبخند پررنگتر و اطمینان گفتم:
_خوبم!
ماشین سرعت گرفت و امیر حسین دستش روی دکمه پلی پخش ماشین نشست.
صدای نوای دو تاری توی ماشین پیچید
.....
چرخی توی خونه خالی زدم ، یک خونه جمع جور و قدیمی با یک پذیرایی بزرگ که انعکاس قدم هام روی پارکتش عجیب دلنشین بود.
پنجره رو به حیاط بود که درختای خشک و سرد و برفیش یک حس عجیبی به آدم میداد.
از فکر سرمای بیرون خودم رو جمع کردم از پشت تو آغوش گرمی فرو رفتم.
دستهای امیر حسین دورم پیچید صدای نفس هاش رو می شنیدم.
توی خودم جمع شدم هنوز خاطره ی بد دو ماه پیش منو آزار میدادسعی کردم بهش فکر نکنم و نگاهم خیره به بیرون بود.
_منم اول عاشق قاب این پنجره شدم...
ازم جدا شد و مقابلم ایستاد.
_ولی بعد وقتی نمای اتاق خواب رو دیدم فهمیدم این در برابرش چیزی نیست..
چشمکی زد و منو به طرف اتاق آخر راهرو هدایت کرد...
یک اتاق نسبتا بزرگ و خالی و بدون از پنجره ...با تعجب پرسیدم:
_عاشق چی اینجا شدی ؟ شیطانی نگاهم کرد:
_عاشق بعدهاش...
سوالی نگاهش کردم.
وقتی دید زیادی گیجم خنده ش بیشتر شد.
_نظرت چیه کاغذ دیواری این اتاق رو آلبالویی کنیم.
نگاهی به دور تا دور اتاق کردم:
_بدون اون دلگیر و تاریک هست می خوای تاریک ترش کنی.
دستی روی دیوار کرم رنگ کشید:
_آره ،یک دوستی داشتم دکوراتور بود میگفت اتاق خواب باید رنگش هم خواب آور باشه هم تحریک کننده.
به آنی احساس کردم خون با پمپاژ فراوان به صورتم رسید وقتی برق چشمهاوخنده ی یک وری امیرحسین رو دیدم.
در اتاق رو باز کردم.
و خیلی ناشیانه خودمو به بیرون رسوندم.سری به آشپزخونه زدم.
_می خوای کابینت ها رو عوض کنی ...؟
صدای پای امیر حسین توی حجم خالی خونه پیچید.
_آره عوض میکنم.
سعی کردم در تیررس نگاهش نباشم ...به پنجره ی بزرگ چشم دوختم:
_خونه ی خوبیه خوشم اومد!
امیر حسین مقابلم ایستاد.
_از اتاق خوابش چی ؟
لب گزیدم، این روی پرروی امیر حسین رو ندیده بودیم که به لطف وحول قوه ی الهی هم دیدیم.
از سرما دستمو روی بازوم گذاشتم:
_شوفاژاش درسته؟
امیر ریموت ماشین رو از روی کارتر برداشت.
_آره گفتم بیان چکش کنند...
سرشو به طرف من کج کرد.
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_چهل_سوم
_مبارک باشه خانوم.
لبخندی زدم..
به طرف در رفت:
_بیا بریم حس میکنم داری یخ میزنی....
بینی م رو بالا کشیدم:
_فکر کنم دارم سرما می خورم.
شب خوبی بود،شب های خوبی که با وجود امیر حسین زیادی خوب می شد خنده هاش و نگاه هاش زیادی دلنشین بود.
وقتی به زور مثل بچه ها مجبورم کرد یک کیلو پرتقال بخورم و از ترس سرما خوردگی مرتب دستش روی پیشونی من مینشست تا تب داشتنم رو بفهمه.
ولی هیچوقت نفهمید.
همون لحظه دلم تب آنی کرد.
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور