بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غم من ؛ آخرین وداع تو بود
به قلم خواهر شهید سالخورده🌷
عصر 14فروردین 95 بود، جلسه دورهمی خانمای فامیل خونه آبجی حمیده ....
محمدتقی هم خانمش رو آورد..
غروب شد..
محمدتقی دوباره اومد اونجا با لباس کار
گفتیم داداشی چرا لباس کار پوشیدی؟!
گفت: می خواستم برم شالیزار به بابا کمک کنم که زمین رو برای نشا آماده کنه ، که بابا زنگ زد وگفت: نیا ، ما داریم میایم خونه...
اون روز ما خواهر برادرا دورهم جمع بودیم و کلی با هم میگفتیم و می خندیدیم...
گوشی محمدتقی زنگ خورد ، پشت خط یکی از دوستاش بود که برای خداحافظی زنگ زده بود ؛
وقتی صحبتاش تموم شد،گفتم دوستت بود؟ می خواست بره ماموریت ازت خداحافظی کرد؟
گفت آره...بعد سرش و پایین آورد و با حسرت تکون داد ..لبخندی زد ،به ما نگاهی کرد وگفت.... ماموریت..!!
آخه کردستان وکرمانشاه و....این جور جا هم شدن ماموریت؟؟!!
گفتم پس بنظر تو ماموریت کجاست؟ سوریه؟؟؟!!
با همون لبخند نگام کرد وبا صلابت گفت...وسسطططط تلاویو...
بند دلم یهو پاره شد
چیا تو سرش بود!...
چند ساعتی با هم بودیم، بعد هرکدوممون رفتیم خونه هامون..
حدود ساعت یازده ونیم شب بود که اومد خونمون ؛ اون شب تولد دخترم عارفه بود.بچهها داشتن کیک میخوردن. اومد تو..
گفت به به تنهایی شیرینی ها رو میخورین!! بعد شروع کرد کیک های ته مونده بشقاب بچهها رو میخورد ..
گفتم داداش این دهنی بچه هاست ؛ صبرکن برات یه بشقاب کیک بیارم.گفت نه...نه...اسراف میشه ،اینجوری بیشتر می چسبه..
بهش گفتم چرا تنها اومدی؟ زنداداش نرگس وزینب جون و چرا نیاوردی؟
از جاش بلند شد وگفت: عجله داشتم اومدم خداحافظی...
گفتم کجا به سلامتی؟..
نگاهی بهم کرد،
نمیدونست چجوری بهم بگه...
اینجور موقع ها حالت بخصوصی داشت ،هرکی روحیات داداش و میشناسه میدونه چه حالتی میشد این جور مواقع..
دستاش و رو هم میزاشت روی دلش، کمی سرش رو پایین می نداخت...لبخند با احساسی توی صورتش بود و...
این حالت رو که میگرفت،همیشه نازش میکردم، اما اون شب یهو دلم ریخت..
وقتی گفت می خوام سوریه برم دنیا روسرم چرخید..
بغض کرده بودم ، نمیتونستم حرف بزنم فقط به زور گفتم ما که تا چند ساعت پیش باهم بودیم ،چرا چیزی نگفته بودی!
گفت یکدفعه ای شد..
خیلی سعی کردم گریه نکنم..
شوهرم یواشکی بهم اشاره میکرد که گریه نکنم...
مادرمون هم همیشه سفارشمون میکرد که هر وقت محمدتقی میره ماموریت گریه نکنین موقع خداحافظی... بچه ام دلش میگیره..
اون شب واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم
اومد جلو بغلم کرد، یهو بغضم ترکید ..
شوهر وبچه هامم زدن زیر گریه ...
قد من به سینه ش میرسید هی میبوسیدمش داداشم هم سرمو میبوسید...
خودشم بغض کرده بود اشکش در اومده بود
گفت : آبجی تو رو خدا منو شرمنده نکن وقتی اینجوری بی طاقت میشی ،دلم میگیره
گفتم داداش گلمی،خدا نکنه شرمنده باشی!!
مابه تو و شغلت افتخار میکنیم..
گریه م فقط از سر دلتنگیه
دست خودم نیست..
گفت آبجی جون دلتنگ نباش، ایندفعه زیادطول نمیکشه..
گفتم: گولم نزن؛ دفعه قبل نزدیک دو ماه بودی...
گفت باورکن این دفعه فرق میکنه، قول میدم هفت روز دیگه خونه باشم..
اگه مستقیم از خودش نمی شنیدم شاید بعدا باورم نمیشد...
ولی خیلی محکم و قاطع گفت: هفت روز دیگه میام ..نگفت حدودا مثلاً هفت هشت روز دیگه ممکنه بیام ؛ فقط گفت هفت روز دیگه میام ومثل همیشه سر قولش بود😔
تا دم در باهاش رفتم هی میرفت و برمیگشت نگام میکردو با لبخند میگفت خداحافظ ..
رفت وگفت برم از آبجی محبوبه هم خداحافظی کنم...
از در که رفت بیرون شروع کرد به دویدن
دلم می خواست یواش بره من بتونم بیشتر ببینمش اما دوید و دقیقه ای نشد که از جلو چشمام رفت و رفت
و....رفففتت.....😞
و دیگه هیچوقت اون خنده ها وصورت زیباش وندیدم.. اون آخرین دیدارمون بود تا....
هفت روز دیگه که برگشت ..
ومن دیدمش اما کجا..
چه طوری..😔
بعد از هزار مرتبه خواهش، دم وداع
چیزی نداشتم که بگویم..گریستم!
🌹🌹🌹🌹🌹
برای هزار ابراهیم
▪️شهید ابراهیم همّت، فرمانده جوانِ روزهای سخت، امروز ۶۵ ساله شد. خواستم بنویسم «اگر بود ۶۵ ساله میشد» دیدم این «اگر بود» چقدر نادرست و بیهوده است! در زندگی آدمهایی هستند که بود و نبودشان به سال و ماه نیست. به زیر و روی خاک نیست. به نام و نان نیست، اصلا به تن نیست که اگر بر خاک افتاد تمام شود. این آدمها فقط یک نشان و نشانی دارند؛ آن هم اینکه وقتی نگاهشان میکنی یاد «آدم» میافتی نه یاد خدا! دنیا پر است از کسانی که اتفاقا چون شبیه «آدم» نیستند پشت خدا پنهان میشوند تا کسی هیولای وجودشان را نبیند.
▪️در این ۳۷ سال که از شهادت حاج همّت در جزیره مجنون گذشته، بسیار گفتهاند از «شجاعتِ» او! من اما هر چه بیشتر شناختمش عاشق «ترس»های او شدهام. او میترسید از آنکه مبادا «انسان» نباشد.
سالهای دور، نشانی حاج همّت را نخستین بار دو نفر نشانم دادند؛ ژیلا خانم بدیهیان (همسرش) و آقا محمدرضا پروازی (همرزم و همسفرش)، بگذریم که حالا هر دوی اینها گمنام نشستهاند و روی صحنه، بازیگرانی ایستادهاند که نمیدانند همّت، نقاب نیست که به صورت بزنی، لباس نیست که بپوشی، ادا نیست که درآوری، بت نیست که بپرستی، اما اتفاقی است که باید در وجودت بیفتد. همین است که امروز هزار حاج همّت بیآنکه شباهتهای ظاهری به زمان و زبان او داشته باشند در لباس پزشک و پرستار، در صف اولِ نبردی نابرابر با بلا و ابتلا ایستادهاند، چشمهایشان مثل چشمهای او از بیداری ورم کرده، صورتهایشان مثل صورتهای او از فشار و حرارت ماسکها خراشیده؛ دلشان دلشورهی انسان دارد و گلویشان بغض زندگی.
«اگر بود»ها و «کاش»ها، چشم آدمی را بر داشتههایش میبندند! کاشها را باید بوسید اما داشتهها را باید بغل کرد و به رخ کاشها کشید.
▪️امسال تولد حاج همت را به جانها و تنهایی تبریک میگویم که این «ابراهیم» هر صبح در لباس سپید آنها متولد میشود و آتش را گلستان میکند! و مگر تولد و «هستی» از این بیشتر هم هست؟
#شهادت مهر قبولی ست
که بر دلت می خورد...
شهدا...
دلم لایق مهر شهادت نیست
اما
شما که نظر کنید...
این کویر تشنه
دریا می شود..
با عطر شهادت...
خبر آمد ؛
یک پرستو از قفس کوچید ...
#سردار_حاج_میرزامحمد_سلگی
جانبـاز سـرفراز دفـاع مقـدس
فرمانده دلاور گردان ابوالفضل(؏)
رئیسستاد لشکر۳۲ انصارالحسین(؏)
و راوی کتاب " آب هرگز نمی میرد "
پس از سالها تحمل رنج ناشی از
عوارض شیمیایی و جراحات جانبازی
به قافلهی یاران شهیدش پیوست.
#هنیئا_لک_یا_شهید
#یادِ شما
حال دل ما♥️ را
بهــ🌸ـاری می کند ....
به یادتان هستیم
به یادمان باشید🌷
🌹🍃🌹🍃
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم به #مهر_تو يک دم غم زمانه نداشت
که اين پرنده🕊خوش نغمه درپناه توبود
بلور اشک به چشمم شکست وقت #وداع
که اولين غم من، آخرين نگاه تو بود😭
14فروردین 95
#آخرین نگاهها،
آخرین دیدار..
وآخرین خداحافظی #شهید_سالخورده از خانواده وعزیزانش..👆😔
۴ سال پیش در چنین روزی ..🌷
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
🌴سنگر عشق🌴
دلم به #مهر_تو يک دم غم زمانه نداشت که اين پرنده🕊خوش نغمه درپناه توبود بلور اشک به چشمم شکست وقت #و
فیلم اخرین خداحافظیه شهید سالخورده تقدیم به بانو سمیه🌹🌹