بسم الله الرحمن الرحیم
#خاطرات_حاج_حسین 🍃
گفت حاجی قسمت می دم به حضرت زینب(سلام الله علیها) مخالفت نکن بزار من برم. حاجی من مال اینجا نیستم .من اونجا راحتم ،گفتم برو دوره مربیگری بعد،گفت حاجی من دوست دارم برم منطقه، دیدم حسین واقعا بند نیست رو زمین.بعد از برگشت از منطقه روحیاتش خیلی تغییر کرده بود و یه وقت های بهش نگاه می کردم، می دیدم تو خودشه و ذهنش با خودش درگیره،باخودش کلنجار می ره.راستش افراد زیادی رو واسطه کرده بود که رضایت بدم دوباره بره ماموریت و من همش مخالفت می کردم، حتی از فرماندهی زنگ زدن گفتن منطقه اعلام نیاز حسین رو فرستادن که من باز اجازه ندادم.چون معتقد بودم باید بچه ها با فاصله زمانی خاصی برن منطقه [سوریه] ولی حسین من رو تو یه شرایط خاصی قرار داد، واقعا نتونستم بهش بگم نه،وقتی قسمم داد، یه جورایی شل شدم و دل من لرزید، حس خوبی نداشتم، احساس کردم خیلی آسمانی شده. بعدا که رفت منطقه، خبر دار شدیم ، اول مجروح شده بعد حدود بیست و چهار ساعت مفقود شده بود، بعد پیکرش رو طی مراحلی پیدا کردن و مشخص شد شهید شده. (فرمانده شهید)
💞 سنگر عشق
http://eitaa.com/joinchat/1940389899Ccfe69b9c58