eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فقط دفاع از پناهیان نیست! هنر تقطیع چه غوغایی می‌کند! هزاران نفر را به نظر دادن و بدو بیراه گفتن می‌کشاند بدون اینکه به اصل کلام مراجعه کنند. آنچه ‎ در برنامه سحری شبکه سه گفت را کامل ببینید. واضح بود. عده ای ژست تقوا و اخلاقمداری می‌گیرند ولی براساس یک ویدئو تقطیع شده بی اخلاقی می‌کنند!! نوبر است دیدن قبل و بعد از ویدیو تقطیع شده که با اخلاقی غیراسلامی به صورت گسترده منتشر شده نشان میدهد، «گوشت تلخ» تعبیر افرادی بوده که به دنبال سودجویی از پیامبر و امیرالمومنین بودند و زمانی که در اسلام بدون باندبازی عدالت برقرار شد، این اخلاق پیامبر و امیرالمومنین را «گوشت تلخی» تعبیر کردند. اینجا فقط از پناهیان دفاع نمی‌کنم، بلکه باید گفت چرا بخش عمده ای از مخاطبین که عموما مذهبی هستند براحتی فریب می‌خورند و خود را مدیون می‌کنند. حجم پیام های ناسزا و ناروا واقعا ناراحت کننده است. از شعور خودمان دفاع کنیم! https://eitaa.com/Politicalhistory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از فضیلت شب بیست و هفتم ماه مبارک رمضان غافل نشویم الهی العفو
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ في لَيْلَةِ الْقَدْرِ (1) وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ (2) لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ (3) تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ (4) سَلامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ (5) در این شب عزیز، که آسمانیها بسیار نزدیک ما شدند از دعا برای هم غافل نشویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟠 برنامه معنوی برای بهره مندی بیشتر از ایام باقیمانده ماه مبارک رمضان ۱. هر چقدر می‌توانیم قرآن بخوانیم ۲. اگر فرصت خواندن قرآن نداریم ، قرآن پخش کنیم و گوش بدهیم ۳. قسمت‌هایی از دعای ابو حمزه ثمالی را بخوانیم ۴. نمازهای قضائی بخوانیم ۵. روزانه ذکر استغفار و صلوات زیاد بفرستیم ۶. دعای فرج امام زمان علیه السلام بخوانیم ۷. مطالعات قرآنی داشته باشیم ۸. افطاری بدهیم ۹. در نماز جماعت مسجد شرکت کنیم ۱۰. دعاهای روزانه ماه رمضان را بخوانیم ۱۱. به زیارت حرم و امام زاده برویم ۱۲. یک بار زیارت جامعه کبیره بخوانیم ۱۳. اول نماز بخوانیم بعد افطار ۱۴. قبل از افطار سوره قدر بخوانیم التماس دعا ✨ اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گناه های اجتماعی به راحتی بخشیده نمی‌شود! 🔷 بی حجابی گناه اجتماعی است! 🔰حجت الاسلام استاد عالی در مراسم احیای شب بیست و یکم : 🔻اون خانومی كه بی حجاب و با پوشش نامناسب مياد بيرون، بخواهد يا نخواهد، بداند يا نداند اين اتفاق رو رقم میزنه، جامعه رو درگير می‌کنه، داره جو درست می‌كنه عليه دين... 🔻خب اين گناه ديگه گناه شخصی تو خونه نیست، اين گناه ديگه همه رو درگير كرده، اون وقت میشه گناه اجتماعی و گناهان اجتماعی ديگه به اين سادگی بخشيدنی نيست! پ ن : در عدم صداقت جماعت صورتی همین بس که هیچ یک از این فرمایشات علما و بزرگان دین رو در معرض دید و قضاوت مخاطبانشون قرار نمیدن ولی اگه کسی همچون شیخ حسین انصاریان سخنان‌ دو پهلو بیان نماید یا یه خاطره ساختگی از لسان فلان مجری از حاج قاسم در تایید ولنگاران منتشر شود اون رو هزاران بار بازنشر میدن. البته حق دارند این جماعت میلیاردها تومان هزینه میکنند تا ممبر جذب کنند یقینا با انتشار این نوع سخنان درصد زیادی از ممبرا و فالورهاشون ریزش میکنه. ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فارغ از اینکه پاسخ ایران به رژيم صهيونيستی چی باشه اینکه 🔻کل دنیا منتظرن ببینن ایران چیکار میکنه 🔻اینکه مردم اسرائیل وحشت کردن 🔻اینکه رژیم برخی سفاراتش رو تعطیل کرده 🔻اینکه آمریکا میگه پایگاه‌های مارو نزنید 🔻اینکه ایران به آمریکا پیام داده خودتو بکش کنار و از رژیم حمایت نکن 🔻اینکه آمریکا میگه حمله به کنسولگری به ماربطی نداشته 🔻اینکه جکسون هینکل فعال رسانه‌ای آمریکا و حامی فلسطین توئیت میزنه و میگه "خامنه‌ای عزیز، رحم نکن" 🔻اینکه رژیم به جایی رسیده که باخودش میگه بزن تموم شه بره، این استرسش بیشتره 🔻اینکه همه شبکه‌های مهم خبری دنیا یکی از موضوعاتشون نحوه پاسخ جمهوری اسلامی ایران شده و.... این یعنی ایران به یک ابرقدرت بزرگ در دنیا تبدیل شده که هرکاری دلش بخواد میتونه انجام بده و مستکبران عالم دیگه اونو یه ایران ضعیف نمیدونن که هروقت، هرکاری خواستن علیهش انجام بده و اون هم ساکت بشینه و هیچی نگه. این خیلی باعث افتخاره💪 | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم کامل صحبت‌های علیرضا پناهیان دربارۀ حسادت به پیامبر و امیرالمومنین 🔸پیشتر برخی رسانه‌ها با انتشار بخش کوتاهی از این سخنرانی، صحبت‌های پناهیان را به‌خاطر استفاده از واژۀ «گوشت‌تلخی» نقد کرده بودند. @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_پنجاه_دوم چرا ؟ دستش روی سرش خشک شد. سرشو پایین انداخت _تو فکر کن بخاطر دوست داشتن زیا
🌷 قبول کردم... توی پارتی دیدمت، بیهوشت کردم و بردمت طبقه ی بالا ...لباساتو در آوردم ...سعی کردم به این فکر نکنم بیگناهی ، میخواستم به این فکر کنم که تو دختر همون مردی هستی که دید بهادر عذاب میکشه ولی کمکش نکرد. ...ولی ....نتونستم ...نتونستم ، دیدن دختر معصومی که موهای بلند موج دارش دورش رو احاطه کرده بود برای یک لحظه منو به خودم آورد ...تونستم به کینه و شهوتم غلبه کنم... بیرون آمدم ...همش حواسم بود که کسی نیاد تو اون اتاق... و زنگ زدم به پلیس و آدرس جایی رو که بودی برای بهنام و داییت فرستادم... کل اون هشت سال صورت معصومت با موهای باز و بلندت توی فکرم بود .. خوشحال بودم حداقل نذاشتم لکه ننگی دامنت رو بگیره ...فکر میکردیم عقده و کینه بهادر هم خوابیده ولی هشت سال حرفای عجیبی پشت سرت بود ...تبدیل به یک دختر طرد و تنها شده بودی ...دیدم سیگار میکشیدی ...دیدم چطور با برادر رئیس مغازه میخندیدی، عذاب میکشیدم از اینکه تو اینقدر بد شده بودی، ولی ماجرا جایی شروع شد که بهنام دوباره فیلش یاد هندوستان کرد ...بهادر همون شب دعوا راه انداخت ...اون شب اومد خونه ی ما و اعتراف کرد هنوز هم بهت بی میل نیست ...و من دیدم کینه ی بهادر بیشتر شده... بهت گوشزد کردم که دست برداری ...ولی تو اصرار داشتی که با بهنام حرف بزنی و اونو متقاعد کنی که بیگناهی...بهت گفتم پاتو از زندگی بهنام بکش بیرون. ولی تو سرتق بازی در آوردی ...میدونستم بهادر راحت نمی شینه ...نمی تونستم بذارم بلایی بدتر سرت بیاره ...خودمو مقصر می دونستم هشت سال زندگیت رو تباه کرده بودم .. شب قبلش با مامان در موردت صحبت کردم آنچنان ناله و نفرین کرد که فهمیدم هیچ وقت حاضر نمی شه بیاد خواستگاری تو.. مجبور شدم اون نقشه رو بکشم ...تنها راهی بود که میشد بهادر بیخیالت بشه و بهنام هم ازت دل بکنه.. خودم زنگ زدم آقابزرگ از تبریز بیاد.... با خودم گفتم یک مدتی محرم هم هستیم بعدش همه چی تموم میشه ...ولی گرفتار شدم..گرفتار دختری که یک شب زمستونی از بی پناهی توی بغل من آروم شد. مات و مبهوت بودم ...امیر حسین نگاهم کرد.... _ماهی ....بهادر فقط یازده سالش بود... حس خفگی داشتم در رو باز کردم... بیرون رفتم ،هوای سرد به صورتم می خورد ...دیگه هیچ اشکی نداشتم ...چادرم روی زمین کشاله می خورد ....درست مثل مجسمه یخ زده شده بودم.... صدای سمانه رو از پشت سرم می شنیدم... کنار جدول خیابان نشستم... سمانه کنارم ایستاد: _خوبی ماهی ...چی شده؟ و من داشتم به خوب بودن و نبودن حالم فکر میکردم به اتفاقاتی که سرنوشت منو به هم دیگه بافته بود... . سمانه دست روی شونه م گذاشت: _ماهی... نگاهش کردم و یکدفعه از جام بلند شدم و راه افتادم. سمانه از پشت دستمو گرفت: _ماهی کجا داری میری ؟ دستم رو از دستاش بیرون آوردم _قبرستون... بُهت زده مقابلم ایستاد: _چی داری میگی ؟ کلافه نگاهش کردم _واقعا می خوام برم قبرستون سر خاک بابام... با چشمای گرد شده نگاهم کرد ...حق داشت درتمام عمرم شاید دو بار هم نرفته بودم... ایستادم... _فقط نمی دونم کدوم بلوک و کجا خاک شده. نا امید نگاهی بهش کردم و ادامه دادم: _سمانه تو وقتی کسی اذیتت میکنه به بابات میگی ؟ سمانه لب گزید: _خوب آره... با صدای تحلیل رفته ای گفتم: _اگه بابات اذیتت کنه به کی میگی ؟ تعجب رو توی صورتش دیدم... _خوب ...خوب ...تا حالا پیش نیومده ...چرا باید بابام اذیتم کنه ؟! به راه رفتنم ادامه دادم و زیر لب گفتم: _آره حق داری ..بابا ها بچه هاشون رو دوست دارن... دوباره دستم کشیده شد: _ماهی ...تو رو خدا تو حالت خوب نیست داری هذیون میگی... نگاهش به در کلانتری بود که امیر حسین ازش بیرون اومد. _من دارم میرم جایی ...به مامان بگو نگران نباشه... و با قدم های بلند خودمو به یک تاکسی رسوندم و سوار شدم... _آقا دربست... راننده هم نیشش باز شد و استارت زد. از شیشه عقب دیدم امیر حسین خود شو به سمانه رسوند... آهی کشیدم. راننده تاکسی نگاهی کرد _کجا میرین خانم ؟ ذهنم هیچ آدرسی رو یاد نمی آورد ...می خواستم فرار کنم ولی نمی دونم به کجا... دوباره راننده پرسید _خانم کجا برم ؟ بی اختیار گفتم: _بازارچه ی فرش فروش ها...
🌷 از دور ایستادم... بهادر درحال نشون دادن تخته های فرش به مشتریاش بود. اخم همیشگیش روی پیشانیش بود.. با مشتری دست داد...فاکتوری رو نوشت و توی پاکت گذاشت..همینطور هم صحبت میکرد ...مشتری بعداز گرفتن پاکت بیرون رفت.. روی صندلی مدیریتش نشست و فنجون چای شو سر کشید...به چند جا تلفن زد .روزنامه ای رو روی میز ورق میزد و به شاگردش چیزی گفت... شاگردش فرش نو لول شده رو توی یک وانت انداخت و برد، حالا هیچ کس نبود...هنوز سرش به خوندن روزنامه گرم بود.. پاهای بی جونم جلو رفت... از بین انبوه تخته فرشای آویزون شده رد شدم.. با سلام من سر بلند کردو یک لحظه مات شد... اخمش رو بوضوح دیدم.. _تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ پوزخندی زدم... وقتی روی صندلی مشتری نشستم با دندون های کلید شده گفت: _پاشو برو گمشو ...اینجا جای دخترای هرجایی نیست... نگاهش کردم... _می دونستی کابوس همه شبهای من رقص سایه هایی هستش که روی دیوار ، توی اون پارتی دیدم... اخمش پررنگ تر شد _من هشت ساله کابوس میبینم ...تو بیست و پنج ساله... دستش مشت شد . _اگه آمدم اینجا واسه این نیست که بگم نمی بخشمت. ..یا اینکه پدر مو ببخشی ...نه... نیش اشک چشمم رو سوزوند ولی سعی میکردم خوددار باشم. _فقط می خوام بگم می فهمم بلایی که سرت اومده چقدر درد داشته ...به وسعت همه عمرت داری درد میکشی... نگاهم به قاب عکس روی میز می خوره عکس سه نفره از خودش و زن و بچه اش ...لبخندی زدم.. اخمش باز شد ، رنگ نگاهش عوض شد، سرش رو پایین انداخت. نفسم آه مانند بیرون اومد. _بهتره زندگی کنی بدون هیچ کینه ای ...چون کینه ها بیشتر می سوزنن وجودتو...کینه ها فراموش نمی شن ...ولی درد ها شاید فقط یک کابوس از شون بمونه... یک قدم عقب رفتم. _دلم نمی خواد وقتی اسم ماهی میاد یاد درد های بچگیت بیفتی... اون هنوز زل زده نگاهم میکرد... همراه با آخرین قدمی که بیرون گذاشتم نگاهش کردم اخم نداشت ولی طرز نگاهش نشون میداددر فکر عمیقی فرو رفته.... از مغازه بیرون اومدم ، دلم می خواست هوار بزنم واسه ماهی ها و بهادرهایی که قربانی شدن کمی تو خیابون ها راه رفتم به این فکر میکردم که باید این قصه رو تموم کنم عقل و احساسم با هم درگیر بودن.دلم چیزی میخواست و عقلم چیز دیگری میگفت. نزدیک خونه رسیدم. ماشین های پارک شده ی دایی و جواد آقا و امیر حسین رو دیدم... کلید در رو انداختم صدای جر و بحث و داد و هوار میومد. کمی مکث کردم و بعد در رو باز کردم.. همه با دیدنم چشم درشت کردند.. خاله طلعت زودتر به خودش اومد _کجا بودی تو ...؟ نگاهم به آقابزرگ افتاد ...با همون صلابت با همون عصای کنده کاری شده ش روی مبل نشسته بود. _سلام.. . لبخندی زدو سری تکون داد.. حاج خانم چادرش رو باز کرد و دوباره رو شو محکم گرفت. _خوبی مامان جان ...نگرانت شده بودیم!... بهنام چشم ریز کرد. _از دسته گل پسر شما حال هیچکس خوب نیست. امیر حسین براق شد.. _بهنام نذار دهنم رو باز کنم ؟ بهنام سینه سپر کرد: _دقیقا می خوام دهنت رو باز کنی!... عمو جواد میونه داری کرد: _صلوات بفرستین ...زشته اینجا بزرگتر نشسته... نگاهی به همه کردم.... امیر حسین کلافه دستی به موهاش کشید: _من هنوزم حرفم همونه ...نمی ذارم این محرمیت‌رو تموم کنید.... دایی طاهر بلند میشه _شما فقط نامزد بودید ...دوران نامزدی هم واسه شناخته ما الان پشیمون شدیم ...نه خانی رفته نه خانی آمده... حاج خانم با همون چادر مشکی که محکم جلو دهنش گرفته بود گفت: _آقا طاهر خدا رو خوش نمیاد بین زن و شوهر رو بهم بزنید ...عرش خدا به لرزه در میاد... مامان نگاهی با غم بهم کرد: _والله از اولشم ماهی راضی به این وصلت نبود... امیر حسین مایوسانه نگاهم کرد... آقابزرگ گلویی صاف کرد _دختر جان ...تو نمی خوای چیزی بگی ؟ به همه کسانی که الان محق من هستن نگاه کردم.... پوزخندی زدم... _دقیقا دوماه پیش بود نه کسی از من نظر نخواست و نه کسی حرفای منو باور کرد ..من هنوز هم همون ماهی ام... لبای خشکم رو با زبونم تر کردم... _..من ...من ...فقط می خوام تنها باشم... نیم خیز شدن امیر حسین و چشمای نگران حاج خانم رو دیدم. ادامه دادم... _می خوام فکر کنم ،اینبار خودم میخوام تصمیم بگیرم. .. امیر حسین به پشتی صندلی تکیه داد و نفس بلندی کشید... آقابزرگ لبخند زد _جواد برای فردا دوتا بلیط طیاره بگیر یکی برای من یکی برای ماهی ...درخت های پر برف اردبیل دیدن داره تو این سرما...
🌷 با لبخند قدر شناسانه ای نگاهش کردم... .......... هواپیما تکونی خورد ...آقابزرگ از خواب پرید...نگاهی به شیشه هواپیما کردم... _میدونی از بچگی یک ترس عجیب همراهم هست. ..وقتی با برادرم و همسن سالام مسابقه شجاعت میبذاشتیم ،تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم از روی پل معلق رد بشم ...اون زمان پدرم تنها کسی بود که اتول داشت ..حتی یکبار هم راضی به سوار شدنش نبودم ...این ادامه داشت تا اینکه پدرخدابیامرزم که ارباب بود من و برادرم رو برای درس خوندن راهی فرنگستون کرد . حاضر نبودم سوار طیاره بشم .ترس از سوار شدن طیاره نذاشت منم مثل برادرم یک طبیب بشم. ..حتی وقتی برای قبولی دانشگاه شیراز برام اتول خرید ...همونطور دست نخورده تو اسطبل اسب ها نگه ش داشته بودم... آهی کشید و ادامه داد:. _راستش بخوای می ترسیدم ...از مرگی که قرار بود سرم بیاد... دستمو گرفت: _ولی درست در سن سی سالگی یک روز که خیلی عادی توی خیابان راه می رفتم ...انگاری پام شل شد افتادم زمین ...و خیلی ناخودآگاه سرم به جدول خورد ...بیست و پنج روز کما بودم ...وقتی بهوش امدم کل خانواده ازم قطع امید کرده بودن ...اونجا بود که یاد گرفتم ...برای زنده موندن باید بجنگم ، برای اینکه طعمش رو بهتر بفهمم باید ریسک کنم و.مثل بچگی هام باید از پل معلق چوبی رد بشم ...باید سوار اتول پدرم میشدم ...باید با طیاره سفر کنم تا یاد بگیرم. اگه بخواد بلایی سرت بیاد روی زمین صاف هم سرت میاد ...از اونجا بود که رفتم تصدیق رانندگی گرفتم ...سفرهای دور دنیام شروع شد تازه اونجا بود فهمیدم این ترسِ بی خود مانع دیدن چه چیزهایی شده بوده ...و لذت چه چیز هایی رو از دست دادم... تا به الان هر دفعه سوار طیاره میشم ...مرگ رو خیلی نزدیکتر میبینم و ترسی ازش ندارم... دوباره هواپیما تو دست انداز هوایی افتاد. وحشت زده دست آقابزرگ رو فشار دادم. خندید: _نترس دختر جون .از هرچی بترسی برات اتفاق می افتن. ..از هیچ چیز و هیچ کس نترس ...خلاف آب شنا کن ...حتی از حرفای مردم هم نترس ...ولی حس هایی رو که داری تجربه کن... حرف های عجیب بود... خیلی عجیب ...خیلی به دل می نشست ...من وارد دنیایی شده بودم که برام خیلی جالب بود ...یک خونه بزرگ قدیمی ...مردمی که صمیمیت عجیبی داشتن. ..بخاطر زبانشون نصف بیشتر حرف هاشون رو نمی فهمیدم ...ولی چشماشون گویای مهربونی شون بود. آقابزرگ از روز اول منو به دختری به اسم موژان سپرد....و خودش درگیر مردم این ده بود ... سرمای اینجا قابل وصف نبود ... گاهی مامان و سمانه زنگ میزدن، دایی طاهر هنوز هم از من دلخور بود،یک دفعه هم حاج خانم تلفنی احوالم رو پرسید ...وهر شب پیام تکراری امیر حسین: "و روح بزرگ تو آرامش قلب کوچک مرا تسکین می دهد" هر شب راس ساعت دوازده این پیام میومد... دستی روی متن گوشی کشیدم.. زیر لحاف تکه دوزی شده ی سنگین خزیدم و نگاهی به صورت موژان کردم دختری همسن و سال من که بخاطر شدت سرما و بیکاری شوهرش به این خونه پناه آورده و شوهرش به شهر رفته... شرایط سخت زندگی آدم هارو حسابی پخته و باتجربه میکنه. چشمم به چادر نماز تا شده ی روی صندلی افتاد. حس آرامش داشتم واز این تنهایی که باخدا شریکم لذت می برم... *** موژان کمی علوفه در آغل اسب ها ریخت.. امروز باز هم برف آمده... ولی آفتابی که سرسختانه از پشت ابر ها تیغ کشیده واقعا قشنگه. به دنبال موژان راه افتادم ، کاری از دستم بر نمی آمد..من نه بلدم شیر بدوشم نه اسب هارو تیمار کنم و نه حتی تخم مرغ از لونه ی مرغ ها بردارم... فقط از صبح کله سحر به دنبال موژان راه میفتم ، گاهی وسط روز آقابزرگ هم سری به ما میزد... بخاطر خرابی خطوط ، گوشی اینجا فقط شب ها آنتن میده... سبد تخم مرغ هارو ازش گرفتم... موژان به خورشید نگاهی کرد و گفت : _امروز هوا گرمتره ...بهتر درجه ی هیتر مرغدانی رو کم کنم.... سعی کرد فارسی حرف بزنه ...ولی ته لهجه اش واقعا شیرین و دلچسبه.. پیرمردی که رادیویی به گردنش اویزون بود نزدیک شد. ...صدای خواننده ترکی میاد... پیچ رادیو رو کم کرد به چوبدستی ش تکیه داد و با همان زبان ترکی با موژان شروع به صحبت کرد... انگاری احوال پرسی و خوش و بش میکنن.. موژان نگاهی به من کرد و دوباره حرف زدنش با پیرمرد رو ادامه داد.. _ماهرخ ...میگه مهمان داری ...؟ با بُهت به پیرمرد نگاه کردم که موژان ادامه داد: _از جاده مال رو آمده اند ...تا چند دقیقه دیگه میرسن ...بایرام دیده تشون...
🌷 قلبم تند تند میزد... _میشناستشون ؟ با زبان ترکی سئوال کرد. پیرمرد سری تکون داد.. موژان به من لبخندی زد... پیرمرد پیچ رادیو رو زیاد کرد ، چوب دستی رو بین دو دستش به پشت گردن انداخت و با صدای خوشتر از خواننده همنوایی کرد... موژان با همون خنده روی لبش گفت: _شاید نومزادت آمده پی ات... این یک هفته ....انگاری یک سال طول کشید... دستم روی قلبم بود... ماشینی از دور دیدم... موژان داخل رفت _من چای گذاشتم... ماشین دور تر از پرچین ها ایستاد .. آفتاب روی شیشه افتاده بودو داخل ماشین دیده نمی شد... در باز شد... ولی با دیدن کسی که از ماشین پیاده شد... مات شدم.... بهادر بود..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂ای درد سینه سوز دلم را علاج تو تاریک خانه ی نفسم را سراج تو... 🍂دنیای ما بدون حضورت جهنم است دردم تویی علاج تویی احتیاج تو... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙
••़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•़़༅•• 🍀《 یارَبِّ محمد بِحَقِّ محمد اِشفِ صَدرِ محمد بِظهورِالحُجّه》 🍀《 یارب علی بحق علی اشف صدر علی بظهورالحجه》 🍀《 یارب فاطمه بحق فاطمه اشف صدر فاطمه بظهورالحجه》 🍀《 یارب الحسن بن علی بحق حسن بن علی اشف صدر حسن بن علی بظهورالحجه》 🍀《  یارب الحسین بن علی بحق الحسین بن علی اشف صدرحسین بن علی بظهورالحجه》 🍀《  یارب علی بن الحسین بحق علی بن الحسین اشف صدر علی بن الحسین بظهور الحجه》 🍀《  یارب محمدبن علی بحق محمدبن علی اشف صدر محمدبن علی بظهورالحجه》 🍀《  یارب جعفربن محمد بحق جعفربن محمد اشف صدر جعفربن محمد بظهورالحجه》 🍀《  یارب موسی بن جعفر بحق موسی بن جعفر اشف صدر موسی بن جعفر بظهورالحجه》 🍀《 یارب علی بن موسی بحق علی بن موسی اشف صدر علی بن موسی بظهورالحجه》 🍀《  یارب محمدبن علی بحق محمدبن علی اشف صدر محمدبن علی بظهورالحجه 》 🍀《  یارب علی بن محمد بحق علی بن محمد اشف صدر علی بن محمد بظهورالحجه 》 🍀《  یارب حسن بن علی بحق حسن بن علی اشف صدر حسن بن علی بظهورالحجه》 🍀《  یارب الحجه بحق الحجه ا شف صدرالحجه بظهورالحجه》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اۍڪاش‌ࢪوآینہ‌بغل‴مآشین‌زندگیمون‴ نوشتہ‌بود:🕊 ⇦ قیامت‌ازآنچہ‌فڪࢪمۍڪنیدبہ‌شمآ نزدیڪتࢪاست…☘ لطفابااحتیآط‌عمل‌ڪنید…⚠️⁉️ حآلااینکہ‌بخوآیم‌ࢪوۍشیشہ‌عقب‌مآشین بنویسیم‴یآمھدی‴ بمآند…☁️ تآکےمھدۍ(عج)بآیدانتظآࢪبڪشہ‌تآمابہ‌خودمون‌بیآیم‌وگنآه‌ نڪنیم💗✨ برآۍ‌تعجیل‌دࢪ‌ظهور↯ صلوآت‌نه… ترڪ‌گنآه‌لازم‌استـــــヅ 💭✨ 🌱 زندگیتو‌امام‌زمانۍ‌ڪن💔 !! 💭‌⁩⁩⃟♥️⇜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ فَضْلَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ، وَ صَيِّرْ أُمُورِي فِيهِ مِنَ الْعُسْرِ إِلَى الْيُسْرِ، وَ اقْبَلْ مَعَاذِيرِي، وَ حُطَّ عَنِّيَ الذَّنْبَ وَ الْوِزْرَ، يَا رَئوفاً بِعِبَادِهِ الصَّالِحِينَ. خدایا در این ماه فضیلت شب قدر را روزی ام ساز،و کارهایم را از سختی به آسانی برگردان، و پوزش‌هایم را بپذیر، و گناه و بار گران را از گرده ام بریز، ای مهربان به بندگان شایسته.