eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌼#پست_۳ *آیدا من چطور قبل تو زندگی میکردم‌...اینقدر عاشقتم که حس میکنم کل دنیا برام یک شکل دیگه ای
🌼 *آیدا من خانواده ام خیلی حساسن ...آیدا بق کرده رو برگردوند ..._تو داری بهانه میاری هامون ...هامون اخم کرد _میدونی دوست دارم ولی بزار دوست بمونیم خودتو از من دریغ نکن ...* آیدا گازی به بلالش زد صدای جیغ و داد از توی خونه میومد ...ژیلا با خنده به طرف بالکن امد _دیدی دیدی اخرش بردیم .. آیدا با لبخند نگاهش کرد شوهر ژیلا محمود یک بلال به طرف ژیلا گرفت _این نامردی بود همون شب اول من کشتن .. ژیلا بلند خندید _حق ات که دست اول هی به من تارگت نزنی .. ایدا بقیه بلال هارو تو سینی گذاشت به طرف پذیرایی رفت هنوز هم صدای بحث و همه میومد _خوب لشکر شکست خورده بیاین بلال بخورین .. علیرضا نزدیکش شد _حواست به بازی نبود ؟ آیدا شونه ای بالا انداخت _تهش که مابردیم .. علیرضا اخم کرد _از وقتی امدم حواسم بهت هست .. آیدا نگاهی به عمه ی ژیلا کرد که چپ چپ نگاش میکرد با اخم گفت _حالا میگم برات . علیرضا خط نگاهش دنبال کرد پوزخندی زد _مامان  من مشکلی نداره با تو .. آیدا با حرص نفس گرفت و تتمه  بلال شو تو سینی گذاشت _اره مشکلی نداره ...چون تو اینطور میخوای ! و بی حرف روی مبل نشست دقیقا از همون ده دوازده سال پیش که وارد این خانواده شد نگاه نفرت بار مادر علیرضا رو حس میکرد . خاله مهین ظرف کوفته های قلقلی خوشرنگ که روش پره های زرشک بود روی  میز گذاشت.. _بفرمایید ...نوش جونتون .. همه در حال شوخی و تعارف بودن ولی آیدا پشیمون بود از اینکه با وجود بودن مادر علیرضا امده این مهمونی .. _آیدا جان خانم بهرامی هنوز هر وقت من میبینه احوال تو جویا میشه .. آیدا نگاهی به مادر علیرضا کرد ...از اینکه هر دفعه یک خاستگار براش جور میکرد واقعا عصبی میشد لبخند نیم بندی زد _ممنونم لیلا جون ..ایشون لطف دارن .. نگاهی به علیرضا کرد که پوزخندی زد لیلا دوباره ادامه داد _تو هم باید کم کم به فکر باشی تنها موندن الانش شیرینه ولی دو روز دیگه پاتو سن بزاری دیگه  بر و روی  نداری ! آیدا با حرص با چنگالش کوفته تو بشقابش تکه تکه میکرد ..و لبخند تحویل لیلا میداد مهین خانم مداخله .. _اوووه لیلا تو همچین مگی دو روز دیگه پا تو سن بزاری اینگار ما رو سیزده سالگی شوهر دادن چه غلطی کردیم ...بزار عشق و جوونی شون بکنن .. ژیلا با دهن پر گفت _مامان خانم چرا من زود شوهر دادی ..؟ مهین خانم با خنده گفت _والا اینقدر که بابات پول تلفن توو ارسلان داد داشتیم ورشکست میشدیم گفتیم جواب بله بدیم  بری ور دل خودش بشینی تا اخر عمرت براش فَک بزنی .. همه خندین ..مهین خانم با حض وافری گفت _همه که مثل آیدا خانم نیستن ... آیدا لبخند محجوبی زد ولی رسما اون کوفته کوفتش شده بود هیچ جوره ته دلش با حرف های لیلا صاف نمیشد ..آهی کشید که از چش علیرضا دور نموند . بعد شام ظرف هارو با دخترا شستن ...جوون ها تو تراس لحاف و تشک پهن کرده بودن .. ژیلا زیپ کاپشنش بالا کشید _حال میده تو این سرما اینجا بخوابیم .. مهین خانم پنجره رو باز کرد خطاب به ژیلا گفت _مامان جان ریما رو ببر دستشویی من شب نمیتونم بیدارش کنم .. ژیلا پوفی کشید _ارسلان هنوز داخله بهش بگو .. مهین خانم چش غره ای رفت و در بست . ژیلا با غر غر بلند شد _خوش به حالت که از هفت دولت آزادی .. علیرضا سبد نارنگی به دست وارد تراس شد دخترا و پسرا دورش جمع شدن شروع به بگو بخند کردن ولی  آیدا بی حوصله پتو رو دور خودش پیچیده بود سرش تو گوشیش بود . علیرضا بهش پیام داد _بیا تو حیاط کارت دارم .. وقتی بقیه بلاخره رفتن سر جاهاشون و خوابیدن ..آیدا به هوای رفتن دستشویی رفت توی حیاط 🌷
🌼👈 علیرضا انتهای باغ نشسته بود سیگار میکشید تا آیدا رو دید با اخم گفت _خوب؟ آیدا شونه ای بالا انداخت _خوب به جمالت ! علیرضا مشکوک نگاهش کرد _جریان چیه از وقتی اومدی حالت خوب نیست؟ آیدا روی صندلی مقابلش نشست علیرضا ادامه داد _نگو بخاطر حرف های مامانمِ که این حرف های همیشگیشِ ...ولی تو ادم همیشگی نیستی ؟ آیدا لب گزید _یکی از شاگردهام اسمش مانلی صاحبچی ! علیرضا با اخم گفت _خوب که چی ؟ آیدا با بغض گفت؛ _باباش هم اسمش هامون ! علیرضا پک محکمی به سیگارش زد _شاید تشابه.. آیدا تو حرفش پرید _چرند نگو ..مگه میشه اتفاقی باشه ! علیرضا ته سیگارش زمین انداخت. _اصلا گیریم که همون مرتیکه باشه تو رو صننم ! آیدا لب گزید علیرضا به موهاش چنگ زد _آخ ....آخ آیدا ...بدم میاد گیر کردی تو همون پونزده سال پیش .. آیدا رو برگردوند اینقدر بغض داشت که اگه علیرضا یکم نگاهش میکرد میزد زیر گریه .. علیرضا تکیه اش از دیوار گرفت _فردا میام دنبالت بریم پیش بهداد ! آیدا از روی صندلی بلند شد دستش و توی کاپشنش کرد با اخم نگاهش کرد _من نمیام ...خودم میدونم چجوری حالم خوب میشه .. علیرضا پوزخندی زد _آره بشینی به مردک فکر کنی ... آیدا با عصبانیت به طرف راه سنگچین باغ رفت و زیر لب غُر زد _من خَرم که امدم به تو گفتم .. علیرضا کلاه کاپشنش کشید که نگهش داره _هی دختر کله خر .. آیدا برگشت به طرفش علیرضا نگاهش کرد _من نمیخوام کسی بهت اسیب بزنه ... آیدا سعی کرد لبخندی که رو لبش امده رو جمع کنه _پس بهتره از من دور بمونی چون نزدیک شدنت بیشترین آسیبِ به من ..میدونی که لیلا جون چقدر قشنگ بلده زخم زبون بزنه ...هر دفعه هم یک پیرمرد واسه من نشون میکنه ..که یک وقت خدایی نکرده شاه پسر شو دختر ترشیده ای که هیچ جوره وصله این جمع نیست از راه به در نکنه .. علیرضا پوف کلافه کشید _مهم منم که میخوامت .. آیدا اخم کرد _ولی من نمی خوامت خودت هم خوب میدونی .. و رو برگردوند راهش و ادامه داد صدای تیک تیک فندک علیرضا میومد ....آیدا از درد چشم بست لرز کرده بود نفهمید خودش و چطور به تراس رسوند سرجاش دراز کشید پتو رو تا چونه اش بالا کشید یک بغض مثل تیغ توی راه گلوش بود یک بغض پونزده ساله مثل هامون .... 🌷
🌼👈 *** آیدا تو سالن ایستاده بود چندتا از بچه ها دورش حلقه زده بودن اینقدر مهربون بودن معاون جدیدشون براشون خوشایند بود که یک ماه از سال نگذشته کلی طرفدار پیدا کرده بود . یکی از دخترا تکه کیکی به طرف آیدا گرفت _خانم تو رو خدا تورو خدا بردارید .. ایدا لبخندی زد _مرسی عزیزم نوش جانت . دختر دیگه ای  خودش لوس کرد _فردا من دعای فرج بخونم .. و یک دختر دیگه که قدش از همه بلند تر بود پلاکارت انتظامات تو گردنش بود با غرور گفت . _برید سرکلاس هاتون .. بچه ها متفرق شدن ..ایدا میکروفن روی میز گذاشت نگاهش به دوربین های طبقه بالا بود که ببینه بچه ها رفتن کلاس ...معاون دیگه چایش هورت کشید _آیدا برات ابنبات رژیمی گرفتم ... ایدا تو میکروفون داد زد _نماینده کلاس ۳۰۴چرا بچه های کلاستون تو سالن اند  برید تو کلاس .. بعد کلافه به همکارش گفت: _ای بابا چرا معلم ها نمیرن سر کلاس ها .. یکی از معلم ها عصبانی وارد دفتر معاونین شد _خانم سوفی تکلیف من امروز با این دانش اموز روشن کنید بگید ولی اش بیاد مدرسه ...دیگه خسته شدم . آیدا به پشت معلم سرک کشید و با کمال تعجب مانلی رو دید _چی شده ؟ معلم کلافه گفت ؛ _از روز اول یک دونه تکلیف شب ننوشته ..نصف حرف الفبا رو هنوز بلد نیست ..نمیدونم چجوری امده کلاس دوم ... معاون دیگه با تعجب گفت؛ _چرا مشق هاتو نمینویسی دخترم ؟ مانلی همینطور سرد و یخ زده به اونا نگاه میکرد . معلم دوباره گلایه مند گفت: _صدبار نامه نوشتم به مامانش ..حتی زنگ زدم ..دریغ از یک جواب که به من بدن .. ایدا با اخم گفت _مامانت خونه است ؟ مانلی سرشو به معنی آره تکون داد . _بیا اینجا بشین و به صندلی ته دفتر اشاره کرد . بعد نزدیک معلم شد و آروم گفت؛ _شاید مامانش مشکلی داره ؟ وقتی این سئوال میپرسید انگار  ته دلش یک ناآرومی و بی قراری خاصی بود .. معلم چشم درشت کرد آروم گفت؛ _نمیدونم والا ...اخه اینقدر پرت اند از وضعیت بچه کلاس دومی شون ...من جای معلم پارسالش بودم مردودش میکردم .. معاون دیگه پوزخندی زد _دلت خوش ها این باباش جزو کسایی که به اندازه نصف دانش اموزان مدرسه  کل هزینه های یک سال   رو نقد میاد کارت میکشه ...بعد کارنامه اش میشه خیلی خوب . نور چشمی خانم مدیر ... آیدا قلبش هری ریخت پس هامون امده این مدرسه ... معلمشون آهی کشید _یعنی از در و دیوار صدا میاد از این بچه نه ...نه درس جواب میده نه درس مینویسه ...فقط نگات میکنه .. معاون دیگه همینطور که پای سیستم بود برگه های پرینت شده رو از توی پرینتر برداشت آروم گفت؛ _از من به شما نصیحت بهش نمره بده بره پای مامانش باز نکن که پشیمون میشی ... آیدا پر اخم گفت ؛ _چرا ...بزار مامان و باباش بیان ..شاید مشکلی داره ..شاید کند ذهن ...اصلا نباید بیاد این مدرسه .. معلم سر تکون داد _نه رفتارش شبیه بچه های کند ذهن نیست ... آیدا به مانلی که روی صندلی نشسته بود با چشمهای درشت روشنش بهشون زل زده بود خیره شد . آروم کنارش رفت _دخترم صبحانه خوردی ؟ مانلی بهش خیره شد نوچی کرد . آیدا لبخندی زد و ساندوچی که برای خودش درست کرده بود از تو کیفش در اورد بهش داد . همون لحظه صدای زنگ گوشی معلم بلند شد و  معلم با تردید گفت _خودشِ، خودش ِ..مامانش .. آیدا لب گزید و نگاهش پی رفتن معلم شد که عصبانی داشت شرح حجران میکرد . آیدا فنجون چایش و به طرف مانلی گرفت _بخور دخترم .. دخترک ترسیده به معلمش از پشت شیشه اتاق معاونین خیره شده بود . معاون دیگه کش چادرش و درست کرد و  گفت؛ _خوب چرا دخترم مشق هاتو نمی نویسی ؟ معلم با گوشی کنار گوشش نزدیک اتاق شد با لبخند خداحافظی کرد _گفت الان میاد. آیدا نفسش حبس شد یک حال عجیبی پیدا کرد معلم به طرف مانلی براق شد _الان مامانت میاد تکلیف تو  روشن میکنم  .. مانلی از ترس ساندویچ دستش و روی میز گذاشت کوله اش  محکم تو بغلش گرفت . آیدا به طرف معلم اخم کرد _حالا بزار یک چیزی بخوره گناه داره ...مامانش اومد میام صدات میزنم شما برو کلاست .. معلم به طرف پله هارفت .. آیدا به ساندویچ اشاره کرد _بخور دخترم .. معاون دیگه به ساعت نگاه کرد _اوه ساعت ۱۱باید برم اداره ...آیدا جان برنامه تقویتی رو کلاس بندی کردم همون و یک نگاه بنداز .. آیدا سرش گرم کلاس بندی ها شد فقط هرز گاهی نگاهی به مانلی میکرد که ساکت اون‌گوشه نشسته بود پلاستیک فریزرو با دستش مچاله میکرد . _چای میخوری بگم برات بیارن .. مانلی نوچی کرد بعد دستش بالا اورد _خانم اجازه میدید برم دستشویی .. آیدا لبخندی زد _برو عزیزم . دوباره  کار خودش ادامه داد . _سلام .. سرش بالا اورد یکه خورده به زن زیبا مقابلش خیره شد ..چشمهای درشت آبی ...بینی کوچولو ...لب های قلوه ای سرخ .. _بفرمایید ! _من صاحبچی هستم .. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمون باشه جراحاتی بر روح بچه هامون باقی نذاریم که برای درمانش مجبور بشن به هزار تا تراپیسا و مشاور و روان پزشک و روانشناس رجوع کنند و سالیان دراز درگیرش باشن. 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌جریمهٔ کشف‌حجاب در قانون به چه صورت است؟ 🔹در قانون حجاب، جریمهٔ عابران متخلف تنها در صورتی است که فرد روسری، شال یا امثال آن را بر سر نداشته باشد. در این حالت فردی که تصویرش از طریق سامانه‌های هوشمند به‌صورت «قطعی» احراز هویت شده، بدون احتیاج به مراجعهٔ حضوری با پیامک اخطار مواجه می‌شود و جریمهٔ ۵ میلیون تومانی‌اش معلق است و در صورت تکرارنکردنِ تخلف، بخشیده می‌شود؛ اما در صورت تکرار تخلف توسط فرد برای بار دوم، علاوه بر ۱۰ میلیون تومان جریمه، ۵ میلیون تومان جریمهٔ معلق هم دریافت می‌شود. 🔹افرادی که اصرار بر تردد بدون شال و روسری و امثال آن داشته باشند، درصورتی‌که این اتفاق برای بار سوم بیفتد، این بار «تخلف» به «جرم» تبدیل می‌شود و به‌دستور قضایی فرد از ۲۰ تا ۸۰ میلیون تومان به تشخیص قاضی جریمه می‌شود؛ در صورت تکرار برای بار چهارم مبلغ به ۸۰ تا ۱۶۵ میلیون تومان افزایش پیدا می‌کند. 🔹در خصوص افراد زیر ۱۸ سال مسئله متفاوت است و نوجوانان در صورت تخلف، به تشخیص قاضی می‌توانند به‌جای جرایم مالی، با اقدامات تربیتی همچون برنامه‌های آموزشی و تربیتی و مشاوره روبه‌رو شوند. 🔹همچنین در قانون حجاب برخلاف روند گذشته، قانون‌گذار با جریمه‌های سنگین سراغ دانه‌درشت‌ها رفته و به‌طور مثال سلبریتی‌هایی که جریمهٔ ۱.۵ میلیون تومانی آن‌ها پیش‌تر مورد تمسخر قرار گرفته بود، در قانون جدید در صورت ترویج برهنگی با جریمه‌های چندصد میلیونی مواجه خواهند شد. 🔷 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏 در این روزها و شبهای سخت و تاریک بیشتر برای ظهور دعا کنیم... 🤲 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و العن و اهلک اعدائهم اجمعین واجعلنا من الباکین والمضطرین لغیبت امامنا ═✨ ⚘════✨⚘ ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5978762267519353254.mp3
3.2M
یابن الزهرا امان زین جدایی😔 صوتی
🍂آقا به جان حضرت زهرا ظهور کن دنیای ظلمتِ همه را غرق نور کن.... 🍂ما منتظر دیده به راه تو دوختیم لطفی به مانما و از این ره عبور کن.... عجل الله تعالی فرجه الشریف تعجیل در فرج مولایمان صلوات مهدوی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌼👈#پست_۶ *** آیدا تو سالن ایستاده بود چندتا از بچه ها دورش حلقه زده بودن اینقدر مهربون بودن معاون جد
🌼👈 آیدا صدا تو سرش تکرار میشد ..صاحبچی .. زن وقتی بُهت آیدا رو دید اخم کرد _خودتون زنگ زدید بیام مدرسه .. آیدا سعی کرد نفس بگیره _بله بفرمایید خانم .. نتونست بگه خانم صاحبچی .. زن روی صندلی نشست از کفش و کیف مارک که داشت تا پالتو خیلی شیک تنش نشون میداد از یک خانواده ثروتمنده ...و جالب تر از همه چادری بود که سرش کرده بود البته انگار نمایشی سرش بود ولی همین خار شد تو چش آیدا ...بعد پونزده سال هنوز اون صدا ها تو گوشش بود که میگفت *تو در حد خانواده ما نیستی ...اصلا لباس پوشیدنت داد میزنه چه خانواده بی در و پیکری داری ...* آیدا بلند شد حس میکرد سرش گیج میشه زن دست های ظریف  با ناخون های مرتب اش تکون داد که برق انگشتر هاش نمایان شد _خانم ترمه نیستن؟ آیدا لبخند تصنعی زد _نه ایشون تو اداره جلسه داشتن .. بعد به طرف سالن رفت در کلاس زد معلم بیرون امد _جانم ؟ آیدا با سر به دفتر اشاره کرد _مامان مانلی امده .. معلم آهانی گفت _بیزحمت کلاسم اداره میکنی ... آیدا از خداخواسته سر تکون داد وارد کلاس شد بچه ها بلند شدن معلم باهاشون اتمام حجت کرد _ساکت میمونید و رونویسی میکنید   به حرف خانم سوفی هم‌گوش میدید . و رفت آیدا روی صندلی نشست ...هزار فکر تو سرش بود ...ولی یک چیز خیلی پر رنگ تر بود ...این زن با این زیبایی و طنازی زن هامون ...حس تهوع پیدا کرد ...این زن هامون ....اشک تو چشش نیش زد آهی کشید هامون شکمو بود همیشه بهش میگفت امدم از سرکار باید بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته باشه ...دوباره بغض کرد ...الان واسه نهار قرمه سبزی گذاشته ..هامون میاد خونه این زن بغل میکنه میبوسه ..هامون یک خانواده داره ..سعی کرد تند تند نفس بگیره تا اشکش نریزه ..بچه ها پچ پچ میکردن ..صدای زنگ خش انداخت توی تمام افکارش 🌷
🌼👈 *من دلم میخواد اولین بچمون دختر باشه ...هامون با عشق نگاهش کرد ..‌شبیه تو بشه * آیدا تند تند محتویات ماهی تابه رو هم میزد از وقتی از مدرسه امده بود یک حال بدی بود .دلش میخواست گریه کنه ولی هی  زیر لب میگفت _زندگی اون عوضی به تو چه اخه . آخر با بغض ماهی تابه رو کف اشپزخونه گذاشت یک تکه نون از روی میز برداشت روی زمین چهار زانو نشست عکسش روی شیشه فر منعکس شد به خودش خیره شد چشمهای عسلی و ابرو های بور بینی که به اصرار ژیلا پنج سال پیش عملش کرده بود و لبهای معمولی و فک زاویه داری پوزخندی زد  ...اصلا قابل مقایسه با اون زنی که میگفت خانم صاحبچی نمیدید آهی کشید و زیر لب گفت حتی قدم تا شونه اونم نمیرسه ..همون موقع صدای زنگ اپارتمانش بلند شد . تکه نون و با عصبانیت ته ماهیتابه انداخت احتمالش میداد ژیلا باشه .. در باز کرد دختر بچه ای روی پله ها دوید صدای جیغ جیغ ژیلا تو راهرو پیچید _ریما ندو میخوری زمین .. ریما خودش تو بغل آیدا انداخت _سلام خاله .. آیدا محکم بغلش کرد _سلام عزیزم . ژیلا هن هن کنان نزدیک امد کیف پیش دبستانی  ریما رو دست آیدا داد و خم شد تا بند کفشش باز کنه  _سلام خوبی ... آیدا ریما رو روی کاناپه گذاشت _نهار خوردی؟ ریما نوچی کرد آیدا تلوزیون رو روشن کرد تا ریما کارتن ببینه و بعد وارد اشپزخونه شد . _تا الان ساعت سه بعد از ظهر به بچه نهار ندادی ؟ ژیلا مانتو شو در آورد _غلط کرد تو مهد نهار خورده  ...باز تو رو دید خودش لوس میکنه برات ! آیدا سوسیس و سیب زمینی داخل ماهیتابه رو تو بشقاب ریخت .. ژیلا وارد آشپزخونه شد _خوبی چه خبر ! ژیلا شونه ای بالا انداخت از یخچال شیشه خیارشور بیرون اورد _هیچی ... صدای تیک تیک فندک گاز بلند شد و ژیلا کتری رو روش گذاشت _وای اینقدر دلم چای میخواد ...امروز همکارم نبود من جورش کشیدم .. آیدا خیارشور هارو ریز کرد _چای تازه دم کردم ...دوتا فنجون بریز تا من واسه ریما یک چیزی ببرم سینی غذا رو روی میز گذاشت ژیلا داشت از کار ادارش حرف میزد ولی آیدا یک لحظه با خودش گفت الان هامون با دختر و زنش داره نهار میخوره حتی از تجسم کردن زندگی هامون کنار اون زن زیبا ،قلبش چنگ مینداخت .. _هوی کجایی .. ژیلا سینی چای رو روی اپن اشپرخونه گذاشت _دوساعت دارم حرف میزنم جواب نمیدی ؟ آیدا بی اختیار گفت _هامون یک دختر داره .. ژیلا هاج و واج نگاهش کرد _چی ؟ آیدا روی صندلی اشپزخونه نشست و به قیافه پر از تعحب ژیلا نگاه کرد _دخترش تو مدرسه منه ...امروز زنش دیدم بعد آهی کشید _یادت همیشه ننه جونم میگفت مادر مکافات خونه همین دنیاست پوزخندی زد _زنش اینقدر خوشگل بود وقتی دیدم زبونم بند امد ...فقط یک بی ام و زیر پای خانومش بود ..کل کادر مدرسه براش دولا و راست میشدن ...البته یکی از معلم ها میگفت طرف دختر نماینده مجلسِ .. ژیلا با حرص گفت؛ _بعد همچین دختری زن هامون شده .. آیدا فنجون چایش برداشت و هورت کشید _چی بگم حتما خود هامون به جایی رسیده که نماینده مجلس دخترش داده بهش .. ژیلا با حرص گفت؛ _تو دیونه ای خودتو تاریک دنیا کردی حتی نمیذاری یکی بهت پیشنهاد ازدواج بده ...یک چیزی پونزده سال پیش بوده تموم شده .. آیدا نفس گرفت ژیلا ادامه داد _تو هم ازدواج کن خوشبخت شو بچه بیار ...باور کن عشق و عاشقی پونزده سال پیشت یادت میره .. بعد خندید و گفت _بیفتی به شوهر و بچه خودتم یادت میره .. ایدا زیر لب اروم‌گفت _ بچه !! ژیلا ادامه داد _بهتر از هامون هستن برای تو کافی لب تر کنی .. آیدا چشم چرخوند _حتما علیرضا .. ژیلا فنجونش تو سینی گذاشت _والا خیلیم پسر اقا خوبیه ؟ آیدا پر از حسرت آه کشید _خودت خوب میدونی عمه عزیزت منو میبینه انگار عزرائیل اش دیده ... _مهم علیرضاست .. آیدا بلند شد _پونزده سال پیش هم هامون من به بخاطر خانواده اش نخواست .. ژیلا عصبانی گفت؛ _تو اون بچه حاجی لوس ننر با علیرضا یکی حساب میکنی ...واقعا که ! آیدا با لبخند نگاهش کرد _جفتشون یک شرایط داشتن ...چه فرقی میکنه . بعد آروم گفت؛ _به عمت حق میدم ...منم جای اون بودم پسر دسته گل اقای دکترم نمیدادم به دختری که حتی اسم پدر تو ی شناسنامه اش نداره ...مامانش فقط تو شیش سالگی دیده بعدم غیبش زده ..از دار دنیا فقط یک ننه بزرگ داشت که اونم خدارحمتش کنه ...تمام ...تمام شد ژیلا خانم عزیزم ...کی و میخوای گول بزنی ...حق دارن بنده خداها .. ژیلا رو برگردوند . اون شب تا دیر وقت ژیلا و دخترش اونجا بودن آیدا سعی کرد بودنش غنیمت بدونه از تنهاییش فرار کنه واسه همون کلی خندید و شام پخت و حرف زد و تظاهر کرد یادش رفته غم تو دلش ... ولی همینکه سر رو بالش گذاشت تمام خاطرات وحشتناک مثل کابوس سراغش امد 🌷
🌼👈 _خانم صوفی زنگ بزنین والدین این دختر براش لباس بیارن ... آیدا سرش و از روی مانیتور بلند کرد _کی؟ که نگاهش به مانلی افتاد ...معلم با اخم به مانلی گفت _همینجا وایستا ! بعد نزدیک آیدا شد _من آخر از دست این بچه دق میکنم .. آیدا با تعجب گفت ؛ _هفته پیش که میگفتی مشق هاش مینویسه .. معلم چینی به بینیش داد _باز دو سه روزه انگار داره میاد مهمونی یک کلمه هم ننوشته امروز که آوردمش پای تخته درس بپرسم مثل بز منو نگاه کرد آخرم وقتی روی میز زدم از ترس دیدم یک جوی اب زیر پاش راه افتاده .... آیدا با چشای گرد معلم نگاه کرد _چکار کردی ؟ معلم با حرص گفت؛ _والا اون داد هم نزنم سرشون که هیچی دیگه .. آیدا بلند شد معاون دیگه مداخله کرد _گور خودتو کندی ...الان مامانش میاد من و تو رو مدرسه رو میذاره رو سرش .. آیدا به طرف مانلی که بیرون از سالن ایستاده بود رفت وقتی دیدش قلبش از شدت ترحم از جا کنده شد مثل جوجه های خیس به خودش میلرزید _بیا دخترم ...بیا اینجا .. مانلی با چشای درشت اشکی بهش زل زده بود . آیدا اون و به طرف دفتر معاونین برد .. یک صندلی کنار شوفاژ گذاشت همکار معاونش غر زد _آیدا نجس نکن صندلی رو .. آیدا یک چش غره رفت ..میگم اقا زیدی تو حیاط ابش بکشه ... مانلی با بغض روی صندلی نشست ..ولی هنوزم میلرزید آیدا دلش طاقت نیاورد به همکارش گفت؛ _زنگ بزن مامانش براش لباس بیاره ..من برم یک پتو مسافرتی از تو ماشینم بیارم .. پتو از اخرین دفعه ای که رفته بودن باغ تو ماشینش بود ..پتو رو روی دوش مانلی گذاشت با لبخند گفت؛ _الان گرم میشی دخترم ...صبحانه خوردی ؟ مانلی نوچی کرد آیدا ساندویچ خودش بهش داد بعد کنارش نشست _مگه برای خودت صبحانه نمیاری ؟ مانلی بی حرف نگاهش کرد آیدا با مهربونی گفت؛ _تو خونه صبحونه میخوری .. صدای ضعیف مانلی بلند شد _نه پول میارم مدرسه .. آیدا یک لنگه ابرو شو بالا انداخت با کنجکاوی گفت _هر روز ؟ مانلی سرش به معنای تأیید تکون داد چقدر پول میاری ؟ مانلی اروم گفت؛ _پنجاه هزارتومن .. آیدا یکم جا خورد با خودش گفت هر روز پول میاره مگه میشه اخه ... _خوب چرا از بوفه چیزی نمیخری ؟ مانلی اول نگاهش کرد بعد آروم گفت؛ _پول میندازم تو صندوق.. بعد به صندوق صدقات ته سالن اشاره کرد . آیدا هاج و واج نگاهش کرد همون لحظه معاون دیگه هن هن کنان گفت؛ _آمدن براش لباس اوردن ...بیا بگیر . آیدا لبخندی زد _این اتفاق واسه هر کی ممکنه بیفته ...خجالت نداره ...الان لباس هاتو عوض میکنی میری سر کلاس .. مانلی برای اولین بار لبخند زد آیدا ته قلبش یک حال خوبی شد .. _تا ساندویچ تو بخوری من میام .. بعد به طرف دفتر معلم ها رفت صدای کفش های پاشنه کوتاهش تو سالن انعکاس داشت .. نگاهش به هیکل یک مرد افتاد که پشتش به اون بود یک مرد قد بلند با یک پالتو بلند مشکی .. آیدا ایستاد . صدای مدیر مدرسه رو شنید _لطفا لباس هارو بدین به خانم معاون .. مرد برگشت ...قلب آیدا ایستاد ... هامون با دیدن آیدا مکث کرد انگار باورش نمیشد این دختر ریزه میزه تو لباس کادر مدرسه همون آیدا پونزده سال پیشِ ... آیدا هم باورش نمیشد خیلی از پونزده سال پیش تپل تر شده بود جا افتاده تر موهای جوگندمی کنار شقیقه اش با ریش کمی سفیدش ازش یک مرد جذاب ساخته بود . ناخوادگاه یک قدم عقب گذاشت . هامون اخم کرد . پاکت لباس به طرفش گرفت _من صاحبچی هستم پدر مانلی .. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سلام دوشنبه تون معطر به ذکر عطر خوش صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان  پاک و مطهرش 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹‌وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸صبح دوشنبه تون بخیر 🌸و طلوع دیگـر از زندگے 🌸بر شما خوبان مبـارڪ 🌸الهے خانه اميدتون آباد 🌸زندگیتـون بر وفق مراد 🌸و برڪت فراوان 🌸روزی هر روزتان باشـد در پناه لطف خدای مهربان و عنایت اهل بیت علیهم السلام زندگی خوب و خوشی داشته باشید ان شاء الله تعالی 🌹 دوشنبه تون پر خیر و برکت ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 شهدا و ذکر شریف بین بچه های یگان معروف بود به محمد عشقی... چون عاشق بود🍃 یه تسبیح هزارتایی داشت که خودش درست کرده بود و بعد نماز باهاش میفرستاد ، دائم ذکر می گفت حتی تو مأموریت زمزمه میکرد... قاری قرآن هم بود... روز آخرم که بچه ها رفتن بالاسرش میگن لباش تکون میخورد و آروم ذکر یازهرا میگفت.‌..💔 راستی یکی از ترکشهای خمپاره به پهلوی یوسف خورده بود... شک ندارم دم آخری خود مادرمون خانم فاطمه‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)اومد برا بدرقه اش...😔 ✨تکاور پاسدار شهید یوسف فدایی نژاد 📙پرواز در سحرگاه. اثر گروه شهید هادی 🌷یادش با ذکر اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱ آذر سال ۱۳۰۰ پیکر میرزا یخ زد. دست اجانب روس و انگلیس و قزاق‌های رضاخان به زنده او نرسید و ایستاده جان داد. میرزا کوچک خان جنگلی بسیار اهل استخاره با تسبیح بود. همیشه یک تسبیح برای استخاره در دست داشت. این شعر را مکرر می‌خواند: آنقدر در كشتي عشقت نشينم ، يا به ساحل مي رسم يا غرقِ دريا مي شوم. ادامه👇👇