با سایلس انقدررررر علایقم از بقیه دور شده که اصلا نمیتونم حرفامو به گفت و گو های بقیه ربط بدم😭😂
دیروز با فاطمه رفتیم جلسه هیئتمون
بعد موقع برگشت خوش خوشان داشتیم صحبت میکردیم یهو فاطمه گفت خانم فلانی(فرمانده بسیجمون که چند ماهه پایگاه نرفتیم و به خونمون تشنهس😔)
نگاه کردم دیدم رفت داخل میلان
بعد گفتم حاجی این رفت مارو ندید
یهو دیدم برگشت از همونجا وایستاد بهمون خیره شد ما هم داشتیم میرفتیم تو دل خطر🤣🤣🤣
آقا نمیشد مسیرمونو کج کنیم چون باید مستقیم میرفتیم و درضمن دیگه مارو دیده بود نمیشد فرار کرد
دیگه خلاصه رسیدیم بهش کلی غرغر کرد منم مثل همیشه با طنز رد میکردم😂
وقتی رسیدم به فرماندمون:عه خانوم چه گیره روسری قشنگی دارین💅
کلا نمیدونم ولی هرچی این بنده خدا میگه من نمیتونستم جدی باشم
همونجا هم هی منو فاطمه می خندیدیم😭🤣
پشت سرش هم دخترش وایستاده بود
من:عه مهدیهههه دلم برات تنگ شده بود💅
مثل این فیلما بود جدی
فاطمه که درسکوت به سر میبرد
بعد گفت که پشت منو خالی کردید امام حسین پشتتنو خالی کنه😭😂
پیشی خونه بنگ و خانواده🇵🇸
کلا نمیدونم ولی هرچی این بنده خدا میگه من نمیتونستم جدی باشم همونجا هم هی منو فاطمه می خندیدیم😭🤣 پش
و اون لحظه بچه ها بالاخره سناریوی موردعلاقمو واقعی کردممممم
بهش گفتم خانوم اونسری که گفتین یکشنبه هفته بعدی بیا من کار داشتم بعدم من گفتم انشاءالله😔☝️
گفت که آره شماها باهمدیگه خوب میرین بیرون خوش میگذرونین یک ساعت پایگاه نمیاین؟
منو فاطمه هم گفتیم رفتیم حوزه(همون هیئتمون)جلسه داشتن
اینو گفتیم دیگه کامل تو چشمش خائن شدیم🤣
بعد گفت میرم به خانوم فلانی(فرمانده اون هیئت)چوغولی تون رو میکنم🤣
اینو نگفت ولی خب منظور حرفش همین بود😔
هدایت شده از 🇵🇸".Noveria Castle."
دوستان فاتحه بفرستیم برای دانش آموزای کرمانی..