eitaa logo
صالحین تنها مسیر
221 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش در میان بارش بمب‌‌ها، آتش زدن خیمه ها ‏در میان اشک و نالهٔ مظلوم‌ها، بچه‌ها، مادرها.. ‏ناگهان صدایی بیاید که بگوید: ‏«یااهلَ‌العالَم، أنا امامُ‌القائــــم؛ ‏إنّ‌جدّی‌الحسین قتلوهُ‌عطشانا.. ‏ ‏⁧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_50🌹 #محراب_آرزوهایم💫 اشک‌هام مثل ابر بهار می‌ریزه، شاید خودم رو
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با تعجب بهش نگاه می‌کنم و میگم: - هانیه باور کن من خوبم، فقط یکم فشارم افتاده. توجهی به حرفم نمی‌کنه و مسر تر از قبل حرفم رو رد می‌کنه. - نه، باید بریم خونه استراحت کنی، نمی‌بینی همش سرت گیج میره؟! مهدیار سرتکون میده و سوویچ رو به سمت هانیه می‌گیره. - شما برین تو ماشین من الان میام. با هانیه به سمت ماشین می‌ریم، در عقب رو باز می‌کنه، کمکم می‌کنه تا بشینم و خیالش راحت میشه. چند دقیقه‌ای منتظر می‌مونیم تا اینکه جناب تشریف میارن و به خونه می‌رسیم. تشکری ازشون می‌کنم، دستم رو به دیوار می‌گیرم تا بین راه سرم گیج نره و بی‌افتم. سرمای عجیبی توی اتاق می‌پیچه که مجبور میشم پنجره رو ببندم. بدون اینکه لباس‌هام رو دربیارم، به سمت تختم میرم و دراز می‌شکم. انقدر خسته‌م که حتی تحمل نگه داشتن پلک‌هامم ندارم اما درگیری‌های ذهنم به حدی زیاد شده که حتی نمی‌دونم باید به چی فکر کنم! با وجود حجم زیادی از خستگی باز هم تا صبح نمی‌تونم پلک روی هم بزارم...                                    *** همین‌طور که با مرتضی پرونده‌ها رو چک می‌کنیم، یاد دیشب می‌افتم. دست از کار می‌کشم و دست به کمر می‌استم که مرتضی با تعجب بهم نگاه می‌کنه. - چی شد؟ پیدا کردی؟ - ذهنم درگیره مرتضی! - هنوز دست از سر اون بنده خدا برنداشتی؟ روی صندلیم می‌شینم و دستی توی موهام می‌برم. - شاید از نظر تو یک کیف قاپ ساده بود اما به قول آقای علوی، ما که توی این کاریم نباید مثل بقیه به قضیه نگاه کنیم؛ حالت چشم‌ها و صورتش موقع دیدنم خیلی آشنا بود. مطمئنم که یکجا دیده بودمش. همه چیز مشکوک بود! مخصوصا اون ماشینی که اومد دنبالش... باید سر و توی این قضیه رو دربیارم! پرونده‌ها رو زیر بغلش می‌زنه و به سمت در میره. - علی آقا، ما توی یک پرونده‌ی خیلی مهم تری هستیم! هر چقدر هم مشکوکی، بیخیالشو! تموم شده و رفته. همین‌طور که به خودکار روی میز خیره شدم، بدون هیچ حرفی سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون میدم اما هنوز فکرم آروم نشده... ☞☞☞ تمام روز خودم رو داخل اتاق حبس می‌کنم. نه با کسی حرف می‌زنم و نه چیزی می‌خورم، مدام حرف‌های دیشب رو داخل ذهنم مرور می‌کنم اما با تمام سختی‌هاش تصمیمم رو می‌گیرم. یک ربع مونده به رفتنشون از جام بلند میشم و لباس‌های مشکیم رو تنم می‌کنم. جلوی آیینه می‌استم، روسریم رو با یک مدل خوشگلی گره می‌زنم و تا جایی که میشه میارمش جلو تا حتی ذره‌ای از موهام دیده نشه. به سمت کمد چوبی کنار اتاقم میرم، چادر مشکی رنگم رو از داخل بقچه روی طبقه کمد بیرون میارم و جلوی آیینه سرم می‌کنم. حس غرور و افتخار کل وجودم رو می‌گیره. چقدر دلم برای این پارچه‌ی سیاه تنگ شده، درست از وقتی که رفتم دانشگاه و مخالفت‌های فامیل بابا زیاد شد گذاشتمش کنار، بزرگ ترین اشتباه زندگیم! اما الآن همه چیز فرق می‌کنه، برام اهمیتی نداره که از طرف دیگران ترد بشم. اینبار حجاب رو خودم با انتخاب و خواسته‌ی خودم انتخاب کردم، هیچ‌کسی نمی‌تونه منصرفم کنه! در اتاق رو باز می‌کنم و هانیه رو می‌بینم که داره از خونه بیرون میره اما با دیدنم متوقف میشه و بدون هیچ حرفی نگاهم می‌کنه، انگار حس می‌کنه داره خواب می‌بینه و توقع چنین چیزی رو نداره. برای اینکه وقت رو از دست ندیم و از مرکز توجه‌ش کمی دور بشم، به خودم نگاه می‌کنم و میگم: - چطور شدم؟ کیفش از دستش روی زمین می‌افته، سمتم پا تند می‌کنه و محکم بغلم می‌کنه. - عین یک تیکه ماه شدی! لبخندی روی لب‌هام می‌شینه. ازم جدا میشه و با خوشحالی توی حیاط می‌کشونم. لبه تخت که می‌شینیم فقط بهم نگاه می‌کنه و هیچی نمیگه. برای اینکه بحث رو عوض کنم میگم: -چرا خودمون نمی‌ریم؟ مگه همین نزدیکی نیست؟ لبخندش مهربون تر میشه و دستم رو توی دستش می‌گیره. - آره ولی الآن غروبه، خطرناکه! یاد دیروز می‌افتم. "باید ازش تشکر کنم. اگه دیشب پیداش نمیشد معلوم نبود الآن کجا بودم و چه بلایی سرم میومد." مهدیار که می‌رسه سوار سمندش می‌شیم و می‌ریم به سمت حسینه. درست مثل دیشب انقدر حالم عوض میشه که حس می‌کنم یک آدم دیگه‌ای شدم، احساس یک پرنده‌ی آزاد و رها، احساس یک ماهی آزاد داخل دریا...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 مجلس که تموم میشه، نفس عمیقی می‌کشم و با دستمال کاغذی صورت نمناکم رو پاک می‌کنم. چند دقیقه‌ای که منتظر می‌شینیم، دور و اطراف رو رصد می‌کنم، از پرده‌های سیاهی که روشون متن‌های عربی مختلف نوشته شده تا خانم‌هایی که کناره‌های حسینیه نشستن و با هم حرف می‌زنن. استکان چایی رو نزدیک لب‌هام می‌کنم، جرعه‌ای ازش می‌خورم که حسابی بهم می‌چسبه. تقریبا نیم ساعت بعد از تموم شدن مراسم، بالاخره شاه‌زاده‌ی سوار بر اسب سفید هانی خانم زنگ می‌زنن و اجازه خروج میدن. به‌خاطر این همه معطلی زیر لب غر می‌زنم. - چرا انقدر دیر می‌ریم ما؟ - به‌خاطر اینکه بیرون شلوغ میشه و همه‌ی آقایون توی محوطه بیرون منتظر خانواده‌هاشونن، بیرون رفتن سخت میشه. همین‌طور که کفش‌های راحتیم رو پام می‌کنم، آهانی زیر لب میگم و به سمت پله‌ها می‌ریم. نگاهی به دور و بر می‌ندازم، به جز چهار_پنج نفر همه رفتن. پله اول رو که رد می‌کنم، تا می‌خوام برم روی پله بعدی به دلیل خیس بودن پله‌ها پام لیز می‌خوره و با زانو روی پله سوم فرود میام. هانیه که جلوتر از من میره، با شنیدن صدای آخم برمی‌گرده سمتم و میگه: - چی شد؟ مهدیار و امیرعلی تا متوجه‌مون میشم، سمتمون پا تند می‌کنن. هانیه با نگرانی کنارم روی پله می‌شینه. - خوبی نرگس؟ - چیزی نیست، کمکم کن بلندشم. دستم رو می‌گیره، تا می‌خوام بلندشم از شدت درد چهرم جمع میشه و دوباره می‌شینم سر جام. - نکنه پات شکسته؟! مهدیار روبه هانیه میگه: - نه خانم، اگه شکسته باشه اصلا نمی‌تونن پاشون رو تکون بدن. امیرعلی که تا الآن با یک نگاه متعجب و کمی نگران بهم خیره شده، سریع به خودش میاد و میگه: - من می‌برمشون درمانگاه، شما هم برید که حاج خانم منتظرتونم. با درد زیادی که داخل پام پیچیده، به سختی لب باز می‌کنم و از اینکه معطلشون کردم گونه‌هام رنگ می‌گیره. - بله، شما درست می‌گین. هانیه جان شما برو خونه مادرشوهرت ناراحت میشن، منم یک جوری میرم خونه. امیرعلی برای تأیید حرفم دوباره برمی‌گرده سمت مهدیار و میگه: - داداش، شما برین دیگه. مهدیار نگاهی به هانیه می‌ندازه اما اصلا دوست نداره توی اون موقعیت تنهام بزاره. دستم رو روی شونه‌ش می‌زارم. - به حرف بزرگ ترت گوش کن، برو! - مطمئنی؟ - خیالت راحت. - فقط بهم زنگ بزن، باشه؟ با لبخندی حرفش رو تأیید می‌کنم و می‌زارم که با خیال راحت بره. بعد از رفتنشون، امیرعلی بدون اینکه بهم نگاه کنه میگه: - شما همینجا منتظر باشین تا من ماشین رو بیارم نزدیک تر. به پنج دقیقه نمی‌کشه که ماشین رو جلوی حسینه پارک می‌کنه و در عقب رو ‌هم برام باز می‌کنه. به سختی دستم رو به میله‌های دور خیمه می‌گیرم، خودم رو به ماشین می‌رسونم و سوار میشم اما به محض اینکه پام رو خم می‌کنم، آه از نهادم بلند میشه که سریع در رو می‌بنده تا هرچه زودتر برسونم بیمارستان. کنار در، از شدت درد توی خودم جمع میشم و هرچی که دست دست می‌کنم تا از رفتن منصرفش کنم اما از خجالت زبونم بند میاد و هیچی نمی‌تونم بگم. در تمام مدت، معذب می‌شینم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. استرس و دلهره عجیبی توی دلم جا خشک می‌کنه که دلیلش رو نمی‌دونم و مدام با انگشت‌هام بازی می‌کنم تا برسیم. به درمونگاه عمومی که می‌رسیم، پیاده میشه و چند دقیقه بعد با یک ویلچر و پرستار می‌رسه، در ماشین رو برام باز می‌کنه و به کمک اون پرستار روی ویلچر می‌شینم. داخل یک اتاق کوچیک می‌ریم تا دکتر بیاد و پام رو معاینه کنه. همیشه از بیمارستان و درمونگاه‌ها متنفر بودم و هستم! از بوی الکل و مواد ضدعفونی کننده گرفته تا صدای آه و ناله بیماران و همهمه همراهاشون... ☞☞☞ پشت در منتظر می‌مونم و مدام به این فکر می‌کنم که هرطور شده باید ماجرای دیشب رو ازشون بپرسم تا مطمئنم بشم چیز خاصی نبوده و خیالم راحت بشه. با بیرون اومدن پزشک، از جام بلند میشم و به سمتش میرم، چند لحظه‌ای مکث می‌کنم تا اینکه ازش می‌پرسم. - حالشون چطوره؟  - بنظر نمیاد اتفاق خاصی افتاده باشه؛ فقط یک کوفتگی خیلی ساده‌ست. درد زیادش هم به‌خاطر چندبار ضربه خوردن و ضعیف بودن استخون‌هاشه. چندتا تقویتی، یک سرم و کمی آرام بخش برای خانمت تجویز می‌کنم، زودتر تهیه کن و بیار...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 از تعجب چشم‌هام گرد میشه اما از شرم سرم رو پایین می‌ندازم و میگم: - خواهرم هستن. به‌خاطر اشتباهش لبخندی می‌زنه و عذرخواهی می‌کنه. - متأسفم! فکر کردم همسرتونن، به هر حال هرچه زودتر بهتر. بدون هیچ حرفی تمام چیزهای داخل نسخه رو تهیه می‌کنم و برمی‌گردم. نزدیک یک ساعت روی صندلی انتظار می‌شینم و صبر می‌کنم تا سرمشون تموم بشه و برگردیم خونه. اونقدر خسته‌م که توان نگه داشتن چشم‌هام رو ندارم، فردام صبح زود باید پیش آقای علوی برم. همین‌طور که با خودم غر می‌زنم در اتاق باز میشه و با پرستار بیرون میان. قبل از رفتنمون پرستار روبه هردومون میگه: - حداقل تا سه_چهار روز نباید چیز سنگین بلند کنه، زیاد نباید راه بره و تا حدا الامکان از پله بالا و پایین نره. بعد از تشکر و خداحافظی کوتاه به سمت ماشین می‌ریم... ☞☞☞ اینبار به دلیل آروم شدن دردم راحت تر سوار میشم. کمی که می‌گذره با من‌ومن بالاخره لب باز می‌کنم. - ببخشید...اسباب زحمتتون شدم... ممنونم. آروم اما با من‌و‌من جوابم رو میده. - خواهش می‌کنم...وظیفه‌ست. انگار همش منتظر یک موقعیتیه تا چیزی رو ازم بپرسه اما جلوی خودش رو می‌گیره، در آخر دلش رو به دریا می‌زنه و لب باز می‌کنه. - ببخشید، می‌تونم یک سوال بپرسم؟ - بفرمایید. - میشه دیشب رو با تمام جزئیاتش تعریف کنین؟ درست از وقتی که اون مرد دنبالتون افتاد. لحظه‌ای از سوالش جا می‌خورم. چشم‌هام رو می‌بندم، با یادآوری دیشب دوباره تنم به لرزه می‌افته. - داشتم برمی‌گشتم...دیدم خیابون رو دارن تعمیر می‌کنن...مجبور شدم از کوچه پس کوچه‌ها برم...یکدفعه صداش رو از پشت سرم شنیدم...دقیقا یادم نمیاد چی گفت، چون خیلی ترسیده بودم اما جوری صحبت می‌کرد که انگار می‌شناسم...اول بهش توجهی نکردم و خواستم به راهم ادامه بدم اما دنبالم کرد...وقتی که برگشتم دیدم چاقو گرفته سمتم...یادم نیست ولی فکر کنم گفت من برگ برنده ‌شونم...تهدید کردم که جیغ و داد می‌کنم اما گفت بی‌هوشم می‌کنن. به اینجا که می‌رسم صدام لرزون میشه و بغض گلوم رو می‌گیره. - خیلی ترسیده بودم، به‌خاطر همین پا به فرار گذاشتم اما پام به سنگ گیر کرد و افتادم...اگه شما نمی‌رسیدین معلوم نیست الآن چه بلایی سرم می‌اومد. تنها ممنونی ریز لب میگه و با عصبانیت به جلو خیره میشه. به خونه می‌رسیم، در رو باز می‌کنه و خودش رو عقب می‌کشه تا اول من برم داخل و بعد خودش. به محض حضورم می‌بینم که همه وسط حیاط جمع شدن و با حالت مضطرب و نگرانی بهمون نگاه می‌کنن. مامان سمتم پا تند می‌کنه و محکم بغلم می‌کنه. - چی شده؟ حالت خوبه عزیزدلم؟ از خودم جداش می‌کنم و با لبخندی جوابش رو میدم. - چیزی نیست! حالم خوبه، فقط یک زمین خوردن ساده بود که زحمت کشیدن و بردنم درمانگاه. حاجی چند قدم جلو میاد و با نگرانی میگه: - اگه می‌خوایی دخترم بیا پیش مادرت بمون. با نگاه مهربونی بهش نگاه می‌کنم. - نیازی نیست، بالا راحت ترم. بدون اینکه بهشون چیزی بگم لنگ‌لنگان به سمت پله‌ها میرم، صدای امیرعلی رو می‌شنوم که حرف‌های دکتر رو برای مامان و خاله بازگو می‌کنه و مامانم ازش تشکر می‌کنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و شب ما هم با این پیام پر مهر و پر خیر و برکت به پایان می‌رسه السلام علیک یا امام رئوف 💚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐سحـرها یـه چیـزایـی میـدن کـه هیـچ وقـت دیـگه نمیـدن... رسول خدا ص: بر شما باد خواندن اگـرچـه یـک رکـعت بـاشـد. ___________________________________
اعـمـال قـبـل از خـواب 🥱 ⚜۱_وضو گرفتن ⚜۲_ :با قرائت «سه بار سوره توحید» ⚜۳_پیامبران را خود قرار دادن :با فرستادن یک بار« صلوات» ⚜۴_مومنان را از خود کنید:با گفتن یک بار ذکر« اللهم اغفر للمومنین و المومنات» ⚜۵_یک و یک به جا آورید:با گفتن «سُبْحاٰنَ اللّٰهِ وَ الْحَمْدُلِلّٰهِ وَ لٰااِلٰهَ اِلاَ اللّٰهُ وَ اللّٰهُ اَکبَرْ» ⚜۶_اقامه :با سه بار خواندن«یَفْعَلُ اللّهُ مٰا یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ وَ یَحْکُمُ ماٰ یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ___________________________________
✨ فضیلت روزه روز دحوالارض شب بیست وپنجم: شب دحو الارض است، یعنى پهن شدن زمین از زیر کعبه به روى آب، و از شبهاى بسیار شریف است که رحمت خدا در آن نازل میشود، و قیام به عبادت د رآن اجر بسیار دارد، حضرت رضا علیه السّلام فرمودند امشب حضرت ابراهیم و حضرت عیسى علیهما السلام متولّد شده اند، و زمین از زیر کعبه پهن شده، پس هرکه روزش را روزه بدارد، چنان است که شصت ماه روزه داشته باشد، و در روایت دیگر است که فرمود: در این روز حضرت قائم (عج) قیام خواهد کرد. 🔹 روز دحوالارض يكى از آن چهار روزى است كه در تمام سال به فضيلت روزه ممتاز است، 🔸 و در روايتى آمده : كه روزه اين روز همانند روزه هفتاد سال است 🔹 و در روايت ديگر آمده كه كفاره هفتاد سال است، و هركه اين روز را روزه بدارد، و شب را به عبادت به سر آورد، براى او عبادت صد سال نوشته شود و براى روزه دار اين روز، كه هر چه در ميان زمين و آسمان است استغفار كند، و اين روزى است كه رحمت خدا در آن منتشر شده، و براى عبادت و اجتماع به ذكر خدا در اين روز اجر بسيارى است. 👇 تذکر👇 🔆👈از دعا برای همدیگر غفلت نکنیم •┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••
❤️ امام منهای خط امام، امام بیهویت است. سلب هویت از امام، خدمت به امام نیست. مبانی امام، مبانی روشنی بود. این مبانی - اگر کسی نخواهد مجامله کند، تعارف کند - در کلمات امام، در بیانات امام، در نامه‌های امام، و بخصوص در وصیتنامه‌ی امام - که کوتاه شده‌ی همه‌ی آن مواضع است - منعکس است. رهبر انقلاب امام خامنه ای| ۱۳۸۹/۰۳/۱٤ •┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
📣 اطلاعیه 🔹 ضمن گرامی‌داشت یاد و نام رهبر کبیر انقلاب، حضرت امام خمینی(ره) و شهدای پانزده خرداد، به اطلاع کاربران گرامی می‌رساند به دلیل انجام عملیات زیرساختی، ممکن است ارتباط کاربران از ساعت ۱:۰۰ لغایت ۶:۰۰ بامداد دوشنبه ۱۴ خرداد ماه با اختلال [یا قطعی] مواجه شود 🔸 بدین‌وسیله از همراهی کاربران عزیز صمیمانه سپاس‌گزاری نموده و تلاش می‌کنیم این عملیات در مرکز داده، منجر به بهبود خدمات و پایداری بیشتر سرویس‌ها شود •┈••✾••┈• 🔰کانال رسمی اطلاع‌رسانی ایتا: https://eitaa.com/eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎋امام خمینی (ره) یک حقیقت همیشه زنده است.. 🏴فرا رسیدن سالروز رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی ره را به محضر حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا له الفدا و تمام عاشقان و محبان آن حضرت تسلیت عرض می نماییم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ توصیف امام کاظم علیه‌‌السلام از مردم ایران و مژده‌ی آخرالزمانی ایشان به این ملّت. | منبع : مبانی انسان شناسی در تمدن نوین اسلامی
قرار عاشقی🍃 هرکس زیارت کرده سالار شهیدان را از روضه های کربلای این حرم بوده جامانده قلبم در یکی از صحن ها اما یادم نمی آید کجای این حرم بوده دستم بگیر ای"پیشوای مهربانی ها" دستی که بر دیوارهای این حرم بوده... 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌💌💌💌💌💌💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران ما انگشتر عشقه باید که مشهد هم نگین باشه تو لطف کردی اومدی ایران تا این حرم قلب زمین باشه 🎙شعرخوانی آقای مجید تال ✨سلطان قلبم امام رضاع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نبویان نماینده مجلس: مجلس لاریجانی تصویب کرد شهید سلیمانی مجرم است. ✍تاکید و تکرار میکنم اینها از برکات شهادت شهید رییسی هست تا مجدد خیانتهای این قوم بدتر از مغول رو بازخوانی کنیم! اینها باید به دادگاه برای محاکمه مراجعه کنن نه وزارت کشور برای انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فردا وفاردارترینِ قشرها به انقلاب اسلامی، از شهرهای مختلف ایران، برای تجدید بیعت با امام خمینی و دیدار با آقا در حرم امام (ره) حضور دارند. عمدتا از یکی دو روز قبل اطراف حرم هستند. ای کاش کاری در شأن این برای اسکان و غذا اتفاق بیفتد. هر چند کمی دیر شده اما خدمت کردن در این شب و روز برای برخی گروه‌ها خیلی سخت و زمان‌بر نیست ... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ده حالا که بحث احساس تکلیف در بین بخش بزرگی از سیاسیون به وجود آمده و همه لباس رییس‌جمهور را مناسب خود می‌بینند، جا دارد که این کلیپ از مجدد دیده شود. لطفاً این سه دقیقه را از دست ندهید. یک دنیا است ..‌. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4